🌎 تولد در سائوپائولو
قسمت:3⃣
🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅
🔷از وقتی بودا شدهبودم،تاثیرات فرهنگ ژاپن کاملا در من مشهود بود.
از دوستانم در مدرسه،زبان ژاپنی را آموختهبودم و به خوبی میتوانستم صحبت کنم.خیلی خوب به خط آنها مینوشتم و حتی شبیه نقاشیهای ژاپنی،نقاشی میکشیدم.🍃
🔹همان روزها تحت تاثیر فیلمهای تلوزیون عاشق کشوری به اسم #آمریکا شدم و دوست داشتم زندگیم را در آنجا ادامه بدهم.🍃
🔷بالاخره با مخالفتهای پدرومادرم و تحقیق و تفکرات خودم درباره بودایی،رفتن به جلسات را ترک کردم و به همان بیاعتقادی و آتئیست بودن خودم برگشتم.🍃
🔹ولی همچنان به دنبال مهاجرت به آمریکا بودم و چون این تنها تصمیم مهم و جدی زندگیام بود. زبان انگلیسی را به خوبی یاد گرفتم.با اینکه در برزیل تعداد کمی قادر بودند که انگلیسی صحبت کنند..من در نوجوانی به این زبان مسلط شدهبودم.🍃
🔷باید به دنبال کار میگشتم تا بتو انم پسانداز کنم و به آمریکا بروم.
برای پیدا کردن کار به یک فروشگاه بزرگ رفتم.🍃
🔹صاحب فروشگاه مردی بلندقد بود و چهل ساله بهنظر میرسیدموها و چشمان تیره و ریش نسبتا بلندش، داد میزد که برزیلی نیست. او را #حاجعبدالله صدا میزدند.🍃
🔹دستم را به سمتش دراز کردم تا به او دست بدهم.دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت: ببخشید من نمیتوانم با شما دست بدهم.🍃
🔷آهی کشیدم و سرم را تکان دادم.برایم عجیب بود ولی به خودم گفتم: حتما فرهنگ کشورش این اجازه را نمیدهد که با یک دختر،در یک کشور دیگر دست بدهد.کمی تهلهجه داشت،ولی از بس خوب پرتغالی صحبت میکرد،متوجه نشدم،عرب است.بعدها فهمیدم لبنانی است.🍃
🔷شروع کردم به خواهش کردن که من به این کار نیاز دارم و ....
🔹حاجعبدالله دستی به ريشش کشیدوگفت: اشکالی نداره،شما از فردا بیاید.انگار به آرزوم نزدیک شدهبودم.میتونستم هر ماه پولی پسانداز کنم و بعد از چند ماه،راهی آمریکا شوم.کشوری که هرگز آیندهام را بدون آن تصور نمیکردم.🍃
🔷حاجعبدالله روزهای اول کنار من مینشست و چیزهایی برای من تعریف میکرد که برایم خیلی جالب بود.با حرفهایش به من آرامش میداد.تا به حال انسانی مثل او ندیدهبودم.رفتارش به گونهای بود که دوست داشتم جای او باشم.🍃
🔹از روزی که شنیدم لبنانی هست آرزو میکردم کاش من هم یک لبنانی بودم تا اینقدر خوشاخلاق باشم.فکر میکردم فرهنگ کشورش باعث شده او اینقدر انسان درستی باشد.🍃
🔷او یکروز داستان مرد بزرگی را برایم تعریف کرد که سالها پیش،حاکم سرزمینی بودهاست و زمان نوشتن نامههای حکومتی،از شمعی استفاده میکرد که با پول مردم تهیه شده.اما به محض تمام شدن نامه،شمع را خاموش میکرده و برای انجام کارهای شخصی،شمع دیگری که با پول خودش خریده را روشن میکرد.این داستان برای من عجیب و باورنکردنی بود.چطور یک انسان میتواند اینقدر به جزئیات توجه کند.در دلم دوست داشتم شبیه چنین انسانی باشم.🍃
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❤️
✅کانال سربازان ولایت
🟢@Svelayat_313