.
😍 #داسـتـانِ عـاشـقی هـای شـیـدا و احسـان
4⃣قسـمت #چهارم
⏸قسمت #آخر
😎من که میخواستم کم نیارم بعداز کلی بحث، قبول کردم برم... پساندازم رو حساب کردم، صد تومان بود. طلاهامو برداشتم و رفتم ترمینال و تهران... نمیدونم چم شده بود! خُل شده بودم انگار!
🚌توی راه به هم پیام میدادیم تا رسیدم ترمینال جنوب... گفت برو پارک لاله تا بیام دنبالت... رفتم، هوا سرد بود. نشستم روی یکی از صندلیها و منتظر موندم که بیاد...
😍+ پس گوشی احسانم؟
- خفه شو! دارم میام. فکر کردی کشکه؟ یه جا پیدا کردم میام پیشت؟
😔+ آخه اینجا خیلی سرده...
+ احسان!
+ چرا جواب نمیدی؟
+ من میترسم...
⏰نیمساعت بعد پیام داد:
- پدربزرگم قبول کرد ببرمت خونهش.
🤔+ پدربزرگت؟ آخه...
خواستم چیزی بگم، گفتم بهتر! اینجوری مطمئنتر هم هست.
🌙اذان داد و هوا تاریکِ تاریک شده بود و پارک هم داشت خلوتتر میشد هوا هم سردتر...
💬 احسان پیام میداد که پدربزرگم نزدیکه و داره میاد...
یه مرد ۶۰-۶۵ ساله تر و تمیز... تا رسید بهم دست داد و...
من خجالت کشیدم! گفت بریم؟
و من سرم رو به نشان تأیید تکون دادم...
🔥رسیدیم به یه خونهٔ قدیمی همون اطراف. کلید انداخت و در رو باز کرد... پام میلرزید... دستم رو کشید بر توی خونه و... اونجا سه تا مرد ریختند سرم و... 😱
😭هرچه مقاومت میکردم رفتارشون خشنتر میشد... دیگه نفهمیدم چی شد...
🌹 با صدای یک خانوم بهوش اومدم. دخترجان! چند سالته؟ شمارهٔ پدر و مادرتو یادت میاد؟... چشمام رو که باز کردم دیدم یک خانوم چادریه، که روی سرآستینش درجه نصبه... فهمیدم پلیسه.
زدم زیر گریه 😭😭😭 آرومم کرد و گفت اون آقای ۶۰-۶۵ ساله همون احسان بوده که با اسم و عکس یک پسر با من و خیلی دخترای دیگه ارتباط گرفته بود و من تنها قربانی نبودم ولی شانس آوردم که ردش رو زده بودند و... وقتی اون خانوم حرف میزد حرفای کارشناسی که توی مدرسهمون هشدار میداد که فریب ارتباطات مجازی و تلهگرامی رو نخورید...
🌀توی مغزم میپیچید، ولی چه فایده؟ حالا من ماندم و کابوس هرشب و آیندهای که نابود شد.
#اختصاصی
#ویژه
ا______________________
💬 مطالعه قسمت سوم👇https://eitaa.com/repentance/1287