به تیغ میزد و میرفت و باز مینگریست
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی
#سعدی
@TAMASHAGAH
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
#فاضل_نظری
@TAMASHAGAH
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر زحال ِ دل خبر داری بگو!
ور نشانی مختصر داری بگو!
@TAMASHAGAH
#محی الدین ابن عربی درباره عشق که آن را دین و ایمان خود می داند، می گوید:
"هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته، و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد، آن را نشناخته، و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم، آن را نشناخته، که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند
@TAMASHAGAH
عشق را گوهر ز کانی دیگر است
مرغ عشق از آشیانی دیگر است
هرکه با جان عشق بازد این خطاست
عشق بازیدن ز جانی دیگر است
عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر
وان جهان را آسمانی دیگر است
کی کند عاشق نگاهی در جهان
زانکه عاشق را جهانی دیگر است
#عطار
@TAMASHAGAH
هر که بی دوست میبرد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش
#سعدی
@TAMASHAGAH
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
«حافظ»
✨✨✨✨
@TAMASHAGAH
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جانها جان مجرد
چو دل بیپر و بیپا می پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل بیحلق و بیلب می چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می گریزم
از آن جا آمدن هم می رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم
«مولوی»دیوان کبیر
@TAMASHAGAH
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃به یاد داشته باش
این حقیقت جاودانه است
هیچ گامی بیش از مهربان بودن❤️
تو را به خدا نزدیک نمیکند
هنگامی که زندگی از محبت سرشار شود
تو با خدا روبهرو میشوی❤️
و عشق الهی❤️
تو را سرشار از سعادت میکند
و میآموزی که مهر ورزیدن یعنی بدون چشمداشت و توقع بخشیدن
یعنی نثار خویشتن حالا ببین موهبتی بالاتر از محبت میشناسی
🕊🕊🕊🌾🌾
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان
شود دل خصم جان من کند هجران سزای من
سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من
یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من
چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی
یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من
«مولوی»دیوان کبیر
@TAMASHAGAH
برای ورود به هر چیزی نیاز به بستری است بستر را آماده کن تا او بیاید
بستر نور را فراهم کن تا نور وارد شود
بستر آگاهی رو فراهم کن تا برایت آگاهی فراهم شود
بستر عشق را فراهم کن تا برایت عشق فراهم شود و...
مانند بستر تاریکی که قبلا فراهم کرده بودی بستر ،ترس بستر ،جهل، بستر تعصب...
بستر نباشد ورودی انجام نمیگیرد تازبان جهان هستی ارتعاش و فرکانس تو است و نیاز به بستر دارد تا به زندگیت ورود کند
🌿🌿🌿🌿
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
دعوی محبت کنی ای بیمعنی
وانگه ز زبان این و آن اندیشی
«مولوی»رباعيات
@TAMASHAGAH
صادقانه رفتار کنید و ترس از قضاوت دیگران نداشته باشید اشخاصی هستند که مانع رشد معنوی شما میشوند چرا که خود توان دریافت این نعمت الهی را ندارند توجه نکنید و در مسیر خود با خداخواهی قدم بردارید.
شما رسالتی دارید فراتر از قضاوت دیگران به دنیا آمده اید
که زیباییها را به نمایش بگذارید نه اینکه به خاطر ترس از قضاوت دیگران در پستوی ذهن خود پنهان شوید و لذتی از لحظه لحظه ی زندگی خود نبرید
انسانهایی که در مسیر شما قرار میگیرند پیام آور هستند مثبت یا منفی فرقی ندارد، با هر کدام هم صحبت شوید پیامی برای شما دارند، راز در تفکیک کردن پیامها است که از شعور هستی و نیروی برتر که مافوق نیروها است به شما داده میشود درک حقیقت با شما است، مسیر روشن است فقط کافی است بیدار شوید.
🌾🌾🌾🌾
زین دودناک خانه گشادند روزنی
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف رهزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی...
«مولوی»دیوان کبیر
@TAMASHAGAH
بیا تا جهان را به بد نسپُریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد، پایدار...
همان بِه که نیکی بود یادگار
حکیم ابوالقاسم فردوسی
@TAMASHAGAH