هرکس با خود حقیقتی را به همراه می آورد. این حقیقت را نباید اختراع کرد.
باید آن را کشف کرد یا به عبارت بهتر باید آن را دوباره کشف کرد. ما از قبل آن را درخود داریم اما کاملا فراموشش کرده ایم. به خوابی عمیق فرو رفته ایم واز یاد برده ایم که کیستیم. پس یگانه چیز لازم یاد آوری است. تو باید هوشیارتر شوی. آگاه تر شوی. تو هیچ چیزی را گم نکرده ای. فقط در حال دیدن رویا هستی-رویای این که تو یک گدایی درحالی که به راستی گدا نیستی. وقتی خواب از سرت بپرد و بیدار شدی ناگهان در می یابی که درچه رویاهای مضحکی به سر می بری. بزرگترین گنج و زندگی جاودان از آن توست. پادشاهی خدا وند از آن توست.
غایت ونهایت از آن توست وتو آن را همراه خود آورده ای. تو خود آن هستی !پس لازم نیست جایی را جست وجو کنی. فقط باید از تمام انرژی ات برای بیدار شدن استفاده کنی.
🌾🌾🌾
بیدار شو ای دل که جهان میگذرد
وین مایهٔ عمر رایگان میگذرد
در منزل تن مخسب و غافل منشین
کز منزل عمر کاروان میگذرد
🌾🌾
مر تشنهٔ عشق را شرابیست مترس
بیآب شدی پیش تو آبیست مترس
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس
مولوی 🌱
@TAMASHAGAH
🍃
مرغِ شب با سایهی مهتاب اگر سرخوش بُوَد
من خوشم با سایهی زلفِ خیال انگیزِ او...
#رهی_معیری
@TAMASHAGAH
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذاشت جلوه جانانه تو بود
#استاد_شهریار
@TAMASHAGAH
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم
که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
#صائب_تبریزی 🍃
@TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان جانان من!
تضمینی نیست که در دنیایت ازپانیفتم ، سرنخورم
اگر روزی دیدی که در حال سقوطم،
بال هایم را
به من یادآوری کن!
در دلم نجوا کن که چقدر نگران بعدِ سقوطِ مَنی!
یقین دارم که با توجه و نگاه مهربانت ، بال می گیرم، پرواز می کنم.
سپاسگزارم عشق جان سپاسگزارم🙏
دو کار است نیکو کزو آدمی
به ناز بهشت و تنعم رسد
یکی آن که فرمان ایزد برد
دگر آنکه خیرش به مردم رسد
#سعدی🍃
@TAMASHAGAH
سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ
تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی؟
شبم به رویِ تو روز است و دیدهها به تو روشن
و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مَضَی الزَّمانُ و قلبی یَقولُ إِنَّکَ آتٍ
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گِلی به حقیقت عَجین آبِ حیاتی
شبانِ تیره امیدم به صبحِ رویِ تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فِی الظُّلماتِ
فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ
جوابِ تلخ بدیع است از آن دهانِ نباتی
نه پنج روزهٔ عمر است عشقِ رویِ تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی
وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحِبُّ و یَرضیٰ
مَحامدِ تو چه گویم که ماورای صفاتی؟
اَخافُ مِنکَ و اَرجو و اَستَغیث و اَدنو
که هم کمندِ بلایی و هم کلیدِ نجاتی
ز چشمِ دوست فتادم به کامهٔ دلِ دشمن
اَحِبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی
فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد
و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ
کلیاتِ #سعدی، غزلیات به تصحیحِ محمدعلی فروغی، تهران: هستان، ۱۳۷۸، ص ۶۶۳
@TAMASHAGAH
به خُردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
رعیت نوازی و سر لشکری
نه کاری است بازیچه و سرسری
نخواهی که ضایع شود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار
#سعدی
@TAMASHAGAH
.
بوی هجرت میآید:
بالش من پُر آواز پَر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسهٔ آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازهٔ یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.
چیزهایی هم هست، لحظههایی پراوج
(مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازهٔ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخوانَد.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفشهایم کو؟
#سهراب_سپهری. هشت کتاب؛ دفترِ حجم سبز، تهران: طهوری، ۱۳۸۲، صص ۳۹۰ _ ۳۹۳
@TAMASHAGAH
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالَمی را سوختند
#مولانای جان
آنان که با بیخردی، چشم بر هم نهاده و با سخنان آتشافروز خود جهانی را میسوزانند، ستمگرند!
@TAMASHAGAH