پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
🍂🍂🍂
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
🍂🍂🍂
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
🍂🍂🍂
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
🍂🍂🍂
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
🍂🍂🍂
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
🍂🍂🍂
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
🍂🍂🍂
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
🍂🍂🍂
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
🍂🍂🍂
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
#شهریار
👇 👇 👇 👇
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
حاج آقا دولابی (ره) :
🌱پیغمبر فرمود هر وقت فکر کردی؛تنها نشستی؛اگر خوشحال شدی از آن نشستن؛ #صلوات بر من بفرست
و اگر پکر شدی؛غصه دار شدی از آن خلوت نشستن؛نمیدانی غصه ات از چیست؛ #استغفار کن!
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🔸🔸
■ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ!!!😳
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.😡
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ :
" ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ"😑
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ!😮 ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!!😏
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ
ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!!!😶
#عبید_زاکانی
🔸
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
لالہ زارے مـےشود عالـم ، اگر بیرون دهیـم
داغہـایے کز تـو پنہـان در #جگـر داریم مـا
#صائب
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃چشم اگر پوشیده باشد
🍃دل نمی گردد سیاه
🍃بیشتر تاریکی این خانه
🍃 از دام است وبس
👤صائب تبریزی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨از خدا پرسیدم
خدایا چطور ميتوان بهتر زندگی کرد؟
✨خدا گفت:
با اعتماد زمان حال را
بگذران و بدون ترس براي
آینده آماده شو
👈ایمان را نگه دار وترس
را به گوشه ای انداز
زندگی شگفت انگیز است...👌
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🔅♦️🔅
هوالحی🌸
🌾 پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند. او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید، سفر را شروع كرد.
🌾 چند كوچه آنطرفتر به یك پارك رسید، پیرمردی را دید كه در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمكت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. پس چمدانش را باز كرد و یك ساندویچ و یك نوشابه به پیرمرد تعارف كرد.
🌾 پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی كردند، بی آنكه كلمه ای با هم حرف بزنند.
🌾 وقتی هوا تاریك شد، پسرك فهمید كه باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت... پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.
🌾 وقتی پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك در حالی كه خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا !!!
🌾 پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم!!!
🔅♦️🔅
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
بسم الله الرحمن الرحیم
🔅صبح هنگام ،
🔅که سر برکُنم از دامن خواب
🔅چون گشایم دیده را
🔅نورِ هستی بخش خورشید
🔅پرتوی امید،
🔅نورِ ایمان وتجلیِ حضورِ نابِ عشق
🔅در نگاهم باز، جاری می شود
🔅آسمانِ آبی و،موجِ نسیم
🔅ودرختانِ تناور ،دست در دستان هم
🔅دور وحدت را تداعی می کنند
🔅من، نگاهم خیره بر دستانِ پر مهر خدا
🔅ودلم ،گرم امیدش
🔅بخشش و رحمت تمنا می کنم
سلام صبحتون بخیر 👋
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🌼🌼🌼
حضرت عشق
بفرما که دلم
خانه توست
سرعقل آمده
هر بنده که
دیوانه توست...
https://eitaa.com/TAMASHAGAH