eitaa logo
تماشاگه راز
278 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
ما به بال احتیاج داریم بالهای_عشق، نه بالهای منطق منطق ما را به سمت پایین می کشد. منطق تابع قانون جاذبه است. اما عشق  تمام وجودمان را به اوج به آسمانها می برد. به عارف درون مان میدان بدهیم و خواهیم دید همه چیزهایی که ارزش یافتن دارند، را از قبل یافته ایم....🕊 @TAMASHAGAH
نخستین بار که الوهیت بر دل نزول می کند ، عشق برای خدا بیدار می گردد با طلوعِ عشق به خدا ، ترس از خدا از میان می رود . عشق به خدا ، تمامی ترس ها را از میان بر می دارد و مرید را آماده می سازد که خود را در او گم کند . شدتِ عشق ؛ این مریدان را به خدا وصل می گرداند ، آنها سرانجام به تجربه ی رفیعِ «من خدا هستم» می رسند . آن ها که تا به آخر پافشاری می ورزند ، به آن دست می یابند ؛ اما آن ها که به آن می رسند بسیار معدودند ، هرچند که بسیاری بدون دسترسی به آن ، وسوسه می شوند که بگویند خدا شده اند . صادقانه ملحد بودن فریبکاری نیست ، اما مدعی بودن ، این که «من خدا هستم» پیش از دستیابی به وصالِ حقیقیِ او بدون تردید ، فریبکاری محسوب می شود . مهربابا @TAMASHAGAH
💦حکایت عارفی می‌گوید که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند،پس نشستند ومشغول طعام خوردن شدند. یکی از ان ها را دیدم که چیزی نمی خورد به اوگفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی شوی؟ گفت :من امروز روزه ام گفتم : دزدی وروزه گرفتن؟! عجب است. گفت : ای مرد! این راه، راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام شاید روزی سبب شود وبا او آشنا شدم. آن عارف می گویدکه سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند وآثار توبه از وی مشاهده کردم؛ رو به من کرد وگفت:دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.    @TAMASHAGAH
خاک سیه مباش که کس برنگیردت آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی... هوشنگ_ابتهاج @TAMASHAGAH
به مناسبت رحلت پیامبر رحمت وزهد وپارسایی محمد(ص) پیامبر اکرم اسوه ی حسنه است آیا توانا یی وقابلیت پیروی ازسیره ی این اسوه حسنه را داریم؟ به عمل کار برآید به سخندانی نیست سعدی با سیره پیامبر  آشنا شویم. الف- برروی زمین می نشست وزیراندازش حصیر بود. ب- قوت غالبش نان جوین وخرما بود. ج-.ازغذاهایی که بدان رغبت نمی کردعیب جویی نمی کرد. د-.جامه وکفش خودرابا دست خود وصله کاری می کرد. ه.-با دست خودشیرمی دوشیدودست آس می کرد. ز.-بلندکردن صدا رابه ذکر ودعا که غالبا شیوه ی مردم متظاهروریا کاراست خوش نمی داشت. ح-.درمیان جمع بشاش وگشاده روبود و درتنهایی سیمایی محزون ومتفکرداشت‌. ط-.درسلام به همه حتی کودکان پیشی می گرفت. ی-.اجازه نمی دادکسی جلویش بایستدیا جابرایش بازکند. س-.هیچگاه زبانش را به دشنام وناسزا آلوده نمی کرد. ع-.جزدرمقام دادخواهی اجازه نمی دادکسی درحضور اوعلیه دیگری سخن بگوید. غ-.کینه ی کسی را دردل نگاه نمی داشت. ف-. ازهرنوع بدرفتاری که به شخص مقدسش می شد .عفوواغماض می نمود. ق-. می فرمود "دراجرای عدل درباره ی هیچ کس فروگذاری نمی کنم ." گرچه مجرم از نزدیک ترین خویشاوندان خودم باشد. ازکتاب محمد خاتم پیامبران نوشته حاج ابوالفضل مجتهد زنجانی @TAMASHAGAH
🍃🍃🍃 آشنایی با کتاب ها واخلاق استاد زرین کوب مرحبا ای مایه ی الهام روح ای توخوشتر از شکر بر کام روح بادم تو جان مارا همدمی وز لب توطبع  ما را خرمی سروده ی زرین کوب برای مولوی مرحوم استاد عبدالحسین زرین کوب عمری پربار داشت . .این دانشی مرد در شاگردانش زنده است . هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. الف--- همراه با کتابهای استاد با کتاب از کوچه رندان ما را بادنیای رندی حافظ آشنا کرد. و ‌درهزارتوی کوچه رندان عالم سوز گرداندید. در کتابهاپله پله تا ملاقات خدا  با مولوی زندگی کردیم . با کتابهای سرنی  ،نردبان شکسته ، گزیده ی مثنوی و بحردرکوزه  دست مارا گرفت و در اندیشه های دست نیافتنی   مولانا پابه پا برد با کتاب نا کجا آباد ما را به سرزمین آرمانی نظامی برد درباغ عشق لیلی ومجنون و خسرووشیرین ما را با نسیم عشق جانی دوباره بخشید. ودرچشمه ی عرفان محزن الاسرار گرداند باشعله طور با حلاج روانه معراج شدیم و با کتاب  صدای بال سیمرغ به سیمرغ عطاررساند با کتاب حکایت همچنان باقی است بازندگی زرین کوب آشنا شدیم و با کتابهای ارزش میراث صوفیه و جستجو درتصوف ایران دری از سرزمین  عرفان به روی ما گشود. با کتابهای تاریخی آن استاد مانند .روزگاران ، تاریخ مردم ایران  ،دوقرن سکوت تاریخ ایران قبل و بعداز اسلام را تجربه کردیم. استاد زرین کوب فلسفه ی تاریخ را بگونه ای خاص به ما معرفی کرد وبا کتاب نامور نامه  با فردوسی و شاهنامه آشنا شدیم استاد با متن زیر اهمیت وشان معلمی را به خوبی نشان دا د. استاد زرین کوب می نویسد "من اگر صدباربه این دنیا برگردم دوست دارم همین راه معلمی را که طی کردم ازسر بگیرم."، زندگی من تا هم اکنون زندگی یک آموزگار بود بی غرور ،و بی حادثه و بی هیچ درخشندگی".(کتاب حکایت همچنان باقی است .ص۴۶۰) استاد زرین کوب! ازمکارم اخلاق عالم دگری بود.ید دراموختن علم به دیگران سخا وتمندانه عمل می کردند. استاد برای اولین باردرکتاب نقد ادبی، این نقد را به شیوه ی علمی برای ما مطرح کردید. ب  ---اخلاق و سیرت استاد زرین کوب گوشه ای از سیرت اخلاقی استاد عبادت را پنهان انجام می داد. هیچ گاه لب به بدگویی از کسی باز نکرد . ، هر گز کسی را به چشم تحقیر یادشمنی نمی نگریست ،برای انسانیت ارزشی بسیار قایل بود. و این خصلت بارز ایشان بود از همکاران و دوستان و دانشجویان با احترام یاد می کرد. عشق به وطن در تمام اثار ایشان موج می زد. در منزلش نیز چون روی گشاده اش. به روی دوستان و دانشجویانش گشاده بود. آفتاب وار برهمه می تابید. با تمام عشقی که به معرفت داشت دامن اندیشه اش هرگز غبار تعصب به خود نگرفت. خورشید فکرش را هیچ خصومتی نپوشانید. رفاه وثروت لحظه ای اورا به خود مشغول نکرد. از ریا و تظاهر و نفاق نفرت واقعی داشت . زندگیش بسیار ساده همراه باصفا بود . نه شرقی شد نه غربی نه متحجر. انسانی فرهیخته و پاک و آزاده بود. آثار ش انسان را با عرفان معراج انسانیت تاریخ واقعی ایران ومروارید  گرانبهای دری. اشنا می کند. این آثارمارا پله پله تاملاقات خدا می برد . روانش شاد باد ورهروانش زیاد منابع ۱--آثار زرین کوب ۲--آفتاب معرفت یادنامه ی زرین کوب @TAMASHAGAH
💫 ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وان گه برو که رستی از نیستی و هستی گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی اگر حافظ تا این حد خود را عاشق زیبایی نشان میدهد از آن روست که فقط استغراق در "آن" به او فرصت میدهد که از خود رهایی واقعی را تجربه کند و با پیوند با غیر قبلهٔ خود را به بیرون از خود بگرداند. هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خود پرستی و با توجه به غیر، به بیرون از خویش است که انسان می‌تواند دنیا را زیبا بیابد و دوست داشتنی. کسی که همه جا خود را می‌بیند و جز در خود غرق نیست در این عرصهٔ بیکران کاینات نمی تواند چیزی دلبستنی و دوست داشتنی بیابد. اینجاست که عشق منشا خوش بینی می شود و هر گونه لکهٔ نومیدی را از خاطر شاعر می‌زداید. 📒 از کوچه ی رندان ✍🏻 @TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالمی را پرسیدند : خوب بودن را کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود : یک روز قبل از مرگ دیگران حیران شدند و گفتند : ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند عالم فرمود : پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن، خوب باش و عشق بورز،شاید فردایی نباشد ...! علی اکبردهخدا @TAMASHAGAH
هوالنور🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و گفت:«الهی! مرا از هر چه قسمت کرده‌ای،به خود ده و هرچه از قسمت کرده‌ای، به خود ده؛که ما را بسی». عدویه
جان جانان من! هر روز در آغاز روز ، مُدام از خود ، می پرسم : آیا هنوز نفس می کشی ؟ زنده ای ؟ پس هنوز جواز زیستنت باطل نشده است. تا می توانی در الان های زنده بودنت زندگی کن! بگرد ؛ جستجو کن دست بگیر ،عبور کن ! اصلا پشت سرت را برنگرد... تا وقتی زنده‌ای ؛ برایِ هیچ چیزی دیر نیست. ای جان ! این باور را تو درونم کاشته ای سپاسگزارم ای عشق سپاسگزارم @TAMASHAGAH
دانی که کدامین شب و روز است که عاشق خشنود دلی دارد و خوش‌بوی مشامی شامی که شمال آورد از دوست نسیمی صبحی که صبا آورد از یار سلامی ، مجمع‌الفصحاء ج۲ بخش اول @TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالحق مابدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند @TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوز عشق دم جانان دل و دین از همه برد چونکه بر جان من افتاد همه جانانه بسوخت @TAMASHAGAH
❤️‍🔥    کز شراب عشق تو         در من رگی هشیار نیست             @TAMASHAGAH
❤️‍🔥🕊 هرگاه در دل آرزو کنم که با نگاهی از دور به لیلی، آتش درون سینه فرو بنشانم، مردان قبیله گویندم، اگر طمع دیدن لیلی تو راست، به بیماری طمع هلاک شو! چگونه توانی با دیده‌ای که جز لیلی را دیده است و هنوز به اشک، تطهیر نگشته او را بینی و یا چگونه توانی لذت حدیث او یابی در صورتی که پژواک سخنانِ غیرِ او در گوش توست...؟! @TAMASHAGAH
تماشاگه راز
🍃🍃🍃 آشنایی با کتاب ها واخلاق استاد زرین کوب مرحبا ای مایه ی الهام روح ای توخوشتر از شکر بر کام ر
نگاهی به کتاب نردبان شکسته مولف ،عبدالحسین زرین کوب ناشر ،سخن چاپ 1382 استاد زرین کوب. کتابی در باره ی امام علی می نویسند که درجریان حمله به دفتر آن  بزرگمرد به یغما می رود. کتاب دیگری به نام نردبان آسمان در شرح مثنوی می نویسند  که گران جانی آن  رامی دزد و برای پس دادنش مبلغی کرانمند از استادمی خواهد. استاد اختیاررا به دست دزد می دهد که برای خودش و به نام خودش چاپ کند. چون علاقه داشته است این کتاب چاپ شود. گویا خبری از ان گران جا ن سارق نمی شود. ولی در اواخر عمر استاد  یادداشتهای پراکنده ای  از نردبان اسمان پیدا می شود که به نام نردبا ن شکسته چاپ می شود. نردبان شکسته شرح توصیفی دفتر اول ودوم مثنوی است. . شرحی دقیق وغنی است. استا دمفاهیم عرفانی و اندیشه های بلند مولانا را از دل داستانها بیرون کشیده است. و به شرح و بسط آن پرداخته است. در د فتر دوم وقتی ابلهی به خرس اعتمادمی کند. در این راه جانش را ازدست می دهد برداشت استادجالب وهشدار دهنده است . استادمی نویسد." این داستان ممکن است. تصویری باشد از سالکان یا زاهدانی که باتملق عوام مغرور می شوند. و خرس کنایه از سبکی عقل آنان است. که به مخلوق روی می آورندواز حق غافل می شوندو غرور کاذب می یابند." نمونه های این غرور کاذب را درتاریخ مشاهده کرده ایم. کتابهای ،سرنی ،بحر درکوزه ،نردبان شکسته ی استاد زرین کوب ما را با اندیشه آسمانی و بشری مولا نا نزدیک تر می کندو می توانیم در این اسمان پرواز کنیم ، بزرگانی چون استاد فروزانفر ،استاد محمدتقی جعفری ،استاد کریم زمانی استاد استعلامی ،استاد ابراهیم دینانی دکتر تقی پور نامداریان ،دکتر سیروس شمیسا با نگرشی تازه در راه رمز گشایی از مفاهیم بلند وآسمانی مثنوی کوشیده اند. اما تلاشهای استاد زرین کوب جایگاه دیگری دارد . درحقیقت کتاب پله پله تا ملاقات خدا مولوی را از خواص به میان دانشجویان و دانش آموزان و شیفتگان مثنوی آورد. کسانی که  نمی توانسنتد یا فرصت نداشتند برای شناخت مولانا قدمی بردارند. از این کتابها بهره می برند ومحققان به این آثار مراجعه می کنند. @TAMASHAGAH
🍃🍃🍃🍃🍃 استاد زرین کوب وعشق به شاهنامه عشقی که من به این کتاب عظیم داشته‌ام، تا آنجا که به خاطر دارم عشقی پرماجرا، کودکانه، و در محیط خانوادگی ما سودایی و پرشور بود. یک شب به خاطر این عشق گم شدم، و گم شدنم چه اضطراب تلخ و چه وحشت پردغدغه‌ای در خانۀ ما به وجود آورده بود. حالا فکر می‌کنم عشق به شاهنامه حتی برای یک کودک یازده‌ساله به یک سودای قهرمانی احتیاج داشت. ماجرا از داروخانۀ پدر بزرگ آغاز شد. در آن سال‌ها به دبستان می‌رفتم و عصرها در بازگشت از مدرسه در داروخانه که بر سر راه خانه بود، ساعت‌هایی طولانی نزد پدر بزرگ می‌ماندم و پیرمرد غالباً برایم قصه‌های شاهنامه می‌گفت – و جابه‌جا از شعرهای شاهنامه می‌خواند. وقتی به قصۀ ایرج، به داستان سیاوش، یا به قصۀ رستم و سهراب می‌رسید صورتش آکنده از درد می‌شد و دانه‌های اشک بر گونه‌ چروک خورده و ریش‌های سفیدش می‌غلطید. با این حال شاهنامه‌ای در خانۀ ما، حتی در خانۀ او وجود نداشت و من در آرزوی آن می‌سوختم.  آن روز عصر یک پیرمرد بلند قامت با برز و بالایی که انسان را به یاد پیران‌ویسه می‌انداخت به داروخانه آمد کتاب بزرگی را به پدر بزرگ داد و گفت: این شاهنامه را برای خان پیر آورده‌ام. من دارم به ده می‌روم و شاید خان، این چند هفته به آن احتیاج داشته‌باشد. خان خودش می‌آید و می‌گیرد.  مرد شاهنامه را به پدر بزرگ داد و باعجله دنبال کار خود رفت. مرد را می‌شناختم یک دو بار دیگر پیش پدر بزرگ آمده‌بود. نقال شهر ما بود و غالباً شب‌های ماه مبارک در قهوه‌خانه‌ها قصه‌های شاهنامه را نقل می‌کرد. مجلس رستم و اسفندیارش را هم یک‌بار همراه پدر بزرگ دیده‌بودم.  از دیدن آن برز و بالا به هیجان آمدم اما دیدن شاهنامه که آن را بلافاصله با دست‌های خودم لمس کرده‌بودم و تصویرهایش را با شور و علاقه از نظر گذراندم برایم هیجان بیشتر داشت.  هر وقت به داروخانه می‌آمدم اول شب با پدر بزرگ به خانه برمی‌گشتم. خانۀ ما با خانۀ پدر بزرگ دیوار به دیوار بود. آن روز یک نیرنگ کودکانه به من کمک کرد تا به بهانه درس و مشق داروخانه را رها کنم و بدون پدر بزرگ به خانه برگردم. این یک حیلۀ دزدانه بود. بله به خانه نرفتم از یک در داروخانه خارج شدم و بدون آنکه پیرمرد توجه کند از در دیگر به داروخانه بازگشتم. به پستوی داروخانه رفتم و همانجا در بین صندوق‌ها و جعبه‌های دارو پنهان شدم – چقدر ترسیدم، و چقدر انتظار کشیدم لحظه‌های عصر، به سنگینی می‌گذشت. به اندازۀ یک عمر طول کشید تا سرانجام شب فرا رسید. پدر بزرگ داروخانه را بست و رفت. من ماندم و داروخانۀ تاریک با شاهنامه که به من چشمک می‌زد. چراغ داروخانه را روشن کردم. شاهنامه را روی میز داروخانه گشودم. روی صندلی پدر بزرگ که بلندیش نمی‌گذاشت پاهای کوچکم به زمین برسد نشستم و غرق در تماشای صحنه‌های شاهنامه شدم. ورق بر ورق اشعار و  صحنه‌ها را از نظر گذراندم. بسیاری از اشعار را که درک آن‌ها برایم آسان بود رونویس کردم. اشک ریختم، حال کردم، عشق ورزیدم و نمی‌دانم چند بار آن جلد قهوه‌ای رنگ کتاب را که جابجا بر اثر دست‌مالی سیاه شده‌بود بوسیدم. بالاخره بر روی کتاب خوابم برد. کتاب زیر چانه‌ام بود و چراغ نفتی در کنار دستم روی میز پت‌پت می‌کرد. یک‌دفعه سر و صدای مجهولی بیدارم کرد. با هول و هراس از خواب پریدم. پدرم، با پدر بزرگ و با یک آجان کنار من و در اطراف میز ایستاده بودند. پدرم با خشم و خشونت حسابی گوشمالم داد. پدر بزرگ با نگاه تلخ و رنجیده در من می‌نگریست. آجان با لحن تهدید فریاد زد باید او را به کمیسری برد. معلوم شد تمام شب را در جستجوی من این طرف و آن طرف رفته‌اند. به کمیسری رفته‌اند، توی حوض گشته‌اند، به مسجدها رفته‌اند، توی چاه جستجو کرده‌اند. بالاخره روشنی چراغ داروخانه که سر راهشان بوده‌است آن‌ها را به فکر جستجوی داروخانه انداخته‌است. آجان را از کمیسری آورده‌اند تا با حضور او نیمشب در داروخانه را باز کنند. مادر و مادر بزرگ تمام شب را در وحشت و گریه گذرانده‌بودند.  به خانه‌ام بردند. در مدرسه و در خانه تنبیه سخت شدم. تا چند هفته پدرم یک کلمه با من حرف نزد. اما چقدر خوشحال شدم که پدر بزرگ چند هفته بعد یک جلد شاهنامه به من هدیه کرد. تمام رنج‌ها را فراموش کردم و از آن پس روزها و شب‌ها شاهنامه مونس و رفیقم بود. بدون آنکه آن را در کنار داشته‌باشم خواب به چشم من راه نمی‌یافت. هیچ عشقی به قدر شاهنامه در تمام عمر تا این حد خاطرم را برنینگیخت. شاهنامه هنوز هم عشق من است. منبع: حکایت همچنان باقی ( صص ۴۹۳ – ۴۹۱ )، زنده‌یاد استاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب @TAMASHAGAH
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنانِ رنگینِ دلاویزِ متکلمان در من اثر نمی‌کند، به حکم آنکه نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافقِ گفتار: ترکِ دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غلّه اندوزند عالِمی را که "گفت" باشد و بس هرچه گوید نگیرد اندر کس عالم آن‌کس بُوَد که بد نکند نه بگوید به خلق و خود نکند اَتَأمُرونَ النّاسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنفُسَکُم... ■■■■■■■■■■ توضیح: متکلمان: واعظان گفت: گفتار، قول اَتَأمُرونَ النّاسَ...: آیا مردم را به کردار نیک فرمان می‌دهید و خود را فراموش می‌کنید! منبع: گلستان سعدی، به کوشش خلیل خطیب‌رهبر، تهران: صفی‌علیشاه، ۱۳۷۶، ص ۲۱۶. @TAMASHAGAH
بدرود تابستان... پشتِ خرمن‌های گندم، لای بازوهای بید، آفتابِ زرد،       کم‌کم رو نهفت بر سرِ گیسوی گندم‌زارها، بوسهٔ بدرودِ تابستان شکفت از تو بود، ای چشمهٔ جوشانِ تابستانٍ گرم، گر به‌ هر سو، خوشه‌ها جوشید          و خرمن‌ها رسید. از تو بود، از گرمیِ آغوشِ تو، هر گُلی خندید و هر برگی دمید... این‌همه شهد و شکَر،          از سینه ی پرشورِ توست در دلِ ذَرّات هستی نور توست مستیِ ما، از طلایی‌خوشهٔ انگورِ توست راستی را، بوسه ی تو، بوسه ی بدرود بود؟ بسته‌ شد آغوشِ تابستان؟!                        خدایا! زود بود... 🌸🌸 @TAMASHAGAH
🌷🍃🌷🍃 🍃🌷همه می پرسند : چیست در زمزمه ی مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده ی جام؟ که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری!؟ نه به ابر، نه به آب دریا، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوتر ها، نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام، من به این جمله نمی اندیشم. من ، مناجات درختان را ،هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده ی هستی را در گندم زار، گردش رنگ . طراوت را در گونه ی گل، همه را می شنوم، می بینم. من به این جمله نمی اندیشم! من به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندشم. همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را ،تنها تو بدان! تو بیا تو بمان با من ،تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شب تو بتاب من فدای تو،به جای همه گل ها تو بخند. اینک این من که به پای تو درافتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله هارا ،تو بگو! قصه ابر هوا را ،تو بخوان! تو بمان با من ،تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش 🍃🌷من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست، آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش 🍃🌷فریدون مشیری @TAMASHAGAH