✨﷽✨
🔴 داستان سید مهدی قوام و زن فاسد
✍در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند. در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است!آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید!
آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند!زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟!زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم!سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا)زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند. شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند!زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید!من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم!
#داستانهای_آموزنده
🌺🌺🌺
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 86
یکی از سربازان یک صندلی آورد و وسط اتاق گذاشت. بعد اشاره ای به سقف کرد. در سقف یک قلاب به جای پنکه و یک طناب ضخیم آویزان بود که صحنه اعدام را نشان می داد. نمیدانستم آنها می خواهند چه کنند. با خودم گفتم: «آیا آنها به همین راحتی در جلسه اول با پنج دقیقه بازجویی می خواهند مرا اعدام کنند؟ یعنی آنها به این سرعت کارشان تمام شد؟» بعد فکر کردم: «اگر اعدام شوم که خدا را شکر می کنم. چون راحت می شوم. اعدام بهتر از شکنجه است.»
چشم هایم را بستم و شهادتین را آرام آرام گفتم:
اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله. اشهد ان عليا ولی الله.»
سربازی مرا روی صندلی نشاند. لحظات به سختی میگذشت. با خودم گفتم: «چقدر زود خوابم تعبیر شد! من مثل علی و حمید شهادت را میچشم.» آنها دست هایم را که از پشت بسته شده بود، به طناب ضخیمی، که از قلاب سقف آویزان شده بود، وصل کردند. با اشاره سرهنگ دوم، سرباز عراقی صندلی را از زیر پایم کشید. در یک آن احساس کردم از کوهی بلند افتادم. ناگهان دستهایم از عقب به طرف بالا کشیده شد و در همان لحظه اول، در اثر شدت فشار، کتف هایم از جا در آمد و صدایی مانند شکسته شدن استخوان های کتفم به گوش رسید. فریاد بلند و دردآلودی کشیدم..
صدای خنده سرهنگ به آسمان رفت. یکی از آن دو نگاهم کرد و گفت: «خب، چطوری؟ باز هم دروغ می گویی؟» شاید سی ثانیه طول نکشید که بیهوش شدم. آن روزها به علت گرسنگی و اضطراب وزن بدنم کم شده بود. فکر می کنم هفتاد کیلو شده بودم. با ریختن آب به سر و صورتم به هوش آمدم. هنوز بین بیهوشی و آگاهی بودم که به جانم افتادند و تا توانستند مرا زدند. درد کتف از یک طرف و درد مشتهایی که به سر و صورتم می خورد از طرف دیگر نفسم را گرفته بود. از شدت درد فریاد می زدم. دستم را که تکان می دادم صدای شکستن استخوانهای کتفم را می شنیدم. چشم هایم سیاهی می رفت. آدم ها، دیوارها، سرهنگ ها، همه را تار می دیدم. تصور می کردم دارم کور میشوم. صدای خنده افراد اتاق بلند شد. آنها داشتند از شکنجه ام کیف می کردند. سرهنگ، در حالی که پایین پایم ایستاده بود و سیگار میکشید، به سربازانی که دو طرفم ایستاده بودند نهیب زد و گفت: «زود او را پایین بیاورید.» دو سرباز، با اینکه دیدند كتفهایم از جا درآمده و درد زیادی را تحمل کرده ام، با بی رحمی مرا از بالا پایین کشیدند. وقتی به زمین آمدم و با دستهایم کف اتاق را لمس کردم نمی فهمیدم کجا هستم و چه می کنم. یادم رفت آنها که در اطرافم هستند چه کسانی اند. یک مرتبه سرهنگ نگاهی به دست هایم، که از پشت بسته شده بودند کرد و فریاد زد: «سریع دستش را باز کنید!» وقتی سربازها طنابها را باز کردند یک مرتبه خون فواره زد. رگ دست چپم پاره شده بود. یعنی طوری طناب را محکم بسته بودند که رگ دستم را پاره کرده بود و آنها متوجه نبودند. با دیدن آن همه خون وحشت کردم. اما سربازان و سرهنگها انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. فقط نگاه می کردند. دستهایم را آرام جلوی صورتم گرفتم و به آنها خیره شدم. حس میکردم دست چپم را از دست داده ام. هیچ حس و حیاتی در آن دیده نمی شد. سرهنگ دستور داد: «پارچه بیاورید و دستش را ببندید!» دو سرباز از اتاق خارج شدند و چند دقیقه بعد با مقداری پارچه آبی رنگ وارد اتاق شدند و دست خون آلودم را بستند. خونریزی قطع شد؛ اما چون دارو با پمادی روی زخم دستم نگذاشتند تغییری نکرد و درد داشت. از شدت درد مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم. بعد از بستن مچم، با دستور سرهنگ، که در اتاق قدم میزد و مرا برانداز می کرد، برایم یک لیوان آب آوردند و به دهانم ریختند. آب را قورت میدادم؛ ولی حس اینکه در حال آب خوردن هستم نداشتم. یکی از سربازها مچ دستم را محکم گرفته بود تا به خیال خودش خونریزی را بند بیاورد. اما دستم بیشتر درد میگرفت.
شاید کل این استراحت بیست دقیقه طول نکشید که سرهنگ اول صدا زد: «او را روی صندلی مقابل من بنشانید.» وقتی مرا روی صندلی نشاندند سرهنگ با خشم نگاهم کرد. می خواست ناراحتی و عصبانیتش را به من نشان دهد. در حالی که با خودکار آبی رنگش بازی می کرد گفت: «خوب گوش کن علی اصغر گرجی زاده، من میخواهم بدانم علی هاشمی کجاست؟ سعی کن دروغ نگویی؛ وگرنه باز بلای نیم ساعت پیش را سرت می آورم.» او تهدید می کرد و می خواست زهر چشمی از من بگیرد تا باب میل او حرف بزنم. ادامه داد: «خب، بگو ببینم وقتی قرارگاه شما سقوط کرد علی هاشمی هم اسیر شد؟ تو میدانی کجاست. بهتر است بگویی علی هاشمی کجا رفت. خوب گوش کن! على هاشمی همه چیز را اعتراف کرده. ما هم از همه قضایا اطلاع داریم. ولی می خواهیم از زبان تو بشنویم. پس جواب تک تک سؤالهای مرا بده.»
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
نصفشبدوستاشوبیدارکرد
گفتبیدارشیدمنمیخوام
شهیدشم.😇
دوستاشگفتنحالانصفشبی
چهوقتاینکاراست؟
!کوشهادت؟🍃گفت"منخوابدیدمامام
حسینبهخوابمآمدوگفت
رضاتوشهیدمیشوی
اگرسرترابریدندنترس
دردندارد."😭
#شهید_رضا_اسماعیلی
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدرضا اسماعیلی 🌹🍃
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
1_33708805.mp3
37.22M
💚💙💖❤️💜💛
🍃💜دعای پرفیض ندبه
🍃❤️استاد فرهمند
🍃💚التماس دعای فرج💚🍃
💚💙💖❤️💜💛
✨✨✨✨✨✨✨✨
غیبت حضرت مهدی(عج)
با اولیای خدا کاری کرد💚
که منزلشان را ترک کردند.🌷
شما نیز از منزلتان بیرون بیایید،
منتظر نمانید امام بیاید. 🌷
اگر عجله دارید که باید عجله داشته باشید
حرکت کنید و به سوی محبوبتان بروید.🌷
محبوب به علتی غیبت کرده،
در صحنه ملک خودش را نشان نمی دهد.🌷
میل دارید او را ببینید؟
می خواهید او را درک کنید؟
پس منزلتان را عوض کنید،
از این خانه نفس و نفسانیت درآیید، 🌷
از این تعلقات جسمانی درآیید،
آنوقت اگر او را ندیدید گله کنید.
"استادسیدعلینجفی؛شبنم،ص۹۱"
💚💚💚
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 87
گرچه او افسر استخباراتی عراق بود، گاهی حواسش نبود حرفهای ضد و نقیض می زد. از یک طرف میگفت بگو علی هاشمی کجاست و از طرف دیگر می گفت علی هاشمی همه چیز را اعتراف کرده است. تعجب می کردم؛ یک افسر اطلاعاتی و آن همه حماقت؟ یاد حدیث امام باقر افتادم که فرموده: «خدا را شکر که دشمن ما را از احمق ها قرار دادی.» سعی کردم وانمود کنم خیلی زجر میکشم. گفتم: « خدا را شکر که علی هاشمی را اسیر کردید و دست شماست. اگر از او بپرسید وظایف رئیس ستاد چیست، حرف هایی را که به شما زده ام تأیید میکند و می فهمید دروغ نگفته ام. کافی است از او سؤال کنید تا بفهمید وظیفه رئیس ستاد تهیه آب و نان و غذای نیروهاست و همه کاره قرارگاه خود او بوده است. حتما به شما خواهد گفت که اصل و محور در قرارگاه فقط فرماندهی است و رئیس ستاد و امثال او قدرتی ندارند.»
کلمات تند و تند بر زبانم جاری میشد. فکر میکردم کسی دارد آن حرفها را یادم می دهد. هنوز آخرین جمله ام تمام نشده بود که هر دو سرهنگ و سربازها به طرفم هجوم آوردند. چون دستم بسته بود حتی نمی توانستم دستم را جلوی صورتم بگیرم تا مشت ها به بینی و چشمانم نخورد. تا قدرت داشتم داد و فریاد راه انداختم تا حس لذت جویی آنها را از شکنجه ارضا کنم و زودتر رهایم کنند. از بین مشت و لگدها فقط این صدا به گوشم میرسید: «دروغ نگو! علی هاشمی کجاست؟ اگر راستش را نگویی، دمار از روزگارت در می آورم. من گوشم به این حرفها بدهکار نیست. باید حقیقت را بگویی. دروغ بگویی، همین آش و همین کاسه است.»
برای لحظه ای کتک زدن متوقف شد. گفتم: «بابا، مگر خودتان الان نگفتید علی هاشمی اسیر شده؟ پس دیگر چرا میزنید؟ اگر او اسیر شده، پس چرا سراغش را از من میگیرید؟» یکی از سرهنگها لگدی به پهلویم زد و گفت: «علی هاشمی اسیر شده؛ اما او هم مثل تو خودش را میان اسرا پنهان کرده است.» وقتی سرهنگ این حرف را زد با فریاد گفتم: «به خدا از علی هاشمی خبری ندارم. قبل از من از قرارگاه خارج شد. چطور بگویم از او بی خبرم؟ اگر می دانستم میگفتم کجاست.» سرهنگ دندان هایش را به هم سایید و گفت:
«نامرد، دروغ نگوا تو از همه چیز خبر داری. داری کتمان می کنی.»
حرف های من و بازجوها راه به جایی نبرد و سرهنگ دوم با اشاره به سربازان گفت: «دوباره ببریدش بالا.» با شنیدن این جمله یاد در رفتن كتفهایم افتادم و گفتم: «خدایا، کمکم کن.» برای بار دوم صندلی را از زیر پایم کشیدند و مثل دفعه قبل از عقب دستهایم به بالا کشیده شد. وقتی دستهایم کاملا عمودی شد درد آن هزار برابر دفعه اول بود. هر چه توان داشتم در گلویم جمع کردم و فریاد زدم. درد امانم را بریده بود. احساس میکردم دارند یکی یکی رگهای بدنم را می کشند. داد و فریاد اثری نداشت. آنها داشتند انتقام می گرفتند. تجربه می گفت اگر وانمود کنی درد داری، آنها رهایت می کنند؛ ولی در آن لحظات آن تجربه هم جواب نمی داد. آنها کر شده بودند و صدای داد و فریادم را نمی شنیدند.
حدود ده دقیقه ای بالا بودم. حس میکردم دیگر مچ ندارم و عصبهای هر دو مچم از کار افتاده است. درد وقتی از حد بگذرد آدم آن را حس نمی کند. آنقدر با چوب دستی به بدنم زده بودند و آویزان ماندن از سقف به مچ های دستم فشار آورده بود که کاملا بی حس و بی حرکت شده بودم. معلوم بود عصبهایم از کار افتاده اند و درد را به مغزم منتقل نمی کنند.
دوباره مرا پایین آوردند. دستهایم به یک تکه گوشت سرد تبدیل شده بود؛ آن قدر سرد که در آن گرمای بغداد سردی آنها را حس می کردم. حالت تهوع داشتم. دلم میخواست همان جا روی زمین با آن دستهای فلج شده، سه دقیقه بخوابم. دستهایم سیاه شده و ورم کرده بود. از مچ به بالا و از مچ تا انگشتهایم حرکتی نداشت. آن قدر عرق کرده بودم که زیر پایم خیس شده بود.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم✨
به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروز را ... باشد که در پایان مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترمان باشد*
الهی آمین یا رب العالمین
*ای صبح دمت گرم چقدر ناز و قشنگی*
*الحق ڪه صفا بخش دل خسته و تنگی*
*یا رب تو در این صبح دل افروز مدد ڪن*
*تا نرم بسازم به تبسم دل سنگی...*
*خدایا!*
*در این صبح قشنگ*
*تو را به مهربانیت قسم*
*✨دلهای گرفته را، شاد*
*✨دستهای نیازمند را،*
*بی نیاز فرما*
*✨وقلبی نورانی، تنی سالم*
*خیالی راحت و زندگی آرام*
*نصیب عزیزان بگردان*
*سلام...سلام...سلام...*
*صبح همه ی عالیان بخير و شادی*
🌹🌹🌹
1_799529836.mp3
10.16M
💢 یهکاریکن برای #امام_زمان (عج)
استاد دانشمند
🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_خامنهای
#شهید_سلیمانی
#اقتدار_ملی
#کلیپ_کوتاه
#کلیپ_تصویری
👈ترکیبی زیبا از بیانات آقا و #سردار_دلها
🔸امام خامنهای در دوران دفاع مقدس: میبینم در آیندهی ملتمان آن روزی را که...
🔸شهید سلیمانی: چه آمریکا چه سعودی....چه هر الاغ دیگری...اگر بخواهند کاری انجام دهند نمیتوانند...اینها در مقابل ارادهی الهی پشیزی نیستند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مولای خوب ما بیا
سلام بر تو ای تمام مهربانی ها
سلام بر تو ای آشنای دل همه ی ما
سلام بر تو ای جان جهان و ای گنج نهان!
سلام بر تو ای همنام گل های بهاری!
سلام بر تو که آمدنت آرزوی جهانیان است!
اکنون که دانسته ایم ظهورت چه زیباست.
و فهمیده ایم آمدنت چه شکوهی دارد.
و تو با آمدنت بهار را هدیه ی دنیا می کنی.
بی صبرانه منتظریم تا که بیایی.
و دست مهربانی بر سرمان بکشی.
و جان های تشنه ی ما را سیراب مهر خود نمایی.
ای که شکوه آمدن بهار از توست!
ای که زیبایی گل های بهاری به خاطر توست!
مولای خوب ما، بیا!
بیا، که سخت مشتاق آمدنت شدیم.
گرچه پهنه ی انتظار تو صحنه ی امتحان ماست،
اما لطف تو همسفر لحظه های ماست.
برگرفته از کتاب داستان ظهور
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🌹♥️🌹
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 88
نفسم به سختی بالا می آمد و هر لحظه حالت خفگی پیدا می کردم. سرهنگ، وقتی دید زمین گیر شده ام و دیگر رمقی برایم نمانده است، به سربازها گفت: «او را بلند کنید.» سربازها زیر بغلم را گرفتند و از زمین خیس و خونی بلندم کردند.
سرهنگ گفت: «برای امروز کافی است. فعلا او را به سلول ببرید تا بازجویی بعدی.» دو سرباز پا جفت کردند و مرا کشان کشان از اتاق بازجویی، که بوی خون و عرق و دود سیگار می داد، بیرون بردند و در یکی از سلولهای انفرادی انداختند و رفتند. سلول انفرادی حدود یک و نیم متر در دو متر بود. تاریک بود و بوی گند میداد. یک پنجره کوچک بالای در آهنی قرار داشت. با وجود اینکه از درد داشتم می مردم، برای اینکه از کمند بازجویی وحشیانه عراقیها جان سالم به در برده بودم خدا را شکر کردم. آنقدر کتک خورده بودم و کتف هایم درد می کرد که مثل یک مرده افتادم. تا بعد از ظهر کسی سراغم نیامد و استراحت کردم. وقتی به حال آمدم، نمازم را بی وضو و قبله خواندم. درد کتف و دست هایم آرام نمی شد. ساعت چهار و نیم پنجره سلولم باز شد و سرباز عراقی با خشونت گفت: «یالا آماده شو. باید بروی بازجویی،» شنیدن واژه بازجویی اعصابم را به هم ریخت؛ دوباره بازجویی و کتک و شکنجه! هر طور بود بدن خسته و از کار افتاده ام را جمع و جور کردم و به سختی از زمین بلند شدم. سرباز در سلول را باز کرد و دستم را گرفت و از سلول بیرون برد. با دست کشیدن به دیوار و تکیه به سرباز سعی می کردم زمین نیفتم. سرباز مرا وارد اتاق بازجویی کرد و پس از احترام نظامی روی صندلی چوبی ای که مقابل میز سرهنگها قرار داشت نشاند و به کناری رفت.
سرهنگ اول، در حالی که سعی می کرد خودش را مهربان نشان دهد و انگار نه انگار آن همه بدبختی برای من درست کرده است، گفت: «خب، آقای گرجی زاده، حالت چطور است؟ بهتری؟» گفتم:
الحمدلله! و دیگر ادامه ندادم.
- سعی کن دروغگو نباشی تا هم خودت را به زحمت نیندازی هم ما را. اگر جواب سؤالات مرا بدهی، سریع تو را به سلول برمیگردانم؛ والا باز برنامه صبح تکرار می شود.
- من که حقیقت را گفتم. دلیلی ندارد دروغ بگویم. دیگر چه سؤالی مانده که جواب نداده ام؟
او بی توجه به اینکه چه میگویم پرسید: «خوب فکر کن و بگو چند یگان در جزیره وجود داشت؟ اسم آنها را هم بگو.» کمی فکر کردم که چه جوابی بدهم تا هم اطلاعات مهمی نداده باشم و هم از سقف آویزان نشوم. سعی کردم یگانهایی را نام ببرم که مشکلی ایجاد نمی کند. با قاطعیت گفتم: «یکی از یگانهای جزیره لشکر ۷ ولی عصر (عج) خوزستان بود.» وقتی دید دارم اطلاعات می دهم خوشحال شد و بلافاصله سؤال کرد: «استعداد لشکر ولی عصر چقدر بود؟» سعی کردم آمار غلط بدهم. مثلا اگر استعداد نیروهای لشکر هزار نفر بود گفتم: «تا آنجا که در گزارش هایم می دیدم استعداد این لشکر ده هزار نفر بود.» تعجب کرد و پرسید: «مطمئنی که ده هزار نفر بود؟»
- بله، شک ندارم. من به این تعداد غذا و تجهیزات مهیا می کردم.
- شما بمب شیمیایی داشتید؟
لبخندی زدم و گفتم: «هم شما میدانید و هم ما که شما بودید که بارها از بمب شیمیایی استفاده کردید. در عملیات های مختلف، مثل فاو و کربلای ۴ و ۵، با استفاده از بمب شیمیایی، نیروهای ما را به شهادت رساندید. ما اعتقادی به بمب شیمیایی نداریم، یک بار هم از آن استفاده نکردیم. این را همه می دانند؛ ولی انکار می کنند.»
- فضولی موقوف! فقط جواب سؤال مرا بده. ما اصلا به شما شیمیایی نزده ایم. اینها همه حرف های حکومت ایران است و واقعیت ندارد.
سرهنگ دیگری که با خودکار سرش را می خاراند، گفت: «بگو ببینم ماشینی که با آن به قرارگاه میرفتی چه بود؟»
- ماشین من تویوتا لندکروز بود.
- ماشین تو با ماشین علی هاشمی فرق داشت؟
- نه، هیچ فرقی نداشت.
- خوب، بگو حقوق ماهیانه ات چقدر است؟
مبلغی گفتم که باورش نشد، گفت: «دروغ میگویی.» یک مرتبه خودکار را محکم روی پوشه کوبید و گفت: «الان نشانت میدهم با چه کسی طرف هستی. سربازها، سريع او را بالا ببرید.» مثل دو دفعه قبل مرا از دستهایم با طناب بالا نکشیدند، بلکه از قلاب سقف آویزان کردند. آنها می دانستند دیگر دستهایم حس و جانی ندارد. بنابر این مرا از سقف آویزان کردند.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺