✨✨✨✨✨✨✨✨
غیبت حضرت مهدی(عج)
با اولیای خدا کاری کرد💚
که منزلشان را ترک کردند.🌷
شما نیز از منزلتان بیرون بیایید،
منتظر نمانید امام بیاید. 🌷
اگر عجله دارید که باید عجله داشته باشید
حرکت کنید و به سوی محبوبتان بروید.🌷
محبوب به علتی غیبت کرده،
در صحنه ملک خودش را نشان نمی دهد.🌷
میل دارید او را ببینید؟
می خواهید او را درک کنید؟
پس منزلتان را عوض کنید،
از این خانه نفس و نفسانیت درآیید، 🌷
از این تعلقات جسمانی درآیید،
آنوقت اگر او را ندیدید گله کنید.
"استادسیدعلینجفی؛شبنم،ص۹۱"
💚💚💚
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 87
گرچه او افسر استخباراتی عراق بود، گاهی حواسش نبود حرفهای ضد و نقیض می زد. از یک طرف میگفت بگو علی هاشمی کجاست و از طرف دیگر می گفت علی هاشمی همه چیز را اعتراف کرده است. تعجب می کردم؛ یک افسر اطلاعاتی و آن همه حماقت؟ یاد حدیث امام باقر افتادم که فرموده: «خدا را شکر که دشمن ما را از احمق ها قرار دادی.» سعی کردم وانمود کنم خیلی زجر میکشم. گفتم: « خدا را شکر که علی هاشمی را اسیر کردید و دست شماست. اگر از او بپرسید وظایف رئیس ستاد چیست، حرف هایی را که به شما زده ام تأیید میکند و می فهمید دروغ نگفته ام. کافی است از او سؤال کنید تا بفهمید وظیفه رئیس ستاد تهیه آب و نان و غذای نیروهاست و همه کاره قرارگاه خود او بوده است. حتما به شما خواهد گفت که اصل و محور در قرارگاه فقط فرماندهی است و رئیس ستاد و امثال او قدرتی ندارند.»
کلمات تند و تند بر زبانم جاری میشد. فکر میکردم کسی دارد آن حرفها را یادم می دهد. هنوز آخرین جمله ام تمام نشده بود که هر دو سرهنگ و سربازها به طرفم هجوم آوردند. چون دستم بسته بود حتی نمی توانستم دستم را جلوی صورتم بگیرم تا مشت ها به بینی و چشمانم نخورد. تا قدرت داشتم داد و فریاد راه انداختم تا حس لذت جویی آنها را از شکنجه ارضا کنم و زودتر رهایم کنند. از بین مشت و لگدها فقط این صدا به گوشم میرسید: «دروغ نگو! علی هاشمی کجاست؟ اگر راستش را نگویی، دمار از روزگارت در می آورم. من گوشم به این حرفها بدهکار نیست. باید حقیقت را بگویی. دروغ بگویی، همین آش و همین کاسه است.»
برای لحظه ای کتک زدن متوقف شد. گفتم: «بابا، مگر خودتان الان نگفتید علی هاشمی اسیر شده؟ پس دیگر چرا میزنید؟ اگر او اسیر شده، پس چرا سراغش را از من میگیرید؟» یکی از سرهنگها لگدی به پهلویم زد و گفت: «علی هاشمی اسیر شده؛ اما او هم مثل تو خودش را میان اسرا پنهان کرده است.» وقتی سرهنگ این حرف را زد با فریاد گفتم: «به خدا از علی هاشمی خبری ندارم. قبل از من از قرارگاه خارج شد. چطور بگویم از او بی خبرم؟ اگر می دانستم میگفتم کجاست.» سرهنگ دندان هایش را به هم سایید و گفت:
«نامرد، دروغ نگوا تو از همه چیز خبر داری. داری کتمان می کنی.»
حرف های من و بازجوها راه به جایی نبرد و سرهنگ دوم با اشاره به سربازان گفت: «دوباره ببریدش بالا.» با شنیدن این جمله یاد در رفتن كتفهایم افتادم و گفتم: «خدایا، کمکم کن.» برای بار دوم صندلی را از زیر پایم کشیدند و مثل دفعه قبل از عقب دستهایم به بالا کشیده شد. وقتی دستهایم کاملا عمودی شد درد آن هزار برابر دفعه اول بود. هر چه توان داشتم در گلویم جمع کردم و فریاد زدم. درد امانم را بریده بود. احساس میکردم دارند یکی یکی رگهای بدنم را می کشند. داد و فریاد اثری نداشت. آنها داشتند انتقام می گرفتند. تجربه می گفت اگر وانمود کنی درد داری، آنها رهایت می کنند؛ ولی در آن لحظات آن تجربه هم جواب نمی داد. آنها کر شده بودند و صدای داد و فریادم را نمی شنیدند.
حدود ده دقیقه ای بالا بودم. حس میکردم دیگر مچ ندارم و عصبهای هر دو مچم از کار افتاده است. درد وقتی از حد بگذرد آدم آن را حس نمی کند. آنقدر با چوب دستی به بدنم زده بودند و آویزان ماندن از سقف به مچ های دستم فشار آورده بود که کاملا بی حس و بی حرکت شده بودم. معلوم بود عصبهایم از کار افتاده اند و درد را به مغزم منتقل نمی کنند.
دوباره مرا پایین آوردند. دستهایم به یک تکه گوشت سرد تبدیل شده بود؛ آن قدر سرد که در آن گرمای بغداد سردی آنها را حس می کردم. حالت تهوع داشتم. دلم میخواست همان جا روی زمین با آن دستهای فلج شده، سه دقیقه بخوابم. دستهایم سیاه شده و ورم کرده بود. از مچ به بالا و از مچ تا انگشتهایم حرکتی نداشت. آن قدر عرق کرده بودم که زیر پایم خیس شده بود.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم✨
به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروز را ... باشد که در پایان مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترمان باشد*
الهی آمین یا رب العالمین
*ای صبح دمت گرم چقدر ناز و قشنگی*
*الحق ڪه صفا بخش دل خسته و تنگی*
*یا رب تو در این صبح دل افروز مدد ڪن*
*تا نرم بسازم به تبسم دل سنگی...*
*خدایا!*
*در این صبح قشنگ*
*تو را به مهربانیت قسم*
*✨دلهای گرفته را، شاد*
*✨دستهای نیازمند را،*
*بی نیاز فرما*
*✨وقلبی نورانی، تنی سالم*
*خیالی راحت و زندگی آرام*
*نصیب عزیزان بگردان*
*سلام...سلام...سلام...*
*صبح همه ی عالیان بخير و شادی*
🌹🌹🌹
1_799529836.mp3
10.16M
💢 یهکاریکن برای #امام_زمان (عج)
استاد دانشمند
🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_خامنهای
#شهید_سلیمانی
#اقتدار_ملی
#کلیپ_کوتاه
#کلیپ_تصویری
👈ترکیبی زیبا از بیانات آقا و #سردار_دلها
🔸امام خامنهای در دوران دفاع مقدس: میبینم در آیندهی ملتمان آن روزی را که...
🔸شهید سلیمانی: چه آمریکا چه سعودی....چه هر الاغ دیگری...اگر بخواهند کاری انجام دهند نمیتوانند...اینها در مقابل ارادهی الهی پشیزی نیستند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مولای خوب ما بیا
سلام بر تو ای تمام مهربانی ها
سلام بر تو ای آشنای دل همه ی ما
سلام بر تو ای جان جهان و ای گنج نهان!
سلام بر تو ای همنام گل های بهاری!
سلام بر تو که آمدنت آرزوی جهانیان است!
اکنون که دانسته ایم ظهورت چه زیباست.
و فهمیده ایم آمدنت چه شکوهی دارد.
و تو با آمدنت بهار را هدیه ی دنیا می کنی.
بی صبرانه منتظریم تا که بیایی.
و دست مهربانی بر سرمان بکشی.
و جان های تشنه ی ما را سیراب مهر خود نمایی.
ای که شکوه آمدن بهار از توست!
ای که زیبایی گل های بهاری به خاطر توست!
مولای خوب ما، بیا!
بیا، که سخت مشتاق آمدنت شدیم.
گرچه پهنه ی انتظار تو صحنه ی امتحان ماست،
اما لطف تو همسفر لحظه های ماست.
برگرفته از کتاب داستان ظهور
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🌹♥️🌹
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 88
نفسم به سختی بالا می آمد و هر لحظه حالت خفگی پیدا می کردم. سرهنگ، وقتی دید زمین گیر شده ام و دیگر رمقی برایم نمانده است، به سربازها گفت: «او را بلند کنید.» سربازها زیر بغلم را گرفتند و از زمین خیس و خونی بلندم کردند.
سرهنگ گفت: «برای امروز کافی است. فعلا او را به سلول ببرید تا بازجویی بعدی.» دو سرباز پا جفت کردند و مرا کشان کشان از اتاق بازجویی، که بوی خون و عرق و دود سیگار می داد، بیرون بردند و در یکی از سلولهای انفرادی انداختند و رفتند. سلول انفرادی حدود یک و نیم متر در دو متر بود. تاریک بود و بوی گند میداد. یک پنجره کوچک بالای در آهنی قرار داشت. با وجود اینکه از درد داشتم می مردم، برای اینکه از کمند بازجویی وحشیانه عراقیها جان سالم به در برده بودم خدا را شکر کردم. آنقدر کتک خورده بودم و کتف هایم درد می کرد که مثل یک مرده افتادم. تا بعد از ظهر کسی سراغم نیامد و استراحت کردم. وقتی به حال آمدم، نمازم را بی وضو و قبله خواندم. درد کتف و دست هایم آرام نمی شد. ساعت چهار و نیم پنجره سلولم باز شد و سرباز عراقی با خشونت گفت: «یالا آماده شو. باید بروی بازجویی،» شنیدن واژه بازجویی اعصابم را به هم ریخت؛ دوباره بازجویی و کتک و شکنجه! هر طور بود بدن خسته و از کار افتاده ام را جمع و جور کردم و به سختی از زمین بلند شدم. سرباز در سلول را باز کرد و دستم را گرفت و از سلول بیرون برد. با دست کشیدن به دیوار و تکیه به سرباز سعی می کردم زمین نیفتم. سرباز مرا وارد اتاق بازجویی کرد و پس از احترام نظامی روی صندلی چوبی ای که مقابل میز سرهنگها قرار داشت نشاند و به کناری رفت.
سرهنگ اول، در حالی که سعی می کرد خودش را مهربان نشان دهد و انگار نه انگار آن همه بدبختی برای من درست کرده است، گفت: «خب، آقای گرجی زاده، حالت چطور است؟ بهتری؟» گفتم:
الحمدلله! و دیگر ادامه ندادم.
- سعی کن دروغگو نباشی تا هم خودت را به زحمت نیندازی هم ما را. اگر جواب سؤالات مرا بدهی، سریع تو را به سلول برمیگردانم؛ والا باز برنامه صبح تکرار می شود.
- من که حقیقت را گفتم. دلیلی ندارد دروغ بگویم. دیگر چه سؤالی مانده که جواب نداده ام؟
او بی توجه به اینکه چه میگویم پرسید: «خوب فکر کن و بگو چند یگان در جزیره وجود داشت؟ اسم آنها را هم بگو.» کمی فکر کردم که چه جوابی بدهم تا هم اطلاعات مهمی نداده باشم و هم از سقف آویزان نشوم. سعی کردم یگانهایی را نام ببرم که مشکلی ایجاد نمی کند. با قاطعیت گفتم: «یکی از یگانهای جزیره لشکر ۷ ولی عصر (عج) خوزستان بود.» وقتی دید دارم اطلاعات می دهم خوشحال شد و بلافاصله سؤال کرد: «استعداد لشکر ولی عصر چقدر بود؟» سعی کردم آمار غلط بدهم. مثلا اگر استعداد نیروهای لشکر هزار نفر بود گفتم: «تا آنجا که در گزارش هایم می دیدم استعداد این لشکر ده هزار نفر بود.» تعجب کرد و پرسید: «مطمئنی که ده هزار نفر بود؟»
- بله، شک ندارم. من به این تعداد غذا و تجهیزات مهیا می کردم.
- شما بمب شیمیایی داشتید؟
لبخندی زدم و گفتم: «هم شما میدانید و هم ما که شما بودید که بارها از بمب شیمیایی استفاده کردید. در عملیات های مختلف، مثل فاو و کربلای ۴ و ۵، با استفاده از بمب شیمیایی، نیروهای ما را به شهادت رساندید. ما اعتقادی به بمب شیمیایی نداریم، یک بار هم از آن استفاده نکردیم. این را همه می دانند؛ ولی انکار می کنند.»
- فضولی موقوف! فقط جواب سؤال مرا بده. ما اصلا به شما شیمیایی نزده ایم. اینها همه حرف های حکومت ایران است و واقعیت ندارد.
سرهنگ دیگری که با خودکار سرش را می خاراند، گفت: «بگو ببینم ماشینی که با آن به قرارگاه میرفتی چه بود؟»
- ماشین من تویوتا لندکروز بود.
- ماشین تو با ماشین علی هاشمی فرق داشت؟
- نه، هیچ فرقی نداشت.
- خوب، بگو حقوق ماهیانه ات چقدر است؟
مبلغی گفتم که باورش نشد، گفت: «دروغ میگویی.» یک مرتبه خودکار را محکم روی پوشه کوبید و گفت: «الان نشانت میدهم با چه کسی طرف هستی. سربازها، سريع او را بالا ببرید.» مثل دو دفعه قبل مرا از دستهایم با طناب بالا نکشیدند، بلکه از قلاب سقف آویزان کردند. آنها می دانستند دیگر دستهایم حس و جانی ندارد. بنابر این مرا از سقف آویزان کردند.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
مناجات
🌟خداوندا !!
❣یا خیر حبیب و محبوب؛
دلم را تنها به عشق خودت مصفا كن.
❣یا دلیل المتحیرین؛
با ارمغان یقین چنان آرامشی برایم فراهم ساز كه از منجلاب سرگردانی و آوارگی بیرون آمده و طعم حقیقت را بچشم.
❣یا امان الخائفین؛
مرا از هراس دنیا و بالاخص هول و وحشت آخرت سلامت بدار.
❣یا كاشف الكرب؛
درد و رنج و غم دنیا را از من زائل بفرما تا در سایه آرامش، بیشتر از پیش به معبود خود بپردازم ودر راه رسیدن به حقیقت، رنگ معشوق به خود بگیرم.
❣یا ستارالعیوب؛
زشتیهای مرا بپوشان و آبرویم را مریز.
❣یا غافرالذنب و الخطیئات؛
نامه اعمالم را پاكسازی بفرما.
❣و ای خدای رحمان و رحیم
به نام تمامی اسماء حسنایت، دست این بنده حقیر را بگیر و مرا به حال خودم وامگذار
حتی برای لحظهای ..
شب خوش
💫💫💫💫💫
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
💚 الابذکرالله تطمئن القلوب 💚
🌹 سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم
خدایا بابت همه نعمتهایی که به من عطا کردی ترا شکر میگویم.🌹
🌹 امیر المومنین (علیه السلام) :
✍ هر گاه چیزی از دنیا از دستت رفت غمگــین مشــو و هرگاه به کســی احســـــان کـردی مــنت مگــــذار.
💚💚💚
خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
🌹🌹🌹
❣ سلام_امام_زمانم ❣
مـولایـم . . .♥️
شب رفت ورفت برتن عالم لباس صبح
روشن شد آسمان شب از انعکاس صبح
خیل ملک به حالت تعظیم دور💫اوست
اما به سوی شماست تمام حواس صبح
❣️ سلام_امام_زمانم❣️
🌦او حاضرو ما #منتظران پنهانیم
هرچند که از غیبت🚷 خود میخوانیم
🌦با این همه اے روشنے جاویدان
تا فجر_فرج منتظرت مےمانیم
اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج🌸🍃
🌺🌺🌺
💢به مناسبت فرا رسیدن سالگرد عملیات والفجر مقدماتی و شهدایی که در کانال و تپه رمل های فکه جا ماندند👇
💥آرام بخواب بسیجی من!
📣در میان این بیابان بی سر و صدا و آرام، میان این همه مین پاکسازی نشده و سیم خاردارها، در میان هور و داخل آبهای جزیره مجنون و یا میان برف هایی که در زمستون 66 در عملیات ببت المقدس در سرمای 30 درجه زیر صفریخ زدی، آرام بخواب عزیز من!
📣میان این خاکریزهای آرام و خاموش، بدور از زرق و برق شهرها، بین این تکه های انفجاری، میان کانالهای انبوه از مهمات, آرام بخواب همراه من، ای عزیزتر از جان!...آرام بخواب که آسایش و راحتی شما فقط در بطن بیابیانها و کوه های سر به فلک کشیده است!
💥بسیجی بی سر من!
📣همین جا که هستی، باش. اصلا طرف شهر نیا، وگرنه آنچنان دلت می گیرد که از آمدن پشیمان می شوی. شما اینجا خوابیده اید و در شهر، همه دنبال مال و مَنال دنیا می روند. شما اینجا آسوده اید و در شهر، برای پست و مقام، پول و بنز و ویلا و...، بر سر هم میزنند.
📣عزیز من! سالهاست در سرمای زمستان و گرمای تابستان بیابان فکه آرمیده ای. سالهاست که سر از سجده نماز عشقت برنداشته ای و من، پس از آن روز تلخ پذیرش قطعنامه که که از اینجا رفتم، دگربار پس از سالها دوری، به دیدار تو آمده ام. با چشمانی پُراشک، بر سر این خاکریز، بین خمپاره ها و گلوله های آرپی چی، مهماتی که این طرف و آن طرف افتاده اند، نشسته ام و به تو می نگردم.
💥ای استخوان های در هم شکسته!
📣 هنوز چفیه خونی پوسیده ات برگردنت به عنوان "پرچم هدایت" ما خاکیان بر روی سیم خادار شلمچه مانده، با من سخنی بگو!... شما را به خدا، ای خفتگان بیابانهای فکه!... یکی تان با من سخنی گوید. یکی تان با من حرف بزند. والا می میرم. این دل دیگر طاقت این همه ریا و نیرنگ، دروغ و مال پرستی و مقام خواهی مردم شهر را ندارد. اینجا به پناه جویی آمده ام. پناهم دهید.
💥ای جمجمه های پراکنده!
📣یکی تان به زبان آید و با من حرف بزند. بگوئید که مناجات شبانه تان چگونه می گذشت. از دعاهای کمیل و توسل تان حرفی نزنید. از ترکشها و نیروها. منورها و مین ها حرفی نزنید، که خود با شما و همرزمتان بودم. از اینها نگوئید که حالا ما باید چه کنیم؟
تکلیف چیست؟
📣ای طلاییه داران شعار "عمل به تکلیف"، ما چه کنیم؟... در این میانه که هرکس به فکر دنیای خویش است پا روی سر دیگران می گذارد تا بالاتر رود، ما چه کنیم؟...
💥آی تخریبچی تکه پاره شده بر روی مین!
📣آی استخوانهایی که هنوز روی سیم خاردارهای حلقوی مانده اید!... آی بدنهای ته کانال خفته!... آی اجساد زیر خاکریزها مانده!... با من حرف بزنید.... لااقل شما دو نفر پدر و پسر که در آغوش یکدیگر شهید شدید و حالا، حتی جداسازی اسکلت تان هم مشکل است.
لااقل یکی تان با من حرف بزند... ای پلاکهای بی صاحب!... ای اجساد بدون پلاک!👈 بیائید باهم درد دل کنیم.
💥خدایا!... به این دل امان بده تا حرفش را بزند... به این حلقوم رمقی دِه تا درد سالها جدایی از این خاکریزها را فریاد کند.فکه ای ها و شلمچه ای ها!... آی ساکنین بیابانهای رقابیه!. این دل، بی شما پر درد است. حرفی بزنید تا مرهمی بر آن نشیند.
📣آن حنجره ای که تیر کالیبر، تکبیرت را قطع کرد!... با من حرف بزن. بگو این دل دیوانه را به کجا برم تا آرام گیرد... آی دیده بانی که کنار دوربینت افتاده ای!... به من بگو با این دوربین کجا را می جستی؟... خطوط دشمن را یا زردی گنبد طلای کربلا را؟
💥حال که بامن حرف نمی زنید، پس گوش فرا دهید تا من حدیث سالها فراق با شما را باز گویم!👈 تو! ای استخواهایی که کنار بی سیم افتاده ای!... تو که هنوز چفیه پوسیده خونی ات دور استخوانهای گردنت مانده، با تو هستم!
📣آی "بسیجی یک لا قبای خمینی" کسانی که نان خشک در جبهه می خوردید، روی خاک می خوابیدید!📣 ببینید که ما برای به دست آوردن پست و مقام و بنز و ویلا چه می کنیم😞 من به اینجا آمده ام تا خبری از شما به افسردگان شهر برسانم... من اینجا آمده ام تا ببینم شما که همه کارها را زود تمام می کردید و برمی گشتید، چرا این همه سال اینجا مانده اید؟... مگر کاری مهمتر یافته اید؟
📣من اینجا به تفحص پیکرهای شما، که به جست وجوی جسد گمشده ی دل خویش آمده ام که آخر جنگ همین جا سُکنی گرفت و شما ای سیزده پیکری که دست در دست هم پیدا شدید!... ببینید که یاران، هنگام یافتن تان چگونه آه و فغان می کنند.
📣شما را به خدای شهیدان!... ما را مَدد رسانید تا در این مرحله سخت که بعضی به بهانه سازندگی و اقتصاد، به اِنهدام معنویت رضایت داده اند، از هدر رفتن خون پاک شهدا جلوگیری کنیم. از خدا بخواهید تا تَه مانده آن جام که به شما نوشاندند را، به ما بچشانید. ما را بخوانید تا به شما ملحق شویم و از این همه مِحنت و رنج رها شویم!...
#قسمتی_از_رنجنامه_فراق_یاران
#ناصرکاوه
🌹🌹🌹
🌷روز نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي
✍ در روز نوزدهم بهمن ۱۳۵۷، نظاميان متعهد نيروي هوايي با حضور در اقامتگاه رهبر کبیر انقلاب اسلامي، حضرت امام خمینی(ره) در مدرسه رفاه و بيعت با آن حضرت، سندي از افتخار، حماسه، رشادت و ايمان را در برگهاي زرين تاريخ انقلاب اسلامي به ثبت رساندند.
✅ نقش ارزنده ارتش به خصوص نيروي هوايي در اضمحلال و شكست رژيم، نشان دهنده شعور ايماني و انقلابي اين عزيزان فداكار و عشق ورزيدن به آرمانهاي مقدس و آزاديخواهانه ملت در اين سرزمين بود كه موجب شد تا عليرغم فشارها و اختناق شديد، گام در ميدان مبارزه با ظلم و جور نظام پهلوي برداشته و يك صدا با ملت در ۱۹ بهمن ۱۳۵۷، حماسه پرشكوه اين بيعت را در صفحات تاريخ انقلاب اسلامي ثبت نمايند.
✅ عظمت این رويداد نه تنها در خاطره نسل انقلاب، بلكه در اذهان نسل هاي آینده اين كشور هميشه به عنوان يك حماسه جاويدان، متجلّي و منور خواهد ماند. همچنين نيروي هوايي، پس از پيروزي انقلاب و در طول دوران جنگ، به عنوان نيرويي پيشتاز در تمامي صحنه ها، از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پاسداري نموده است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 89
حدود پنج دقیقه ای از سقف آویزان بودم. سرم گیج می رفت. همان سرهنگ آمد و سمت راستم ایستاد و گفت: «گرجی زاده، نمی خواهی بگویی علی هاشمی کجاست؟ یک کلمه بگو کجاست و خودت را راحت کن.»
- هر چه می دانستم صادقانه گفتم. آخر چرا نمی خواهید قبول کنید؟ هیچ دروغی ندارم به شما بگویم. تا قیام قیامت هم اگر از من بپرسید باز همین حرف ها را درباره علی هاشمی بی هیچ کم و کاستی میگویم. باور کنید از علی هاشمی هیچ خبری ندارم. می خواهید قبول کنید می خواهید قبول نکنید.
سرهنگ دستی به سبیلهایش کشید و گفت: «این حرف آخرت است؟ یعنی حرف دیگری نداری؟»
- بله، به خدا دروغ نمیگویم.
او نعره ای زد و گفت: «خودت خواستی از ما دلگیر نشو. خودت داری به زندگیات آتش میزنی.» بعد به یکی از سربازها گفت: «برو یک باتوم برقی بیاور.» باتوم برقی هنوز نیامده شوکی قوی به روح و روان من وارد شد. بعد از آن همه شکنجه فقط شوک برقی مانده بود که روی من امتحان کنند.
چند دقیقه بعد، سرباز با یک باتوم وارد شد و آن را به دست سرهنگ داد. سرهنگ باتوم را گرفت و گفت: «الان یادت می دهم چطور جواب درست بدهی.» وقتی با باتوم به نوک انگشتهای پاهایم زد آه از نهادم بلند شد. مرگ را جلوی چشمانم آورد؛ ولی راهی غیر از مقاومت نداشتم. سرهنگ متوجه لرزش پاهایم شد. آرام آرام بالا آمد و با باتوم به جاهای حساس بدنم ضربه می زد. هر ضربه ای که به بدنم می خورد رعشه ای به من دست می داد که دیوانه ام می کرد. فریاد می زدم، ولی سرهنگ میخندید. هر چه می گفتم: «باور کنید از علی هاشمی خبری ندارم.» توجهی نمی کرد و همچنان می زد. درد باتوم با درد همه شکنجه های قبلی فرق داشت. سرهنگ فریاد زد: «ببین! تا حقیقت را نگویی همین طور به زدن ادامه میدهم تا بمیری. بیا عاقل باش و حقیقت را بگو تا خودت را از این درد و فریاد رها کنی. اگر جواب سؤالات را صادقانه بدهی، تو را رها میکنم و کاری به کارت ندارم.»
- هر چه داشتم گفتم؛ ولی باشد، سؤال کن.
- شما در جزیره توب شیمیایی داشتید؟
- نه، ما یک قبضه و یک گلوله شیمیایی هم در جزیره در یگانهایمان نداشتیم. خدا شاهد است دروغ نمیگویم.
- روز سقوط جزیره کدام یک از فرماندهان در آنجا و در قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بودند؟ .
- آن روز فقط من و علی هاشمی و راننده هایمان و تعدادی بیسیمچی بودیم. کس دیگری نبود. فرماندهان اوایل صبح از جزیره بیرون رفتند تا اسير نشوند. آنها می دانستند وضعیت جزیره خراب است و اطمینانی به آن نیست.
- فرماندهان ارشد سپاه در قرارگاه و جزیره نبودند؟
- گفتم که؛ همه فرماندهان صبح از قرارگاه بیرون رفتند.
را کجا رفتند؟
- نمی دانم. به عقبه جزیره رفتند.
- فرماندهی کل سپاه، محسن رضایی، چه مواقعی به قرارگاه شما می آمد؟
۔ وقت خاصی نداشت. هر وقت ضرورت می دید و لازم بود کاری را از نزدیک پیگیری کند به قرارگاه می آمد. اصلا خبر نمیداد. سرزده سروکله اش پیدا میشد.
- فرماندهان مستقر در جزیره چه موقع برای جلسه به قرارگاه می آمدند؟
- هر وقت علی هاشمی دستور میداد می آمدند. جلسات ساعت و روزهای خاصی بود.
- علی هاشمی چند وقت یک بار به مرخصی میرفت؟
- او خیلی دیر به دیر مرخصی می رفت.
- معاون علی هاشمی که بود؟.
- صمد عباس زاده.
- او اهل کجاست؟
- فکر میکنم اهل شیراز باشد،
- آخرین باری که فرماندهی کل به قرارگاه آمد کی بود؟
- سه هفته قبل از سقوط جزایر.
- آیا رئیس جمهور یا وزرا هم به قرارگاه می آمدند؟
- هرگز. هیچ وقت آنها به قرارگاه نیامدند.
- آیا فکر می کردید قرارگاه و جزایر سقوط کند؟
- بله، ماه ها قبل این احتمال را داده بودیم.
- چرا خودت را در طول این چهار ماه از ما پنهان کردی؟
- می ترسیدم مرا اعدام کنید.
شاید حدود سی سؤال کرد. خسته شد. نگاهی به بازجوی دیگر کرد که تو هم سؤالی داری و او با سر اشاره کرد که نه. به سربازان گفت: «او را پایین بیاورید.» مثل یک قطعه گوشت یخی بی حرکت شده بودم. مرا از سقف پایین کشیدند و به سلول انتقال دادند. توی سلول شاید دو ساعتی قدرت حرکت نداشتم. احساس می کردم فلج شده ام. درد باتوم و لگد و مشتها هنوز در جانم بود.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺