💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 93
جووند ادامه داد، بعد از ناهار، از زور خستگی تا عصر خوابیدم. انگار عمری نخوابیده بودم. ساعت هفت عصر بیدار شدم. احساس راحتی فوق العاده ای می کردم. شب بعد از شام و نماز باز خوابیدم. و بعد از چند ماه یک روز صبح که با بچه ها حرف می زدیم، سروصدای یک سرباز عراقی بلند شد. داد میزد: «هوشنگ جووند بیا بیرون.» ترسیدم و گفتم: «خدا به خیر کند! مگر باز بازجویی ادامه دارد؟ » اسرا متوجه شدند. نگاه آنها می گفت چه معنی دارد اسیری را که مدتی در اردوگاه بوده و صلیب سرخ او را دیده است برای بازجویی ببرند. نگاه های خوبی به من نمیشد. به نگهبان گفتم: «باز کجا؟»
- بازجویی.
وقتی مرا وارد اتاق بازجویی کردند، افسر عراقی، که داشت در اتاق قدم می زد، یک سیلی به گوشم زد و گفت: «پدرسوخته، دروغ میگویی؟ فکر کردی خیلی زرنگی!»
- چه دروغی؟
- تو پاسداری، معاون عملیات قرارگاه بودی. حالا لال شده ای؟ مگر تو معاون عملیات سپاه ششم نبودی؟ مگر در قرارگاه فرماندهی همراه علی هاشمی نبودی؟ علی هاشمی کجاست؟ چرا تا الان سکوت کردی و ما را گول زدی؟ حرف بزن؛ والا بلایی سرت می آورم که دومی نداشته باشی. دیدم کار از کار گذشته و انکار فایده ندارد. یکی از اسرا مرا لو داده بود و اطلاعات آنها کامل بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «بله، من، هوشنگ جووند، معاون عملیات علی هاشمی، فرماندهی قرارگاه سپاه ششم، هستم. هر کاری که دلتان می خواهد بکنید.» آنها، وقتی قلدری مرا دیدند، روی سرم ریختند و تا جان داشتند زدند. آن قدر بد کتک می زدند و مرا به سمت یکدیگر شوت می کردند که پای مصنوعی ام در آمد. ولی کسی توجهی نمی کرد و کار خودشان را می کردند. شاید نیم ساعت مرا مثل قالی تکاندند؛ طوری که خون از سر و گوش و دهانم بیرون زد. هوشنگ یک ساعت از وضعیت خودش حرف زد. او حرف میزد و سینه من از آن همه قساوت و وحشیگری به درد آمده بود. با شنیدن اوضاع و احوال او، مشکلات خودم را از یاد بردم. وقتی هوشنگ حرف میزد نگاهش میکردم و یاد زحمات و دلاوریهای او در قرارگاه و جزیره می افتادم. هوشنگ برای عقب نشاندن عراق از جزیره هر کاری می کرد. او معاون عملیاتی علی هاشمی بود. آدم شلوغ و پر سروصدایی نبود. با او همدرد شدم و گفتم: «به هر حال جنگ است و این چیزها در جنگ طبیعی است. تو هم که الحمدلله مرد جنگی.» او گفت: «در اردوگاه رمادی این شانس را پیدا کردم که از سوی صلیب سرخ ثبت نام شوم.» او اسیری رسمی با شماره و کد مخصوص نزد صلیب سرخ شده بود. وقتی حرف هایش را زد انگار سبک شد. نفس آرامی کشید و خنده ای کرد. فضای داخل سلول تنگ بود؛ آن قدر تنگ بود که هر سه نفرمان نمی توانستیم چهارزانو بنشینیم. راهی نبود، الا اینکه جمع و جور بنشینیم تا جایمان بشود. آنقدر با هم حرف زدیم که احساس کردیم مثل پر کاه سبک شده ایم. نیم ساعت بعد، نگهبان در سلول را باز کرد و افسر عراقی چشم سبز، که عضو استخبارات بود، وارد سلول شد. با خودم گفتم: او چه می خواهد؟ مگر باز قرار است برای بازجویی برویم؟» افسر، که دو دستش را داخل فانسقه اش کرده بود، نگاهی به سه نفر مان کرد و با لحنی تند گفت: «شما سه نفر چون حقایق را کتمان کردید و هویت جعلی ارائه دادید و قصد داشتید ما را گول بزنید تا آخر عمرتان در این سلول خواهید ماند. آن قدر بمانید که موهای سرتان مثل دندان هایتان سفید شود. آنقدر اینجا بمانید تا بپوسید. هنوز اول کار است. شما فکر کردید می توانید استخبارات عراق را فریب بدهید؟ ما گنده تر از شما را به حرف آورده ایم؛ شما که جوجه اید!» به فارسی غلیظ تند و تند حرف می زد و تهدید می کرد. ما فقط به حرف هایش گوش میدادیم؛ نگاهش نمی کردیم. منتظر بودیم با پوتین به جانمان بیفتد. ولی انگار حالش را نداشت. در آخر گفت: «بلایی سرتان می آورم که در تاریخ بنویسند.» بعد از عربده کشیدن، از سلول خارج شد و نگهبان در سلول را بست و رفت. تا از سلولمان دور شد هر سه نفر زدیم زیر خنده..گفتم: «مگر کاری مانده که نکرده ای؟» وقتی او رفت، احساس کردم دلیل اینکه ما سه نفر را در یک سلول تنگ کنار هم قرار داده اند این است که فکر می کنند ما اسراری داریم که به آنها نگفته ایم و احتمالا در سلول ما میکروفن کار گذاشته اند تا حرفهای ما را ضبط کنند. آنها فکر می کردند حتما حرف هایی در آن سلول به هم می گوییم که به آنها نگفته ایم. آرام سرم را کنار گوش عباس و هوشنگ بردم و آهسته گفتم: «بچه ها، عراقی ها در این سلول میکروفن کار گذاشته اند تا صحبت های ما را شنود کنند. حواستان جمع باشد! هر حرفی را نگویید
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
هدایت شده از "ممهدین"
AUD-20200910-WA0054.
6.89M
🌷دعای ملکوتی کمیل با صوت حزین السید ولید المزیدی
#التماس_دعا 🙏🏻
#دعای_کمیل
✨پسرم خیلی مهربان و مردمدار بود. همه او را دوست داشتند. در آخرین دیداری که حدود یک ماه و نیم قبل بود، به من گفت بابا حلالم کن.
✨سپهر را در روز وداع به خوبی به یاد دارم. گاهی گریه میکرد و گاهی در فکر فرو میرفت. از او که حالش را پرسیدیم، گفت دلش برای پدرش تنگ شده است، اما از پیکر پدرش میترسد. او با دیدن چهره پدرش ترسیده بود، اما شاید نمیخواست باور کند که دیگر پدرش را نخواهد دید.
✨از او پرسیدیم که پس از این اگر دوستانش سراغی از پدرش بگیرند چه میگوید که گفت میگویم پدرم در سوریه است. کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد «میگویم پدرم شهید شده است.»
✍راوی: پدر شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حامد_سلطانی
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدحامدسلطانی🌹🍃
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
سلام_امام_زمانم❤️
سلام بر مولاے مهربانے ڪہ آمدنش
وعده ے حتمے خداست
و سلام بر منتظران و دعاگویان
آن روزگار نورانے و قریب...
السلام علیڪَ یاوعداللہ الذّے ضمنہ...
مهدےجان❤️
ماییم و هوایِ بغض آلود فقط
دلواپسی و غصّۂ مشهود فقط
والله که آسان شود این سختی ها
با آمدنِ حضرتِ موعود (عج) فقط!
✨صبحت بخیر تپش قلبــ❤️ـم✨
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹♥️🌹
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
1_33708805.mp3
37.22M
💚💙💖❤️💜💛
🍃💜دعای پرفیض ندبه
🍃❤️استاد فرهمند
🍃💚التماس دعای فرج💚🍃
💚💙💖❤️💜💛
هدایت شده از علوم کاربردی
🌷 امام کاظم (علیه السلام):
رجب ماه بزرگى است كه خداوند [پاداش] نيكى ها را در آن دو چندان و گناهان را پاك مى كند.
🌙 حلول ماه رجب، ماهِ خدا، مبارک باد
🌙🌙🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزیده ای ازسخنرانی
پرواز درآسمان رجب
🌤🌤🌤🌤🌤
هدایت شده از علوم کاربردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همگی رهگذر هستیم
به کسی کینه نگیریم
دل بی کینه قشنگ است
به همه مهر بورزیم
به خدا مهر قشنگ است
بشناسیم خدا را
هر کجا یاد خدا هست
هر کجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است
شبتون بخیر🌹
خدای مهربان یارویاورتون
🌹🌹🌹
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 94
هوشنگ از شنیدن خبر [کار گذاشتن میکروفن در زندان] خندید و با دستش اشاره به در کرد، یعنی خاک بر سرتان!
و از آن لحظه به بعد حواسمان جمع بود و هر حرفی را نمی زدیم. گاهی اوقات من حرف هایی میزدم که عباس و هوشنگ تعجب می کردند؛ ولی بعد از چند لحظه قصه میکروفن ها یادشان می آمد و میخندیدند. مثلا یک روز که داشتیم صحبت می کردیم گفتم راستی هوشنگ، از بزغاله هایتان چه خبر؟ شنیدم گاوهایتان، مثل گاوهای حسنی، شیرشان را می برند هندوستان.» می گفتم و سه نفری میخندیدیم، آنقدر حرف های بی ربط زدیم تا یقین کردیم ذهن استخباراتی ها قاطی کرده است. به عمرم آن همه پرت و پلا نگفته بودم. فکر نمیکردم هوشنگ هم بتواند آن همه بی سروته ولی زیبا حرف بزند. عراقی ها به قدری ماهرانه دستگاه شنود را کار گذاشته بودند که هر چه گشتیم محل آن را پیدا نکردیم. اما بعد متوجه شدیم که آن را پشت دستگاه تهویه سلول کار گذاشته اند. هر روز صبح، بعد از خوردن صبحانه، گفتن خزعبلات شروع میشد. یک روز از عباس سؤال کردم: «خوب، عباس، اهل کجایی؟»
- اهل فسای شیرازم. فامیل های زیادی در سیستان و بلوچستان دارم که خیلی گاو و گوسفند دارند.
- بیابان هم می روی؟
- بیشتر اوقات کارم بیابان گردی است. نمی دانی پشکل گوسفندها چه بویی دارد!
- گاوهای فامیل هایت را بیشتر دوست داری یا گوسفندها را؟
۔ علاقه زیادی به کار دارم. گاوها چیز دیگری هستند.
- چرا؟
- چون گاوها مظهر نجابت و وقارند.
- آزاد شدی، میخواهی چه کار کنی؟
- میروم پیش فامیل هایم در سیستان و بلوچستان و در گاوداری آنها کار میکنم.
- ناراحت نیستی اسیر شده ای؟
- چرا بابا! چون از گاوهایمان دور شده ام.
هوشنگ، که خیلی اهل بگو و بخند نبود و گوشه گیر بود، سرش را پایین انداخته بود و میخندید. گفتم: «شما بگو برادر هوشنگ. اهل کجایی؟ چه کارهای؟»
- من اهل اهوازم و در نانوایی کار می کردم. ولی گرفتار این دوره و زمانه شدم.
- نظر تو درباره عباس و گاوداری هایشان چیست؟
- خیلی خوب است. به عباس هم می آید.
تا دو سه روز کار ما شده بود حرف های بی سروته زدن. هم عراقی ها را مأیوس می کردیم و هم آن قدر می خندیدیم که دل درد می گرفتیم. مطمئن بودیم با شنیدن این حرف ها سیستم اطلاعات گیری عراقی ها قفل میکند و در می مانند که این حرف ها یعنی چه. در آن دو سه روز بلایی سر عراقی ها آوردیم که دیگر هوس نکنند برای ما شنود کنار بگذارند. روز چهارم به بچه ها گفتم: «حتما عراقی ها یکی از همین روزها واکنشی نشان می دهند. الان سه روز است تحت نظریم و حرف های ما را گوش داده اند، اگر عراقی ها کار خاصی کردند، معلوم می شود که قضیه شنود درست بوده است.» ساعت یازده نگهبان در سلول ما را باز کرد و گفت: «بلند شوید..
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
چگونه از جان نگذرد
آنکه میدانـد
جان بهای دیدار است
جانشین فرماندهی گردان عمار یاسر از لشکر محمدرسول الله(ص)
#سردارشهیدحسن_شیخ_زاده_آذری
#یادش_باصلوات
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید حسن شیخ زاده آذری 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
1_834819394.mp3
572.4K
❤️💛💚💙💜💖
🍃❤️دعای پرخیــر و برکت ماه مبارک رجب
🍃💛یٰامَنْ اَرجُوهُ لِکُل خَیْر ...
❤️💛💚💙💜💖
⭕️ #حدیث_روز
🔸 پیامبر اکرم(ص):
🔹خداوند كار خيرى را كه به آن شتاب شود دوست دارد.
📚 (كافى: ج۲، ص۱۴۲، ح۴ )
🌺🌺🌺
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 95
ساعت یازده نگهبان در سلول ما را باز کرد و گفت: «بلند شوید و بروید توالت. زود، زود» تا این حرف را گفت، به شانه عباس زدم و گفتم: «چطوری برادر؟ فهمیدی؟» سه نفری به توالت اجباری رفتیم. وقتی ما را وارد توالت ها کردند برای اولین بار درها را از پشت به روی ما قفل کردند تا بیرون نیاییم، از داخل توالت صدا زدم: «عباس، یادت می آید گفتی گاو و گوسفند زیاد داریم؟»
- بله، یادم است. چطور مگر؟
- یعنی یادت باشد. چون موضوع مهمی است. شاید الان دارند آنها را از گاوداری می برند بیرون. و صدای خنده عباس بلند شد و من هم خنده بلندتری کردم.
در توالتی که در آن بودم سوراخهای ریزی داشت. از سوراخ نگاه کردم. دیدم چند افسر عراقی با نردبان وارد سلول ما شدند و بعد از چند دقیقه بیرون آمدند. آنها میکروفن ها را در آوردند. خندیدم و گفتم: «ارواح عمه تان همه اسرار ما را ضبط کردید و بردید! حالا ما بدبخت شدیم.»
شاید پنج دقیقه ای ماندیم که صدای نگهبان بلند شد: «وقت تمام است. برگردید سلول.» نگهبان در توالت ها را باز کرد و بیرون آمدیم. به نگهبان، که با قفل زردرنگ بزرگی که در دستش بود بازی می کرد، گفتم: «چرا در توالت ها را قفل میکنی؟ فکر میکنی از توالت هم می شود فرار کرد؟» او قفل را از این دست به آن دست داد و با خنده گفت: «این دستور است که وقت توالت رفتن شما حتما در را قفل کنیم. این قانون جدید است و به تو هم مربوط نیست.» آرام گفتم: «آره جان ننه ات تو نمیدانی.» نگهبان، که متوجه به هم خوردن لبهایم شده بود، پرسید: «چه گفتی؟»
- چیزی نگفتم.
عجیب بود. نردبان در آخر راهرو کنار دیوار بود. افسرها آنقدر احمق بودند که نردبان را بیرون نبرده بودند. عباس و هوشنگ گفتند: «بابا، این بنده خدا که سرباز است و کاری از دستش برنمی آید. تو چرا به این گیر داده ای؟ بد کرده ما را در این موقع روز مجانی توالت برده؟»
وارد سلول شدیم و نگهبان در را بست و قدم زنان از راهرو بیرون رفت. نگاهی به دیوار کردم تا شاید چیزی پیدا کنم. ولی اثری نبود. عباس گفت: «عجب شم اطلاعاتی خوبی داریها چرا این طور نگهبان را سؤال پیج میکنی؟ شک می کنندها!» گفتم: «عباس، من از سوراخ توالت دیدم چند نفر با نردبان وارد سلول شدند. حتما برای برداشتن میکروفن ها آمده بودند.» هوشنگ گفت: «دوباره باید منتظر حرکت بعدی آنها باشیم.». دو ساعتی گذشت. هر لحظه منتظر رفتار جدیدی بودیم. دوباره صدای باز شدن در سلول بلند شد، نگهبان گفت: «هر سه نفرتان آماده بازجویی شوید.» نگهبان چشم بندها را زد. پشت سر هم از سلول بیرون رفتیم؛ اول من، بعد عباس، و بعد از او هوشنگ. دو سه دقیقه کورمال كورمال رفتیم و با صدای باز شدن در اتاقی چشم بندهایمان را برداشتیم و وارد شدیم. دو افسر عراقی، که یکی سرگرد و دیگری سروان بود، پشت میزی نشسته بودند. هر سه کنار دیوار ایستادیم. سرگرد، بدون مقدمه، گفت: «پدرسوخته ها، حقه بازها، مجوس ها، شما دروغگویید. کلاشید. آنقدر در زندان بمانید که بوی گندتان بلند شود. هنوز آن روی ما را ندیده اید! از این به بعد دیگر خبری از توالت رفتن، آب، غدا، و استراحت نیست. پدرتان را در می آوریم!» بعد از فحاشی، سرگرد یک خودکار آبی رنگ و پنج ورقه سفید A۴ به من داد و گفت: «ببین! این آخرین فرصت شماست، به خودتان رحم کنید عاقل باشید. این بار آخر است که می توانید جانتان را نجات بدهید. این خودکار و کاغذها را به سلول ببرید و حقایق را بنویسید تا برای همیشه از شکنجه و تنهایی و انفرادی راحت شوید.» قیافه سروانی که پشت میز نشسته بود شبیه سروانی بود که در کوران انقلاب پسر عمویم را، در دزفول، به شهادت رسانده بود. سرگرد در آخر گفت: «شرط خلاصی شما همین برگه هایی است که در دست دارید. اگر این کار را نکنید، مطمئن باشید روی آزادی را نخواهید دید. اگر قبول ندارید، می توانید امتحان کنید.» نیم ساعت طول نکشید که بازجویی تمام شد. اولین بار بود که بازجویی بدون کتک و شکنجه برگزار می شد. دوباره با چشم بند به سلول برگشتیم. چند دقیقه از نشستن در سلول نگذشته بود که ناخوداگاه هر سه نفر زدیم زیر خنده. آن قدر بلند خندیدیم که نگهبان در را باز کرد و گفت: «چه خبر شده؟»
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺