#خاطرات_شهید
💠خواب عجیب مادر شهید و #امام_رضا (ع)
●یکبار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.
ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار میدونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!
✍راوی: مادر بزرگوار شهید
شهید خلبان احمد کشوری
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید احمد کشوری🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💚حضرت امام صادق علیه السلام می فرمایند:💚
🔆 هركس چهل صبح(پیوسته) (دعای) عهد را بخواند:
1️⃣از یاوران قائم ما باشد
2️⃣و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد او را از قبر بیرون آورند
3️⃣و در خدمت آن حضرت باشد
4️⃣و حق تعالی به هركلمه از حسنه او را كرامت فرماید
5️⃣ و هزار گناه از او محو كند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد را بخوانی،مقدراتت عوض میشود...🍃
#سلام_امام_زمانم ♥️
🌼🍃میشود این آخرین زمستان باشد؟
میشود بیایید و بهار بشود...
و بهار بماند؟...
میشود سرما و خشکی و دلتنگی
به خاطرهها بپیوندد؟...
🌼🍃میشود اندوه،
بارش را ببندد
و از دلهایمان برود؟...
میشود بیایید پدر؟...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌻و سلام بر او که میگفت:
عزت دست خداست...
و بدانید اگر گمنامترین هم باشید
ولی #نیت شما یاری مردم باشد,
میبینید خداوند چقدر
با عزت و عظمت شما
را در آغوش میگیرد🌿✨!
| #سردار_دلها♥️|
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✅ گلچینی از بهترین استیکرهای ایتا
🙏لطفا انگشت مبارڪتونو بزنین روی تصویر حاج قاسم ببینید چی میاد واستون 👇🏻
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀⠤⣒⠒⠤⣴⣶⣦⡀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⡠⢎⡀⣶⣾⣲⣧⣬⣙⣻⣖⢷⡄⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⢠⠃⣤⣾⣯⡥⢴⣦⠴⡛⡻⢿⡿⢯⣿⡄⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⢰⣯⣾⣿⣿⣿⣯⣭⠁⠀⠀⠈⠂⠅⢤⣿⣿⠀⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⣷⡟⠀⠉⠛⠉⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠱⣬⢿⣿⡆⠀⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⢻⡇⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠌⠟⡠⢧⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠈⢿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣀⡀⠀⠀⠀⠸⠿⢸⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠈⢁⠀⠀⠀⠀⠀⡴⢛⣩⣤⡄⠀⠀⠀⠄⠀⠸⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢟⣻⢿⣧⠀⠀⠟⠒⠊⠀⠀⠀⠀⠄⠀⠄⠀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠉⠈⢹⠀⠀⢀⡀⠀⠈⠁⠀⡈⠀⠀⠀⣀⠀⠀
⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠐⡀⠀⢇⠀⢀⡠⠟⠢⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣦
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠐⡀⡼⠉⢉⣀⣠⣤⡀⠀⠀⠀⠀⣴⣿⣿⣿⣷
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠁⠀⠰⠛⠉⠁⠀⠈⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣿⣿⣦⣀⣤⣤⣴⣾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿
👌هر چقدر لذت بردید از محتوا برای دیگران هم بفرستید.
.📚 #یازده(مروری بر خاطرات احمد چلداوی)
✍به قلم:احمد چلداوی
☘روزهای اول جنگ
🔸قسمت: 27
🔹 دلم برای خانواده خیلی تنگ میشد. سعی میکردم تعطیلی ها را تهران نمانم و بروم اهواز، مخصوصاً وقتهایی که دو سه روز تعطیلی رسمی توی تقویم داشتیم. رفتنی را معمولاً سبکبار بودم، اما برگشتنی بارم سنگین بود. یک شب دیر وقت به تهران رسیدم و با زحمت بار و بنه ام که فقط مقداری از بار یک وانت کمتر بود را کول کردم و با اتوبوس تا نزدیک دانشگاه آمدم. از آن به بعد تا اتاقک را باید پای پیاده میآمدم. مسیر سر بالایی تند و چند صد متری می شد. هوا خیلی سرد بود و آن وقت شب پرنده هم توی خیابان پر نمیزد. بارم خیلی سنگین و به دست بود. به سختی راه میرفتم. منظره یک آدم با باری بر دوش در یک شب تاریک و برفی در یک خیابان خلوت بسیار شک برانگیز بود.
فقط کافی بود اتومبیل گشت پلیس که البته سالی یک بار هم از آن خیابان رد نمیشد، حالا از آن جا رد شود تا کار تمام شود. ظاهراً همان لحظه سالگرد عبور ماشین پلیس از آن خیابان بود. چراغ گردان ماشین پلیس از دور پیدا شد. در آن هوای سرد حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. حالا کمی هم ترسیده بودم. تصور اتهام دزدی و رفتن به پاسگاه آن هم بعد از عمری زندگی شرافتمندانه آزارم میداد. آنها به من مشکوک شده بودند. ماشین آمد طرفم و از نزدیک مرا زیر نظر گرفت. میدانستم اگر هر حرکت نسنجیده ای انجام دهم ممکن است توی دردسر بزرگی بیفتم. البته خیلی هم بدم نمی آمد که از آن بار سنگین خلاصم کنند. آنها با دیدن تیپ ظاهری ام با یک پیراهن روشن ساده بر روی شلوار تیره ساده ترم و قیافه بچه جبهه ای ام و ورانداز بار سنگین روی دوشم که چند تا پتو و لحاف و سایر وسایل ساده خواب بود راهشان را کج کردند و رفتند.
خیالم تا حدودی راحت شد باید عجله میکردم تا اتفاق مشابهی نیفتد. برایم مهم بود که حتی یک جلسه درس را هم از دست ندهم. سفرهای رفت معمولاً بدون برنامه ریزی بود چون یک دفعه میفهمیدم مثلاً استاد کلاس چهارشنبه را تعطیل کرده و چون دو روز بعدش هم تعطیل بود هوای اهواز به سرم می زد. در یکی از سفرها رفتنی را با اتوبوس رفتم. وسط های راه بودیم که باران شدیدی باریدن گرفت. از درزها و سقف بالای سرم آب باران وارد اتوبوس می شد. اولش سر و صورتم خیس شد ولی بعدش تمام بدنم را آب گرفت. به راننده اعتراض کردم و خواستم که جایم را عوض کند گفت: «مگه نمیبینی اتوبوس بیخ تا بیخ پره؟!» پیشنهاد کرد که با یک کیسه نایلون سر و صورتم را بپوشانم این کار هم فایده نکرد، هوا سرد بود و با آن لباسهای خیس به شدت می لرزیدم.
روزی هم که با قطار به تهران میآمدم قطار تأخیر داشت و به جای پنج صبح، تقریباً ساعت هفت صبح به تهران رسیدم ساعت هشت هم کلاس مهمی داشتم. اگر میخواستم با اتوبوس واحد به دانشگاه بروم به کلاس نمی رسیدم، وضع مالی ام هم در حدی نبود که بخواهم تاکسی بگیرم. از طرفی هم نمیخواستم کلاس را از دست بدهم. یا باید بخش مهمی از پولم را میدادم و با تاکسی به دانشگاه می رسیدم یا قید کلاس را میزدم و پولم را برای خورد و خوراک تا آخر ماه نگه میداشتم. خیلی تردید نکردم، کلاسم برایم از همه چیز مهم تر بود. دل به دریا زدم و برای اولین بار به یک تاکسی گفتم «آقا» دربست دانشگاه علم و صنعت ایران؟» تاکسی هم سوارم کرد، بین راه مسافر هم زد. من هم اعتراضی نکردم و فقط گفتم خیلی عجله دارم و باید تا قبل از ساعت هشت به دانشگاه برسم. راننده گفت: خیالت راحت باشه به موقع میرسیم. چندی ،بعد توی کوچه پس کوچه ها گیج شده بودم. دیدم دارد به طرف غرب تهران حرکت میکند.
- آقای راننده مسیر رو درست میرید؟ به نظرم اشتباه میریدها.
- جوون من تهرون رو مثل کف دستم میشناسم. اگر از کوچه پس کوچه نرم تو ترافیک میمونیم و تو هم به کلاست نمیرسی.
ساکت ماندم . کمی بعد تاکسی گوشه خیابان متوقف شد و گفت: «اینم دانشگاه علم و صنعت پیاده شو» نگاهی به بیرون انداختم. خبری از دانشگاه علم و صنعت نبود. خوب که نگاه کردم تابلوی دانشگاه صنعتی شریف را دیدم. با عصبانیت فریاد زدم مرد حسابی! اینکه دانشگاه علم و صنعت نیست! این دانشگاه شریفه» راننده تاکسی هم با آرامش گفت: ببین جوون! ما تو تهرون غير از همین یکی، دانشگاه صنعتی دیگه ای نداریم. گفتم پس من الان کجا درس می خونم؟ یعنی اون دانشگاهی که شرق تهرون من توش درس میخونم وجود خارجی نداره؟! گفت: من نمیدونم به هر حال کرایت رو بده و برو پائین تا...
از این بدتر نمی شد. هم پس انداز ماهیانه ام را از دست داده بودم و هم کلاسم را. اگر میخواستم غد بازی در بیاورم احتمالاً یک قوز دیگر هم بالای این دو تا قوز اضافه می شد و یک کتک حسابی هم از راننده تاکسی میخوردم.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🔹احمدهادی پور، یکی از همرزمانش درباره خصوصیات این شهید بزرگوار گفت:
در جبهه مهمات تخریب را به من که از شهید خلیل زاده بزرگتر و با سابقه تر بودم نمی دادند ولی شهید خلیل زاده با سن کمی که داشت مسئول آموزش نیروها شده بود.
,
او در سن 13 سالگی در سال 62 در عملیات والفجر 4 اسیر شد و در بیمارستان آل رشید عراق به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود رسید.
🕊🌸🌿
🔸حجت الاسلام محسن غلامیان، مدیر کل اوقاف چهارمحال و بختیاری نیز با بیان خاطره ای از شهید خلیل زاده گفت:
همرزمان شهید در شب عملیات به نقل از شهید گفته اند که آرزوی شهید این بود که در کربلا به خاک سپرده شود و بعد از شهادت نیز به آرزوی خود رسید و در کربلا خاک شد و پیکر مطهر شهید در سال 81 پس از 19 سال به ایران بازگشت و در شهرنقنه از توابع شهرستان بروجن به به خاک سپرده شد.
,
گفتنی است، شهید خلیل زاده کم سن ترین شهید شهرستان بروجن و دومین شهید نوجوان در استان چهارمحال و بختیاری است.
#شهیدعبدالعظیمخلیلزاده🕊🌷
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدعبدالعظیم خلیل زاده 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا