eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
238 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹|شهید دکتر محمد جواد باهنر ✍️ اگه به بابام فشار نمیاد ▫️نشست کنار مــادر. آرام و سر بـه زیر گفت: مادر! پارگی شلوارم خیلی زیاد شده، توی مدرسه... لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابام فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره... پدرش می‌گفت: محمد جواد خیلی محجوب بود، مواظب بود چیزی نخواهد کــه در توانمون نباشه... 📚کتاب هنر آسمان، نوشته مجید توالیی 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیددکترمحمدجواد باهنر🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید محمدعلی رهنمون ✍️ خیرات ▫️مادرمون فوت شده بود و می‌خواستیم براش خیرات کنیم. محمد علی گفت: به جای شام و ناهار و اینجور خرج‌ها، با پولش کتاب بخریم برا بچه‌های روسـتا... اینو گفت و ساکت شـد. انگار بغـض کرد، بعد ادامه داد: اینطـوری مـادر راضی‌تره.... 📚 یادگاران ۱۶ کتاب رهنمون، صفحه ۱۲ 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدمحمد علی رهنمون 🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید امیر لطفی ✍️ پابوس مادر ▫️خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره‌ای از او دلخور و ناراحت می‌شدم به هر طریقی دلم رو به دست می‌آورد، حتی پشت پاهامو می‌بوسید، هر روز صبح وقتی می‌خواست بره اداره میومد و پای منو می‌بوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟ گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب می‌زنم یک وقت خجالت نکشه. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدامیرلطفی 🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید منوچهر مدق ✍️ قلوه سنگ ▫️هر چی درست می‌کردم می‌خورد حتی قلوه سنگ! اولین غذایی که بعد از عروسی‌مان درست کردم استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم ولی شده بود سوپ... آبش زیاد شده بود... منوچهر می‌خورد و به به و چه چه می‌کرد. روز دوم گوشت قلقلی درست کردم... شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی می‌کرد قاه قاه می‌خندید و می‌گفت: چشمم کور دندم نرم تا خانمی یاد بگیرن هر چه درست کنن می‌خوریم حتی قلوه سنگ. 📚 به روایت همسر شهید منوچهر مدق 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدمنوچهرمدق 🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید عباس کریمی ✍️ سردار خانه‌دار! ▫️زنگ زده بود که نمی‌تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می‌ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام‌آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همه میوه‌های فصل توی یخچال بود. توی ظرف‌های ملامین چیده بودشان. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه. وقتی می‌آمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می‌کرد. شیر براش درست می‌کرد. سفره را می‌انداخت و جمع می‌کرد. پا به پای من می‌نشست لباس‌ها را می‌شست، پهن می‌کرد، خشک می‌کرد و جمع می‌کرد. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدعباس کریمی 🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید حسن شوکت‌پور ✍️ خجالت ▫️تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش‌دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرف‌ها رو می‌شورم. گفتم: خجالتم نده، شما خسته‌ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف‌ها هم تموم شده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که می‌خواد خانومش و خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم. 📚 فلش کارت مهر و ماه، مؤسسه مطاف عشق 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدحسن شوکت پور🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید یوسف سجودی ✍️ مرغ سفت ▫️یوسف بعد از مدت‌ها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست می‌کنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم... مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می‌رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی‌شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم! 📚 مجموعه طلایه داران جبهه حق ۷ کتاب شهید یوسف سجودی 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید یوسف سجودی 🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید یوسف کلاهدوز ✍️ سهل‌انگاری ▫️مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل‌انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. فقط گوش داد. آروم آروم چشم‌هاش خیش شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می‌ذارم. منو ببخش. من که اصلاً تصورِ همچنین برخوردی رو نداشتم. از خجالت خیسِ عرق شدم. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید یوسف کلاهدوز 🌹🍃 🌺🌺🌺
🌹|شهید امیر لطفی ✍️ پابوس مادر ▫️خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره‌ای از او دلخور و ناراحت می‌شدم به هر طریقی دلم رو به دست می‌آورد، حتی پشت پاهامو می‌بوسید، هر روز صبح وقتی می‌خواست بره اداره میومد و پای منو می‌بوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟ گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب می‌زنم یک وقت خجالت نکشه. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدامیرلطفی 🌹🍃 🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹|شهید جمال ظل‌انوار ✍️ ساکن خوابگاه ▫️زمان نامزدی، من دانش‌آموز بودم. جمال هم دانشجو بود. اولین هدیه‌ای که به من داد یک جلد صحیفه سجادیه بود که در صفحه اول آن نوشته بود: امیدوارم این کتاب موجب ارتقای فکری و فرهنگ اسلامی شما باشد! زندگی مشترک ما هم که شروع شد ساکن خوابگاه دانشجویی شدیم و بیشتر زندگی کوتاه ما در همان یکی دو اتاق کوچک خوابگاه بود. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید جمال ظل انوار🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹|شهید علیرضا موحد دانش ✍️ عروسی علیرضا موحد ▫️روزی که امام رحمه الله علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام رحمه الله را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام رحمه الله بیرون آمدند، همسرش پرسید، چرا با دست راست دست امام رحمه الله را نگرفتی؟ گفت ترسیدم امام رحمه الله متوجه دست مصنوعی‌ام شود و غصه‌دار شود. علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، امام خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند. 📚 راوی: همسر شهید علیرضا موحد دانش 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹|شهید محمدرضا عقیقی ✍️ مادر حلالم کن ▫️در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم کــه محمدرضا بــا صدای بلند گفـت: مـادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایسـتاده اومـد تـوی آشـپزخونه و شـروع کـرد بـه چرخیدن دور مـن و می‌گفـت: مادر حلالم کـن... مـادر حلالم کن. گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟ گفت: وقتی اومدم صداتون کـردم متوجـه نشـدید. بعـد بـا صدای بلند صداتون کـردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلنـد کـردم... 📚 کتاب همسفر تا بهشت ۱، صفحه ۹۴ 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدمحمد رضا حقیقی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃