eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
رایحه‌ی این عطر دیشب ١٢تا قربانی گرفت! 🗣 مجتبی M.N.R🇮🇷
تازه از ماموریت سوریه برگشته بود. فرزند تازه متولد شده‌اش کمتر از بیست روز داشت. در کل سال شاید سه چهار ماه مجموعا کنار خانواده‌اش بود. به‌جای اینکه کل عید نوروز در خانه بنشیند و کیف طفل صغیرش را ببرد با کل خانواده‌اش آمد زیر بار اعتکاف دخترانه. غیرتمند، شجاعانه و صاحب‌نظر. مسئول اعتکاف دخترانه، همه هم و غمش حضور یک مرد کاربلد فرهنگی‌کار بود که بتواند وزنه سنگین این اعتکاف را بلند کند. هر لحظه یک چیزی می‌خواست و کاری طلب می‌کرد. چقدر خوب؛ بسیجی مخلص سرهنگ امیرمحسن آمده بود زیر بار این کار. آخر او بود که آرام نداشت. آسودگی‌اش می‌شد عدمش... ✍️ طاهره ابوالحسینی 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید امیرحسن حسن نژاد 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🚩یادگاری‌ام از سوریه و جنگ با داعش، موج انفجار و فراموشی است. کوچکترین موضوعات روزمرهٔ زندگی را فراموش می‌کنم. هشت‌سالی می‌شود که حسابی درگیر تبعات جنگ سوریه‌ام. اما یک چیزی را بعد از هشت سال، آن هم درست روز تشییع جنازه‌ی حسین یادم آمد! 🚩 آذر ٩۵ بود. آقای جمالی مسئول پشتیبانی، ما را رساند به مَشهَدالسِّقْطْ، زیارتگاه و مرقد محسن‌بن‌الحسین(ع) که توی حلب است. پارچه متبرکِ معطری آنجا دستم را گرفت. یک عطر آسمانی داشت؛ مثلش را هیچ‌وقت نشنیده بودم. حسین که فهمید، خواست تکه‌ای هم به او بدهم. قول و قرار گذاشتیم به‌ش برسانم. بعداً...! اما هر دو یادمان رفت. هم من، هم او. من آن‌قدر درگیر فراموشی و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم هستم که اتفاقات چند دقیقه قبل را یادم می‌رود. چه برسد به موضوعی که ازش گذشته باشد. 🚩 گذشت تا رسید به روزی که می‌خواستند حسین را تشییع و دفن کنند. یادم آمد! ناگهانی! انگار الهام شده باشد به من که قول و قراری داشتی با کسی! پارچه متبرک را که هنوز بوی عطر می‌داد، بریدم و رساندم به پدر شهید: «امانتیِ حسین است.» راوی: همرزم شهید ✍️ خانم حُسنو 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید حسین انتظاریان 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
اگر خودش راننده نبود، اصرار می‌کرد نگه داریم! جایش مهم نبود، پمپ بنزین، مجتمع رفاهی و خدماتی یا ... این مال زمانی بود که همراه می‌رفتیم اصفهان. برای آموزش باید ساعت 7 صبح خودمان را می‌رساندیم دانشکده امیرالمومنین علیه السلام. صدای اذان که می‌آمد می‌زد کنار، یا باید می‌زدیم کنار. مهم بود نماز اول وقتش از دستش نرود... 🚩 یک‌بار هم پسرهاش را آورد مغازه برای اصلاح. گفت «اینجا باشن... کار دارم... میرم و بر می‌گردم، می‌برمشون!» نایستاد. سریع رفت. از پسر بزرگش که نشست برای آرایش موهاش پرسیدم «بابات کجا رفت؟!» گفت «رفت مسجد... برای نماز جماعت...» 👤 راوی: کمالی ✍️ خانم منتظرالحجه 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید حسین انتظاریان راسک🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃