✍قسمتی از وصیت :
💠من از کلمه داعش نفرت دارم؛ چون ترسو و بی هدفند. این گروه فقط در قالب انسانند و بویی از انسانیت نبردهاند و هرگاه به فیلمهای آنان که به چه طرز فجیعی سالمندان، زنان و کودکان، مردان، جوانان و نوجوان را به قتل میرسانند؛ مساجد، اماکن متبرکه، حرم اهل بیت پیامبر (ص) را ویران میکنند، نگاه میکنم خونم به جوش میآید و تصمیم گرفتهام به هر طریقی باشد به سوریه بروم و با آنها بجنگم، چون اولین و باارزشترین نیاز هر جامعه و هر خانواده، #امنیت و #آرامش است...
#شهید سید فخرالدین تقوی نژاد
#شهداے_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید فخرالدین تقوی نژاد 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#همسرانه...
💠هر بار که یکی از دوستانش شهید میشد خیلی غصه میخورد و میگفت: من از دوستانم جا ماندم. همیشه میگفت: دعا کن که من #شهید شوم.
من هم میگفتم: الان نه....انشاالله در ۵۰ سالگی.
او هم میگفت:
شهادت باید در #جوانی باشد. میگفتم:بعد از شهادتت من چه کنم با دو بچه.
میگفت: تو هم مثل باقی همسران شهدا
یک روز به سجاد گفتم: سجاد جان چند بار رفتی دیگر بس است نرو.
گفت: جواب #حضرت_زینب(س) را در قیامت چه میدهی؟
💠سجاد قبل از رفتن،خیلی سفارش بچهها را کرد.میگفت:
من از تو مطمئنم که میروم و خیالم آسوده است که تو میتوانی بچهها را خوب تربیت کنی..
💠در روز آخر که می خواست سوریه برود دخترم هانیه خواب بود.رفت یک دل سیر بوسش کرد.
من قرآن، آب و گل را آماده کردم تا بدرقهاش کنم، گریه امانم نداد.
سجادم را از زیر قرآن رد کردم. گفتم: برو دست حضرت زینب(س) به همراهت. مراقب خودت باش.
او هم دم در آسانسور ایستاد و به من گفت: تو هم مراقب خوبیهایت باش🥺
#شهید سجاد دهقان
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید سجاد دهقان 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠ارادت خاصی به امام حسین داشت .
هر سال محرم نذری میداد و به نیابت ازاین که روزی شهید شود دعای توسل وزیارت عاشورا میخواند.
می گفت : ازخداوند هرچی خواسته ام داده فقط یک شهادت ارزویم هست و دوست دارم لیاقت این را داشته باشم که همانند امام حسین به شهادت برسم .
💠در اقوام چند خانواده یتیم بودند . علی خیلی به آنها سر میزد .
برای برطرف شدن مشکلات نیت میکرد ودر قلکی که برای این خانواده ها گذاشته بود مقداری پول می ریخت و هرماه قلک را باز می کرد و هزینه را به آنها می داد.
💠هر سال عید بعد از تحویل سال اولین عید دیدنیمان با این خانواده ها بود . در این دیدارها علی کاری می کرد که آنها خوشحال شوند.
یک روز از من خواست که اگر روزی شهید شد این کارش را ادامه دهم.
عید سال 95 سفارشی که علی کرده بود را انجام دادم . به اتفاق فرزندانم به دیدار این عزیزان رفتیم...
#شهیدمدافعحرم
#شهید علی جوکار
#ایام_شهادت
#شهدای_فارس
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید علی جوکار 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠دانشجوی رشته پزشکی بود،
در بهمن ماه پنجاه و هفت ، یک روز محسن از بیمارستان که به منزل آمد ، گفت : « مادر ، امروز یکی از همکارانم خواب دیده بود که من کشته شده ام ! من هم در جواب او گفتم : «به به ، من افتخار می کنم که در راه اسلام شهید شوم .»
طولی نکشید که این خواب تعبیر شد و محسن در روز بیست و دوم بهمن به همراه دیگر مردم انقلابی برای تسخیر شهربانی ، آخرین سنگر عمّال شاه ، عازم آن جا شد .
شهربانی به محاصره ی مردم در آمده بود و در این بین مجروحی وسط خیابان در تیررس دشمن قرار گرفت . محسن شجاعانه برای نجات او به پیش رفت ، اما لحظه ای بعد گلوله ی جلادان شاه او را مسافر آسمان ها کرد
#شهید محسن کامیاب
#شهدای_انقلاب
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید محسن کامیاب 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سیره_شهدا
🌷 اتش سنگینی روی خط بود. خلیل پشت لودر نشسته بود و با مهارت خاصی در میان ترکش ها و خمپاره ها خاکریز می زد. ناگهان, لودر از حرکت ایستاد. فکر کردیم اتفاقی برای خلیل افتاده, اما پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن. دویدم سمتش, گفتم چی شده, تو این وضعیت حساس چرا کار را رها کردی.
سر به زیر گفت:یک لحظه غرور مرا گرفت که چه خوب دارم کار می کنم!
گفتم نکند دارد برای نفسم کار می کنم. پیاده شدم تا غرورم بریزد, بعد که حس کردم برای خدا کار می کنم, کار را ادامه می دهم!
چند دقیقه بعد, سبکبال سوار شد و کار را تمام کرد...
🌱🌹🌱🌹
#شهید خلیل پرویزی
#شهدای_فارس
سمت:فرمانده ستاد پشتیبانی و مهندسی جهاد فارس
#ایام_شهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید خلیل پرویزی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#روایــت_عشــق
🌷با سید آمــدیم مرخصی...
خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود.
وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان...
انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند.
سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود.
شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری.
ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت.
سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان.
پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت...
بعد از #شهـادت سید بود.
از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود #کوچه_شهید سید عبدالحـسین ولے پور!
🌷🌱🌷
#شهید سیدعبدالحسـین ولی پور
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید عبدالحسین ولی پور 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هواپیمایی که شهید فلاحی خلبان آن بود دچار نقص فنی میشود، با توجه به اینکه آنها در فراز شهر تبریز قرار داشتند ، تراکم ساختمانها و آپارتمان های منطقه، این خلبان دلاور تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا هواپیما در منطقه خلوت فرود بیاورند تا به مردم منطقه هیچ صدمهای وارد نشود و از حداکثر تلفات انسانی جلوگیری کنند.
هرچند این خلبان شجاع میتوانستند ایجکت کنند و هواپیما را رها نمایند تا حداقل جان خودشان در امان باشد اما وجدان و تعهد سازمانی این اجازه را به آنها نداد و راهی جز فرود در ورزشگاه پنج هزار نفری در منطقه یکهدکان تبریز نیافتند.
این دلیرمرد همین کار را انجام میدهد اما به علت عرض کم ورزشگاه، هواپیما پس از برخورد با صندلیها و همچنین سر درب ورودی ورزشگاه ،منفجر میشود
شجاعت و رشادت مثالزدنی خلبان، از وقوع فاجعه بزرگ جلوگیری کرده و مانع از برخورد هواپیما به ساختمانهای مسکونی شد.
#شهید صادق فلاحی
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید صادق فلاحی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠سال 43، سی و پنج سال را رد کرده بود. شغل اصلی اش چوپانی بود بعد رعیتی و کشاورزی. سواد هم نداشت، اما زیر بار زور نمی رفت. آنقدر ستم های خان منطقه را در بوق و کرنا کرد که خان تبعیدش کرد به روستای دیگری.
آنجا هم زبان برانش دست از سر خان برنداشت.
خان هم چند مزدور را برای کشتنش فرستاد. آن ها هم خانه اش را غارت کردند و خودش را آنقدر کتک زدند که چند استخوانش شکست، بعد روی استری انداختند تا در جایی پرت کارش را تمام کنند که در میان باغ ها خود را پائین انداخت و فرار کرد.
🌷 سال 58، به فرمان امام نهضت سواد آموزی تشکیل شده بود و ما پیگیر بودیم که افراد بی سواد روستا را با سواد کنیم. خیلی ها نه خود زیر بار می رفتند نه می گذاشتند خانواده شان در کلاس ها شرکت کنند که گاهاً مجبور می شدیم با ژاندارم درب منزل آنها برویم.
اما سرمست با اینکه 60 سال را رد کرده و مویی سفید کرده بود، اما عاشق با سواد شدن بود. یک روز برای کاری به گرمسیر رفت و نتوانست در کلاس حاضر شود. روز بعد دیدم یکساعت زودتر پشت در خانه ما ایستاده. با شوخی گفتم: سرمست، زوده!
خیلی جدی گفت: دیروز غایب بودم، امروز زودتر آمدم تا درس دیروز را بگیرم
#شهید سرمست نمدی رحیمی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید سرمست نمدی رحیمی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#کار_برای_خدا...
🔰فرمانده تیپ بود.از تلوزیون آمدن برای مصاحبه ، ردشان کرد و گفت: کار واسه خدا که گفتن نداره!
🔰عملیات خیبر بود، داشت با [شهید] علی الوانی واسه سنگربسیجی ها گونی خاک میکرد که ترکش خمپاره ای هر دو را آسمانی کرد.
#شهید ابراهیم ایل
#شهدای_فارس
سمت: فرمانده تیپ امام سجاد(ع)
شهادت: 5/12/1362
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید ابراهیم ایل🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!»
با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!...
🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود!
🌷🍃🌷
#شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند)
#شهدای_فارس
شهادت: 12/12/62 - طلائيه
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید حسنعلی مزدور (سعادتمند ) 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠هرچه که یاد دارم جواد عاشق امام حسین بود.
بچه که بودیم، ماه محرم که میشد، جواد بساط تعزیه و نوحه خوانی برای اباعبدالله(ع) را در کوچه پهن میکرد. یک پیت خالی نفت زیر پایش مـیگذاشت، برای بچهها نوحه میخواند یا آنها را برای سینه زنی آماده مــیکرد.
این چند ماه آخر با هم جبهه بودیم. جواد عادت داشت دو ساعت قبل از اذان، گوشه خلوتی مینشست و کتابی که در آن نوحههای مربوط به حضرت اباعبدالله(ع) نوشته شده بود را میخواند و ابیاتی را حفظ میکرد. یک بار پرسیدم جواد چه اصراری داری به این کار که هر روز تکرار میکنی؟
گفت: من که همه اشعار را از حفظ نیستم. نمیخواهم هم مطلب تکراری بخوانم. من این کتاب را باز میکنم، تفأل میزنم، هر چه آمد همان را برای مراسم شب حفظ میکنم.
به همین علت وقتی برای حضرت اباعبدالله میخواند، جز ذکر اباعبدالله، همه اشعار و نوحههایی که میخواند جدید بود. وقتی سینه زنی برای اباعبدالله شروع میشد، جواد از حالت طبیعی خارج میشد و شاید تا یک ساعت این حالت خوش را داشت.
#شهید محمد جواد روزیطلب
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدمحمد جواد روزیطلب 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت درنیاورده بودی؟ تمام پساندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو #نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، مُردیم! فکر کرد شرمندهت شد. و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد تو سادهزیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی #عروس_سیدمهدی باشی.
سیدمحمد دست روی شانهی سایهاش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم #لیاقت میخواد.
سیدمحمد به یاد آورد...
فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است.
نزدیک که شد جوانی را دید ،
که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سیدمحمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سیدمحمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ همدورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
_آره.
سیدمحمد: _از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: _من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سیدمحمد: _هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونهمون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ارمیا: _سالها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو #بساز. با دوتا از بچهها تصمیم گرفتیم بریم #ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما #حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا
معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم.
تا اونشب و توی اون برف..زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم،
خواب سیدمهدی رو دیدم. #کلاهشو گذاشت سرم، #تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت. و گفت:
_#حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو #شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زندهام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم #شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة». اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم #امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو #سختتره؛ اما من #کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت #خیلی_بده!
گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب #ایمانش باشه، اما براش #میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: _از روزی که #اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش #ایمانشو باد ببره.
گفتم: _مواظبش باش!
گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سیدمهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سیدمهدی نگرانشه.
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃