🔴قوت عجیب شیعیان در زمان ظهور!
⬅️ #رؤساى روى زمين و حكمرانان زمین بعد از ظهور امام
🗞قَالَ أبُو عَبْدِ اللهِ عليه السلام: (يَكُونُ شِيعَتُنَا فِي دَوْلَةِ الْقَائِم عليه السلام سَنَامَ الأرْض وَحُكَّامَهَا، يُعْطَى كُلُّ رَجُلٍ مِنْهُمْ قُوَّةَ أرْبَعِينَ رَجُلاً) ، وَقَالَ أبُو جَعْفَرٍ عليه السلام: (اُلْقِيَ الرُّعْبُ فِي قُلُوبِ شِيعَتِنَا مِنْ عَدُوَنَا، فَإذَا وَقَعَ أمْرُنَا وَخَرَجَ مَهْدِيُّنَا كَانَ أحَدُهُمْ أجْرَى مِنَ اللَّيْثِ وَأمْضَى مِنَ السَنَان يَطَاُ عَدُوَّنَا بِقَدَمَيْهِ وَيَقْتُلُهُ بِكَفَّيْهِ)
《شيخ مفيد در كتاب اختصاص از حضرت صادق (ع) روايت ميكند كه فرمود:
📌 شيعيان در #دولت قائم #رؤساى روى زمين و حكمران آن ميباشند. بهر مردى از آنها #قوت چهل مرد داده مى شود سپس فرمود: امام محمد باقر فرمود: #پيش از قيام قائم وحشت دشمنان در دل شيعيان ما جاى ميگيرد. وقتى قائم ما ظاهر گشت، و مهدى ما خروج كرد، هر يك از آنها از #شير دليرتر و از نيزه چابك ترند، بطورى كه دشمن ما را زير پاهاى خود له ميكنند و با #كف دست بقتل مى رسانند.
📙کتاب اختصاص ص۲۶
#قوت_شیعیان_در_زمان_ظهور
《إلهی بحق حضرت زینب (س)عجّل لولیّک الفرج
🌍 #آخرالزمان
☂☂☂
🍃💚🍃
اگر چیزی خارج از قاعده گران شود
✨در جوامع متمدن :
مردم #خردمندانه آن را تحریم میکنند
در جوامع عصبی :
مردم #وحشیانه شورش میکنند
ودر جوامع احساساتی :✨
مردم #حریصانه میخرند و انبار میکنند
بعید میدانم در تاریخ چندهزارساله بشریت هیچکس به دلیل نخوردن #پسته در شب یلدا از دنیا رفته باشد ، آجیل نه کسی را سیر میکند و نه کسی از نخوردنش دچار سوءهاضمه میشود پس میتوانیم به جای اینکه در صفهای طولانی بایستیم تا پستۀ کیلویی ٢۵٠ هزارتومانی را به خانه ببریم خشکبار نخریم و به مهمانانمان بگوییم که : نه از سر نداری و فقر بکه به خاطر اعتراض به گرانی بیقاعده آن را نخریدیم چون ما بخشی از همین جامعه هستیم و قرار نیست هر طور که خواستند با ما رفتار کنند و اجناسشان را به هر قیمتی که تحمیل کردند مانند احمقها بخریم !!✨
می توانیم برای گرم شدن محفل شب یلدا تعریف کنیم که یکبار در آلمان #شیر را بیش از حد متعارف گران کردند و پاسخ مردم به جای شورش این بود که دو روز شیشههای شیر توزیع کنندگان را از پشت در خانههایشان برنداشتند . به همین راحتی ٣ روز بعد قیمتها به روال سابق برگشت✨
در ادامه می توانیم این #رفتار_متمدنانه را با #رفتار_وحشیانه سودانیها مقایسه کنیم که در اعتراض به گرانی بنزین پمپ بنزینها را آتش زدند و میلیونها دلار به کشورشان آسیب رسانند و باز میشود آنرا با #رفتار_نامعقول خودمان مقایسه کنیم که وقتی چیزی گران میشود خریدمان را چند برابر میکنیم تا به گران کنندگان جایزه هم بدهیم . این در حالیست که قطع موقتی خرید خیلی از اقلام ضرری به زندگی ما نمیزند همان طور که در آلمان هیچکس از نخوردن شیر نمرد✨
میشود علت نداشتن آجیل در شب یلدای امسال #فقر نباشد بلکه احساس مسئولیت یک شهروند در قبال جامعهاش باشد ، در این صورت مهمانان هم نه تنها ما را فقیر نخواهند پنداشت بلکه تحسینمان هم میکنند زیرا آنقدر شعور دارند که بفهمند مسئولیت اجتماعی بسیار ارزشمندتر از شکستن چند تخمه و خوردن چند پسته است
❌ آیا وقت آن نرسیده که در مواجه با گرانیها اندکی خردمندانه عمل کنیم؟؟
@TOOTIYAYCHASHM
کانال ولایت ؛ توتیای چشم 👆
🍃💚🍃
✍ #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
ادامه دارد ...
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃