#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_بیستم ↩️
🍃🍃🍃🍃🍃
در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت .
من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود .
در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد .
البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم .
🍃🍃🍃🍃🍃
غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند.
آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی .
گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی .
اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است .
امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم.
غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد .
گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم
. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود.
مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ...
🍃🍃🍃🍃🍃
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
🌤🌼همانابرترینکارها،کاربرایامامزمانست🌼🌤
🌺🌺🌺
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیستم
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه .
وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»☺️
اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت .
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!😐😂
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع)
یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»🤔
گفت :«بله!»
در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود 😅
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .
من که از ته دل راضی بودم
پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم .
مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»😁
کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا!
قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید.
سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت.
نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود 😂
مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند .
نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .
تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»🤔
گفتم :«از کجا می دونید؟»
خندید که «از کفشش حدس زدم !»😂
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_بیستم
🔗سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از
نتيجه ي آن خبر نداشت❗
🔶بحث هاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشه هاي شوم
دشمن را نقش بر آب كرد.
⭕اما يكباره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات
كرد.
🔳صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازنده ي انتخابات شنيده شد.
⚠يكباره خيابان هاي مركزي تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوي
بي بي سي شد‼
🔷هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار مي كرد. اما
بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود.
🌀غروب كه از سر كار مي آمد مستقيم به پايگاه بسيج مي آمد و از رفقا اخبار
را مي شنيد.
🌑هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابان هاي مركزي
تهران بود.
🗣مي گفت: من دلم براي اينها مي سوزد، به خدا اين جوانها نمي دانند چه
مي كنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت⁉
✴يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند......
⬅ادامه دارد.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش/شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیستم
🌸 یک روز عمران از شمال زنگ زد. دعوتش کرد برای قرائت به شهرشان برود.
بعد ازش خواست که بگوید چه مبلغی باید تقدیمش کنند تا با صاحب جلسه در میان بگذارد.
🌹 محسن گفت: هیچی!
عمران جا خورد.
گفت: اینطوری که نمیشه!
محسن پرسید: چرا نمیشه؟
عمران من و منی کرد و گفت:
بالاخره هر محفلی چیزی به شما می دن!
🌼 اصرار عمران افاقه نکرد.
محسن علاقه ای به این بحث ها نداشت. سرو ته حرف را زود جمع کرد و گفت:
🌺ببین عمران! من فقط دنبال یه فضای خوب و قرآنی ام. دیگه هیچی برام مهم نیس!
🍀شاگرد هایش مال شهر های مختلف بودند.
هرکدام دعوتش می کردند به شهر و دیارشان محسن با هزینه شخصی می رفت و آنجا تلاوت می کرد و آموزش می داد.
🌷 جواد و مصطفی که به بعضی شهر ها برای قرائت دعوت می شدند از آنجا می شنیدند که:
حاج محسن چند سال پیش اومده برای ما تلاوت کرده و هنوز پولش رو نگرفته. حتی زنگ هم نزده!
💐همیشه می گفت:
خود قرآن روزی آدم رو می ده!
♦️🔹♦️🔹♥️🔹♦️🔹♦️
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر |
#قسمت_بیستم (قسمت آخر)
شهادت با عظمت
🌷 حاج علی راهی شد. قلبم به شدت میتپید. شاید این آخرین دیدار باشد!
📖 ده جلد قرآن آوردم و صفحه اول آن را که سفید بود نشان دادم و گفتم:
«اینجا چیزی بنویسید و التماس دعا بگویید و به خانواده و فرزندان و نزدیکان هدیه بدهید تا از شما یادگاری داشته باشند.»
قرآن ها را گرفت.
✍🏻 بعد گفت: «یک بار به حضرت آقا قرآنی دادم که امضا کنند. با تعجب فرمودند من امضا کنم؟، و اکراه داشتند که قرآن امضا کنند. بعد طراحی صفحه را دیدند و در لابلای آن جای سفیدی پیدا کردند و امضا فرمودند.»
🌹 حاج علی از خط شیر و جبهه دارخوین شروع کرد و با زیارت امام رضا (ع)، راهی جبهه مقاومت شد. اخلاص و صداقت او، مداومت در خودسازی، و ذکر و جمع همه خوبیها که برای ما حداقل عصاره ۱۳ هزار شهید بود، باعث شد به گونهای شهید شود که جمهوری اسلامی بتواند به بهانه آن، برای اولین بار و پس از هفتاد سال، اسرائیل را موشک باران کند.
🔻 در حقیقت شهید زاهدی با خون خود، آن راهبرد اصلی، یعنی زدن اسرائیل را راه گشایی کرد. ما به دنبال بهانهای میگشتیم و حمله به سفارت ایران در دمشق که از لحاظ دیپلماتیک تجاوز به خاک جمهوری اسلامی محسوب میشود، باعث شد قدرت پوشالی فساد در جهان، شکسته شود.
🌷 شهادت او موجب شد عظمت جمهوری اسلامی ایران ظاهر شود. شهید جبهه عشق، به دست اشقى الخلائق به شهادت رسید. او در سایه اخلاص، از خداوند مهربان نشان قبول مجاهدت دراز مدت خود را دریافت کرد.
🏴 ما اکنون عزادار دوری از او هستیم و دیدار به قیامت افتاده است. غم فقدان او برای ملت ایران، به ویژه هر که او را میشناخت، سنگین است.
❤️ بعضی وقت ها غصه او را میخوردم که نکند رفتنش غیر از شهادت باشد که الحمدلله شهادت نصیب او شد. باور من این بود که حاج علی یکی از سربازان و یاران خاص حضرت مهدی (عج) در زمان حیاتش است. حالا من باید غصه خودم را بخورم.
🔰 حاج علی، شهیدِ بزرگ جبهه مقاومت شد، در حالی که بالاترین درجه رضایت ولی امر را در توشه دارد و عروج او در روز ۲۱ ماه مبارک رمضان، هم زمان با سالگرد شهادت مولای خود، آن هم در لباس مهاجر الی الله، مؤید مقام والای اوست.
🔸 حاج علی دست نیافتنی شد؛ مگر این که خداوند لطفی و کرمی و مرحمتی کند و غیر ممکن را ممکن سازد.
والسلام
*⃣ پایان
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
📝 نویسنده: #سید_علی_بنیلوحی
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃