ولایت ، توتیای چشم
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_بیست_و_سوم ↩️ 🍃🍃🍃🍃🍃 وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصل
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_بیست_و_چهار ↩️
🍃🍃🍃🍃🍃
تا روزیکه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان .
باورم نشد . فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید .
خوشحال شدم . خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم .
شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟ خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد .
گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر میخواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد . می گفت: هنوز کار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم .
🍃🍃🍃🍃🍃
حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما می جنگند؟
همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم.
. یک روز به ناصر فرج اللهی "که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم: این طور نمیشود . مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم . و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد...
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
🌤🌼همانابرترینکارها،کاربرایامامزمانست🌼🌤
🌺🌺🌺
🟣خاک های نرم کوشک🟣
سفر به زاهدان
#قسمت_بیست_و_چهار
سید کاظم حسینی:
قبل از انقلاب بود سال های پنجاه و سه، پنجاه و چهار آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است از آن انقلابی های درجه یک.
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم زیاد می رفتیم پای صحبتشان گاهی وقت ها تو برنامه های علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم،گفت:« میخوام برم مسافرت می آی؟»
«مسافرت؟ کجا؟»
گفت: « زاهدان»
منظورش از مسافرت تفریح و گردش نبود می دانستم باز هم کاری پیش آمده پرسیدم « ان شا الله مأموریته
دیگه آره؟»
خونسرد گفت:« نه همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش».
تو لو ندادن اسرار حسابی قرص و محکم
بود این طور وقت هاپیله اش نمی شدم که ته و توی کار را دربیاورم گفتم:«بریم، حرفی نیست.»
نگاه دقیقی به صورتم کرد لبخندی زد و گفت:« ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.»
گفت: پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.»
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت یک دبه ی روغن دستش گرفته بود پرسیدم:«اینو می خوای چکار؟»
گفت: «همین جوری گرفتم ،شاید لازم بشه.»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃