eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🟣خاک های نرم کوشک🟣 قبر بی سنگ خندید و گفت: «هنوز هم میگی کی می آی؟ امام جواد(سلام الله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن ،من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم باز می پرسی کی می آی؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت می‌آد؟» گریه ام گرفت گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم بادمجان بم آفت نداره.» زینب را هم برده بودم پای تلفن گفت:«یه کاری کن که صداش در بیاد» هر جور بود گریه اش انداختم صداش را که ،شنید گفت:« «خب حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه......» آن روز چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) و حرف زدن با بی بی می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست " ۱ ". صحبتمان که تمام شد گوشی را گذاشتم، حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون، حس غریبی داشتم همه چیز حکایت از رفتن او می کرد ولی من نمی خواستم باور کنم. خبر عملیات بدر را که شنیدم هر آن منتظر تلفنش بودم تو هرعملیاتی، هر وقت می شد،زنگ می زد. خودش هم نمی رسید یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید« تا این لحظه هستیم.» عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم جایی نرسید. بالاخره هم خبر آمد... پاورقی ۱- این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه کبری(سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقای رزمنده اش گفته بود اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم به مسلمانی ام شک کنید ادامه دارد.... 🟣خاک های نرم کوشک🟣 خداحافظ پدر به آرزوش رسیده بود آرزویی که بابتش زجرها کشید. جنازه اش مفقود شده بود؛ همان چیزی که آرزویش را داشت حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم " ۱ ". و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد. روزی که روحش را توی شهر تشییع ،کردیم یک روز بهاری بود نهم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت و چهار. و برای قبر سنگ گذاشت ابوالحسن برونسی هر بار از جبهه تلفن میزد خانه همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم می زدم زیر گریه، هر کار می کردم جلوی خودم را بگیرم فایده نداشت که نداشت. می گفت: «چرا گریه می کنی پسرم؟» با هق هق و ناله می گفتم:« چکار کنم گریه ام می گیره....» آن روز، یکی از روزهای سرد زمستان بود یکهو زنگ خانه چند بار به صدا آمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و زود دوید بیرون، من هم دنبالش، این طور وقت ها می دانستم بابا از جبهه زنگ زده،زن همسایه هم برای همین با عجله می آمد و چند بار زنگ می زد. پاورقی ۱- ما هم به این وصیت عمل کردیم؛ اما اخیراً شخصی از دوستان خودش اقدام کرد. ادامه دارد.... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃