eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🟣خاک های نرم کوشک🟣 آن شب به یادماندنی خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل، بقیه ی ،محافظ ها تو حیاط و بیرون خانه ماندند. این که رهبر انقلاب بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، برای همه ی ما غیر منتظره بود، غیر منتظره و باور نکردنی نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم. آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند صحبت کردند برامان ۱ ". بچه ها غرق گوش دادن و غرق لذت شده بودند. آقا حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر ،کدام جدا جدا فرمایشاتی داشتند. به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند بلکه از حضور پدری مهربان شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یاد ماندنی، لابلای حرف ها اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم، راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم خیلی زود مسأله شان حل شد. پاورقی ۱- همان خاطره ی رفتن شهید برونسی به زاهدان در دوران تبعید ایشان ادامه دارد.... 🟣خاک های نرم کوشک🟣 وصلت همسر شهید سیزده چهارده سالی از شهادت عبدالحسین می گذرد. بارها خوابش را دیده ام. مخصوصاً هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد طوری این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب ،نبینم یقین دارم مشکل حل نمی شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده اند و دیگر برایشان عادی شده است. سر ازدواج پسرم مهدی ۱ ، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم چند تا مشکل حسابی اذیتمان می کرد. با خانواده ی ،دختر هم ی صحبت ها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم ،سه چهار روزی مانده بود به عقد. بچه ها از چند روز قبل هر صبح که از خواب بیدار می شدند، اول از همه می آمدند سر وقت من و می پرسیدند:«بابا رو خواب ندیدی؟» خودم هم پکر بودم کسل و ناراحت می گفتم: «نه، خواب ندیدم.» آنها هم ، با خاطر جمعی می گفتند:«پس این وصلت سر نمیگیره چون مادر بابا رو خواب ندیده» با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدی هم به رفعشان نداشتیم. دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم تو یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش. شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم جلوی ،عبدالحسین یک ورق کاغذ بود که توش نوشته هایی داشت. با آن چشمهای جذاب و نورانی اش نگاهی به کاغذ انداخت یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد. بلند شد از اتاق برود بیرون،گفتم:«می خواید از دست بچه ها فرار کنید؟» پاورقی ۱- فرزند سوم خانواده این خاطره مربوط می شود به تابستان هزارو سیصدو هفتادو شش ادامه دارد.... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃