<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_یکم
بهش گفتم چرا فقط مردا رو راه میدن منم میخوام بیام 😕
ظاهراً با حاج محمود سروسری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمیدانم چطور راضیش کرده بود :((میگفت تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده ))
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل....
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم..
اتاق روح داشت..
میخواستی همانجا بنشینی و زارزار گریه کنیم ، برای چه اش را نمیدانیم اما معنویت موج میزد😭
میگفتند چند سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود .
تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشک میریزند و میروند
دوباره در قفل میشود تا فردا..
حتی حاج محمود همه را زودتر بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید..
انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بودند و به زور دونفره میایستادند پای سماور و بعد از روضه چای میدادند.
به نظرم همهکاره آن جا همان حاج محمود بود..
از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمدهام اینجا ..
در آشپزخانه پلههای آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق.
شرط دیگری هم گذاشت نباید صدایت بیرون بیاید.
اگر هم خواستی گریه کنی یک چیز بگیر جلوی دهنت😢
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد بیایم پایین..
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود.
آن پایین غوغا بود یه نفر روضه را شروع کرد .
بسمالله را که گفت صدای ناله بلند شد همین طور این روضه دستبهدست میچرخید..
یکی گوشهای از روضه قبل را میگرفت و ادامه میداد..
گاهی روضه در روضه میشد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم .حتی حاج محمود در آشپزخانه همینطور که چای میریخت با جمع ،هم ناله بود 😭
نمیدانم به خاطر نفس روضهخوانهایش بود یا روح آن اتاق..
هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم!
توصیف نشدنی بود..!
هر چند دقیقه یک با روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلیهایی که به صورتشان میزدند به گوشم میخورد..
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم حالا که انقدر ساکت بودم اجازه بدین فردا هم بیام😢
بنده خدا سرش پایین بود ، مکثی کرد و گفت :((من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا ولی چه کنم ... باشه!))
باورم نمیشد قبول کند 😍
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_چهل_و_یکم
✳در حكايات تاريخي بارها خوانده ام كه زندگي در شهر نجف براي طلبه هاي علوم ديني همواره با تحمل مشقات و سختي ها همراه است.
💟برخي ها معتقد بودند كه اگر كسي مي خواهد همنشيني با مولتي متقيان اميرالمؤمنين داشته باشد بايد اين سختيها را تحمل كند.
⭕هادي نيز از اين قاعده مستثنا نبود. وقتي به نجف رفت، حدود يک سال و نيم آنجا ماند.
🔗تابستان 1392 و ماه رمضان بود كه به ايران بازگشت. مدتي پيش ما بود و از حال و هواي نجف مي گفت.
✳همان ايام يک شب توي مسجد او را ديدم. مشغول صحبت شديم. هادي ماجراي اقامتش را براي ما اينگونه تعريف کرد:
♦من وقتي وارد نجف شدم نه آنچنان پولي داشتم و نه كسي را مي شناختم كمي زندگي براي من سخت بود.
🔵دوست من فقط توانست برنامه ي حضور من را در نجف هماهنگ كند.
🔘روز اول پاي درس برخي اساتيد رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بيرون.
✴كمي در خيابان هاي نجف دور زدم. كسي آشنا نبود. برگشتم و حوالي حرم، جايي كه براي مردم فرش پهن شده بود، خوابيدم‼
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_و_یکم
🌷 گوشی محسن که زنگ می خورد، با دیدن شماره حرم خوشحال می شد.
اکثر تلاوت هایش هدیه به امام هشتم علیه السلام بود.
تلاوت و اذان صبح های چهارشنبه حرم مال محسن بود.
🍀 خودش این روز و ساعت را انتخاب کرده بود و به خودش می بالید که روز زیارتی امام، خادم حضرت شده.
🌼 سه شنبه شب ها ساعت یک می رسید خانه. آن روز ها سربازیش، دانشگاهش، تلاوت ها و تدریس هایش حسابی رمق محسن را می گرفت.
⭐️ سه شنبه شب ها اما نشاط و نیروی دیگری می گرفت.
مامان تا آن وقت شب بیدار می ماند. تا محسن را نمی دید چشمش روی هم نمی رفت.
🌸 همان طور که بساط شام را پهن می کرد بهش می گفت :
تو مگه انسان نیستی؟! از ساعت شش صبح می دوی تا ساعت یک نصفه شب! ساعت دو ونیم هم که می ری حرم!
🔸 آخه تو خواب و استراحت لازم نداری؟؟! اقلا تلاوت صبح چهارشنبه رو بنداز ظهر چهارشنبه!
محسن با خنده می گفت :
❤️😍 نمی دونید مامان! یه روز بلند شین سحر من بیاین حرم تا بدونید!
یک لذتی داره سحر از خیابون طوسی بندازی بری حرم!
چهارشنبه روز آقاست! من این توفیق رو با هیچی عوض نمی کنم!
📢🔊 چند دقیقه به اذان صبح، صدای تلاوت محسن از بلندگو های حرم راه خودش را می گرفت.
از راسته خیابان طبرسی می گذشت و می پیچید توی کوچه جوادیه.
😍🌟 مامان می رفت توی حیاط می نشست.
چشمش به ستاره های درست سحر بود و گوشش به صدای محسن ...
🌻🍃🌻🍃💓🍃🌻🍃🌻
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#مدافع_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
❤️ #هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
دست راستم راروی سینه میگذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر توست! همانیکه در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!اما من سلامت را به آقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم عبور میدهم. احساس آرامش میکنم. حسی که یک عاشق برنده دارد. از اینکه بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم.
مثل کسی که بلاخره ازقفس آزاد شده. یاد لحظه آخرو چهره غمگینت...
ڪاش بودی علی اکبر!!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃