💐#مجید_بربری
#قسمت_31
چند هفته بعد
پس از سفر زیارتی سوریه
تازه از سوریه برگشته بودند.هم موقع رفتن و هم برگشتن،عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود.ساعت سه و چهار نیمه شب بود.عطیه گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود:
))با سلام،بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم،میخواستم یک زندگینامه کلی و چند تایی خاطره از مجید،که تا کنون گفته نشده،برای بنده بیان کنید.))
عطیه اخم آورد و شروع کرد به غرولند.
_خدایا حالا من چی برا این بگم،ما که این مدت،به این خبر گزاری و اون روزنامه،همه خاطرات را گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم.و خوابید. در خواب دید با مجید دارند شوخی میکنند.عطیه می خواست با کمربند،مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش ،از راه رسید و کمر بند به مجید نخورد.عطیه افتاد و همه غَش غش بهش خندیدند.دوست مجید گفت:
_می خواستی مجید را بزنی ،خدا جوابت را داد و افتادی زمین.
مجید گفت:
_آبجی،اینم خاطره خوب .برو برا اون خبرنگار تعریف کن.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃