eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
230 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 گواهی نامه رانندگی نداشت.یه روز نشست پشت یکی از ماشین های پادگان و زد ماشین رو درب و داغون کرد.خسارتش را ما دادیم و این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد.به هر زوری بود،یه سال و خرده ای از سربازیش رو تموم کرد و یه چند ماهیش هم،به خاطر افضل که دو سال رفته بود جبهه،بخشیدند و کارت پایان خدمتش رو با هزار بدبختی گرفت. یه نیسان براش گرفتیم،باهاش کار می‌کرد.تا ساعت ده صبح همه کارهاش را انجام میداد،حتی چندتایی بار مجانی هم برا رفقاش می‌برد و می رفت قهوه خونه حاج مسعود.بعد از یه مدتی خودش تصمیم گرفت قهوه خونه بزنه.پدرش راضی نبود .او با بیشتر کارهای مجید مخالف بود،ولی دعواش نمی‌کرد.من همیشه پشتش در می اومدم .هروقت حسن یا مهرشاد زنگ می‌زدن و از مجید گله ای میکردن،من در جواب فقط می گفتم:خب حالا می گید چی کار کنم؟ نمیدونم، شاید علاقه بیش از حدی که به مجید داشتم،مانع میشد که اشتباهاتش را ببینم.به باباش گفته بود؛قهوه خونه نیسن،یه سفره خونه سنتی یه.فرش و تخت های سه چهار نفره گرفت.صد و پنجاه تا قلیون هم خرید.استکان نعلبکی و قاشق چنگال و بشقاب هاش رو،خودم از یکی از مغازه های یافت آباد،به سلیقه خودم خریدم.به فکر دخل و درآمد نبود.پول قلیون خیلی از دوستاش رو حساب نمی‌کرد.به حدی می رسید که خیلی وقت ها حتی پول ذغالش هم در نمی آورد. اما گله و شکایت نمی کرد،همیشه می گفت:((خدا روزی رسونه،خودش برام می رسونه. )) مجید من عادت نداشت به کسی نه بگه.تا اون جایی که می تونست ،هرکاری که ازش میخواستن،انجام می‌داد. یه مرتبه عطیه خواست بره سر کلاس.عادت هم نداشت تنها یا با تاکسی های سر راه بره.زنگ زد به مهرشاد.گفت :نمیتونم بیام.زنگ زد به حسن. گفت:من اصلا تهران نیستم.زنگ زد آژانس که اونجا هم گفتن،بیست دقیقه طول میکشه.کلاسش داشت دیر میشد و چاره ای هم نداشت.گفت بذار شانسم رو امتحان کنم.با این که می دونست مجید برا کاری به کرج میره،ولی بهش زنگ زد. _سلام مجید کجایی؟ _داداش!من کیلومتر ۱۰ جاده مخصوصم. _خب پس من امروز کلاس نمیتونم برم! _صبر کن من خودم می رسونمت. نمیدونم چطور و با چه سرعتی اومده بود که سر ده دقیقه رسید خونه و عطیه رو رسوند سر کلاسش و بعد هم رفت به کارش برسه.به قول قدیمی ها؛مجید خیلی جیگر داشت.از بچگی شرّ و شور بود .پنج شیش سال داشت که آقا افضل موتورش را بیست و پنج هزار تومان فروخت.وقتی مجید فهمید ،بلند شد رفت در خونه خریدار که همسایمون بود.دعوا کرد که موتور افضل بابایی ام را پس بدید.تا یه چند وقتی داستان این موتور ادامه داشت.مجید عشق موتور و ماشین بود،و چه دست فرمونی داشت!اما نمیدونم چرا یه سال طول کشید تا گواهینامه رو بگیره؟البته تا دست فرمون بشه،دو سه تا دسته گل به آب داد. 🌷🕊 💥ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃