eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
230 دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
5.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
ولایت ، توتیای چشم
#شهادتت‌مبارک‌سردار‌دلها😭 ...🕊
ما در حال است : پنجشنبه شب از شروع كرد✨✨✨✨ به آمد✨ به رفت✨ # نجف به زیارت رفت✨ به زيارت خاكهای خون الود می آید✨ به می رود ✨ به زيارت می آید قم به پابوس خواهد رفت✨ ودرآخر برا‌ی زیارت و آغوش می گشاید. سپس بدن خسته اش را درکنار یارانش، آنها که درفراقشان بی‌صبرانه اشک میریخت به آرامش میرساند .✨ ✨ ...🕊...
🕊🌺 به خانواده اش اهمیت زیادی میداد، خیلی با محبت بود، درخانواده به ازهمه بیشتر نزدیک بود. همیشه پایه ی مسافرت بود. کوچک که بود هنگام رمضان زودتر از اولین روزهمراه مادرش روزه میگرفت. جوان هارو به راه راست هدایت میکرد. عاشق بود ، تاجایی که میدانم همش بودتاجایی که میدانم قضا نشده بود. برای ماه رمضان تاسحر بیدارمیماند تانماز نمیخواند خواب به چشمامش نمی امد بود بود اواخر فرمانده بود به هم گروهانیاش گفت از گروهان ما فقط من شهید میشم و منم فدایی همه شما هستم توی عملیات هم مثل اربابش اول از دست جانباز شد بعد مثل آقاش از سر مورد هدف قرار گرفت و شهید شد :94/11/12 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدمدافع حرم داوود نریمیسا🌹🍃 🌺🌺🌺
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰ سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه! آیه روی تختش دراز کشید ، و به حرف‌های رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آن‌هایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند... ********* مریم نگاهی به خانه انداخت. از خانه بی‌بی و سید بهتر بود. همه‌ی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده‌اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بی‌بی را میخواست.. پدری‌های سید... دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختن‌هایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیک‌های نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درس‌های محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند. غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه‌های که هنوز حس میکرد. به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه‌پایش می‌آمد. به مسیحی که سایه‌اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختی‌ها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهایی‌هایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان، کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از مایه میگذارند هم از ؛ اصلا چرا اینگونه‌اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصله‌ی ناجور شده‌اند؟ چرا از خود میکنند و زخم‌ها را التیام میدهند؟ صورتش می‌سوخت و نمی‌دانست ، زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهان‌اند یا این جماعت وصله‌ی ناجور زمانه؟ سایه را دوست داشت... پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، می‌آمد؛ پا به پای تنهایی‌های مریم می‌آمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصه‌هایش دل می‌سوزاند؛ سایه دوست‌داشتنی‌تر از دیگران بود؛ شاید چون هم‌سن‌وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛ سایه می‌گفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابه‌پایش آمده... میگفت آیه‌ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینی‌بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه‌ها نمی‌آید؛ همانکه روزگاری در کوچه‌ها با ارابه‌اش می‌آمد و میگفت چینی‌بندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست چینی‌بندزن بدهد، تا دوباره آیه‌ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیه‌ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود: " که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همه‌ی ما بسه!" به آیه میگفت دختر شهرآشوب ، و مریم به آشوبی می‌اندیشید.... ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه‌ای که عصبانی بود... زینب‌سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار... محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنبال کاری باشد تا زودتر از دست این عجیب‌ها راحت شود... *********** شب دیر زمانی از راه رسیده بود. ارمیا هنوز روی شن‌زار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل و دل و دل . تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینت‌بخش آن‌نشد و چقدر حسرت‌های کوچک دارد دل این مرد! با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرف‌هایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمی‌فهمیدند ارمیا به سیدمهدی داده؟ چرا نمی‌فهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟ تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید: _چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو... ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟ صدای خنده آمد: _سلام برادر ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون میشی؟ سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق شی و تو هم آسمونی بشی؛ اون‌وقت.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃