eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
230 دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
5.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 #امام_خامنه_ای_مدظله_العالی: ما که #منتظرِ امام زمان هستیم؛ امروز باید در  جهت حکومت امام زمان(عج)تلاش کنیم. 💔 #جمعه‌های_بیقراری 🌸 #وَعَجِّلْ_فَرَجَهُمْ 💚💖❤️💜💙💛
❣ 🌾 نظرے کن که 🌼جھــ🌍ـان بیتاب است! 🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ 🌸 ارباب است.. 🌾 🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️ 🌱نور زیبای یک جلوه اے 🌸از محراب است💫 🌸🍃 🌺🌺🌺
خجالت میکشم 😔 اسمم را گذاشته ام: اما زمـانی که دفتر را ورق میزنی📖 می بینی؛ فضای مجازی را بیشتر از میشناسم😔 حتی گاهی صبح آفتاب نزده🌥 آنها را چِک میکنم ... اما را نــــه❗️ در قنوت نمازهایمان برای دعا کنیم 🤲 🌸🍃 🌺🌺🌺
🔹 امام ارواحنافداه خودش را کاملاً از نظر روحی آماده می کند. ✨منتظر امام زمان ارواحنافداه ، آن كسى است كه: ✔️ جان و مالش را اوّل بدهد، تمام صفات رذيله را از خودش دور كند، كمالات لازم را در خودش به وجود بياورد ، خودش را درست ‏كند و بعد بگويد: آقا بيا. ❗️آن وقت از دو حال خارج نيست يا ظهور عمومى و فرج كلّى است، يعنى زمان ظهور رسيده، شما می‏شويد از مقرّبين دستگاه امام زمان ارواحنافداه . يا زمان ظهور نرسيده که اگر شما صفات رذيله را از بين بردى و صفات حسنه را در خودت ايجاد كردى و منتظر واقعى شدى حضرت براى خودت ظهور می‏ كنند. ✨یعنی اگر اهل دنيايى تمام آن مزايايى كه بعد از ظهور هست به تو می دهند، مريض نمی‏ شوى، مريض شدى زود خوب می شوى، زندگيت رو به راه می‏شود. و اگر اهل معنويّات باشى از خود حضرت به طور مستقيم تمام مسائل روحى و كمالاتت را دريافت می‏ كنى. منتهى انسان وقتى به آن مرحله می‏رسد صاحب سرّ است، احدى نمی‏ فهمد كه اين با حضرت چه ارتباطى دارد، شب تا صبح مشغول راز و نياز است با حضرت نشسته گرم صحبت است، صبح شما خيال می كنيد كه نماز صبحش را هم نخوانده است. ⚘آیت الله سیدحسن ابطحی⚘ 🌺🌺🌺
❣ مــولایــم . . . 💫بیچاره دلم💗 طالب دیدار تـ✨ـو باشد درمانده و افتاده چنان تو باشد 💥من در قفسی؛ روز وصالم آن روز که دلها💞 همه دریای تـو باشد✨ 🌸🍃 🌺🌺🌺
♡مدافعان حرم، تجسمی عینی اما غریب!♡ 🍃حریمِ حرم را کفتارها محاصره می‌کنند، غرق در خیالِ غارت و سوزاندن. مرور می‌شود، ، مردی میانه میدان تنها و صدایی که در دشت طنین انداز می‌شود: "هَل مِن ناصِرِ یَنصُرُنی...؟"😔 🍃تاریخ تکرار می‌شود اما اینبار، پاسخِ ندایِ امام‌زمان، مدافعانی است که در دل حسرتِ نینوا دارند! قرار نیست تکرار شود... مرور تاریخ متوقف می‌شود! همانجایی که رگ غیرتشان می‌جنبد که مبادا کفتاری به جسارت کند. 🍃می‌روند تا مرهمی شوند بر غربتِ امام زمانمان! سردار غریب* در وصیت نامه اش نوشت، (عج) غریب است، نباید آقا را فراموش کنیم چون ایشان هیچ‌وقت مارا فراموش نمی‌کنند😞 🍃به راستی چقدر، روز و شبمان را به یادِ آقا سپری می‌کنیم؟ سجاد در یاریِ امام زمانش، سر و صورت و هرآنچه که داشت فدا کرد. اما ما، تا به حال به خاطر مولایمان از لذت یک گذشته ایم؟🥺 🍃او سفارش کرده است، اگر درد و دل و مشورتی داریم به مزارش برویم که به لطف خدا حاضر است و ما. 🍃سجادها جان را فدای محبوب می‌کنند. چقدر شبیه آنها بوده ایم؟ ، روسفیدِ عالم🕊 *"سردار غریب" لقبی‌است که به شهید دادند، چون خیلی بودند♡ 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۹ بهمن۱۳۷۰ 📅تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۹۵ 📅تاریخ انتشار : ۶ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🕊محل شهادت : حلب، سوریه 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید سجاد زبرجدی 🌹🍃 🖤🖤🖤
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃