❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌾 #گل_نرگس نظرے کن که
🌼جھــ🌍ـان بیتاب است!
🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ
🌸 #منتظر ارباب است..
🌾 #مھدےفاطمہ
🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️
🌱نور زیبای #تو یک جلوه اے
🌸از محراب است💫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌺🌺🌺
خجالت میکشم 😔
اسمم را گذاشته ام: #مـــــنتظر
اما زمـانی که دفتر #انتظارم را ورق
میزنی📖 می بینی؛ فضای مجازی را بیشتر از #امامم میشناسم😔
حتی گاهی صبح آفتاب نزده🌥
آنها را چِک میکنم ...
اما #عهــدم را نــــه❗️
در قنوت نمازهایمان
برای #مهدےفاطمه
دعا کنیم 🤲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌺🌺🌺
🔹#منتظر امام #زمان ارواحنافداه خودش را کاملاً از نظر روحی آماده می کند.
✨منتظر امام زمان ارواحنافداه ، آن كسى است كه:
✔️ جان و مالش را اوّل بدهد، تمام صفات رذيله را از خودش دور كند، كمالات لازم را در خودش به وجود بياورد ، خودش را درست كند و بعد بگويد: آقا بيا.
❗️آن وقت از دو حال خارج نيست يا ظهور عمومى و فرج كلّى است، يعنى زمان ظهور رسيده، شما میشويد از مقرّبين دستگاه امام زمان ارواحنافداه .
يا زمان ظهور نرسيده که اگر شما صفات رذيله را از بين بردى و صفات حسنه را در خودت ايجاد كردى و منتظر واقعى شدى حضرت براى خودت ظهور می كنند.
✨یعنی اگر اهل دنيايى تمام آن مزايايى كه بعد از ظهور هست به تو می دهند، مريض نمی شوى، مريض شدى زود خوب می شوى، زندگيت رو به راه میشود.
و اگر اهل معنويّات باشى از خود حضرت به طور مستقيم تمام مسائل روحى و كمالاتت را دريافت می كنى.
منتهى انسان وقتى به آن مرحله میرسد صاحب سرّ است، احدى نمی فهمد كه اين با حضرت چه ارتباطى دارد، شب تا صبح مشغول راز و نياز است با حضرت نشسته گرم صحبت است، صبح شما خيال می كنيد كه نماز صبحش را هم نخوانده است.
⚘آیت الله سیدحسن ابطحی⚘
🌺🌺🌺
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مــولایــم . . .
💫بیچاره دلم💗 طالب دیدار تـ✨ـو باشد
درمانده و افتاده چنان #پای تو باشد
💥من در قفسی؛ #منتظر روز وصالم
آن روز که دلها💞 همه دریای تـو باشد✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌺🌺🌺
♡مدافعان حرم، تجسمی عینی اما غریب!♡
🍃حریمِ حرم را کفتارها محاصره میکنند، غرق در خیالِ غارت و سوزاندن. #تاریخ مرور میشود،
#ظهر_عاشورا، مردی میانه میدان تنها و صدایی که در دشت طنین انداز میشود: "هَل مِن ناصِرِ یَنصُرُنی...؟"😔
🍃تاریخ تکرار میشود اما اینبار، پاسخِ ندایِ امامزمان، #لبیک مدافعانی است که در دل حسرتِ نینوا دارند! قرار نیست #اسارت تکرار شود... مرور تاریخ متوقف میشود! همانجایی که #سجادها رگ غیرتشان میجنبد که مبادا
کفتاری به #حرم جسارت کند.
🍃میروند تا مرهمی شوند بر غربتِ امام زمانمان! سردار غریب* در وصیت نامه اش نوشت، #امام_زمان(عج) غریب است، نباید آقا را فراموش کنیم چون ایشان هیچوقت مارا فراموش نمیکنند😞
🍃به راستی چقدر، روز و شبمان را به یادِ آقا سپری میکنیم؟ سجاد در یاریِ امام زمانش، سر و صورت و هرآنچه که داشت فدا کرد.
اما ما، تا به حال به خاطر مولایمان از لذت یک #گناه گذشته ایم؟🥺
🍃او سفارش کرده است، اگر درد و دل و مشورتی داریم به مزارش برویم که به لطف خدا حاضر است و #منتظر ما.
🍃سجادها #عاشقانه جان را فدای محبوب میکنند. چقدر شبیه آنها بوده ایم؟
#شهادتت_مبارک ، روسفیدِ عالم🕊
*"سردار غریب" لقبیاست که به شهید دادند، چون خیلی #مظلوم بودند♡
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_سجاد_زبرجدی
📅تاریخ تولد : ۱۹ بهمن۱۳۷۰
📅تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۹۵
📅تاریخ انتشار : ۶ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🕊محل شهادت : حلب، سوریه
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید سجاد زبرجدی 🌹🍃
🖤🖤🖤
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃