eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۴۷ و ۴۸ خاله : _عزیزم توکجا بودی؟بعداز اینکه خبرشهادت علی.... واینجا دوباره بغض خاله ترکید.. _خبرشهادت علی را شنیدیم,طارق چندین بار به ایران امد ,دوست داشت که کنارتان باشد واگه امکانش بود برگردانتتان عراق, هیچ کدام از دوستان وهمرزمان علی,که طارق میشناختشان,نبودند,تا نشانه‌ای هر چند کوچک از شما بگیره برای همین هر دفعه که میاد ایران به یه سمت میره,فقط میدونست که توگفتی احتمالا قم ساکن میشیم, الانم چند روزی هست با فاطمه و مهدی امدن ایران,فردا قرار بود برگردند ,یه شماره داره,میدم بهت باهاشون تماس بگیر... وادامه داد: _راستی مادر,عباس که پیدا شد درسته؟؟ دوباره یاد علی افتادم,با صدای گرفته گفتم _اره ,علی ,جانش را برای پیدا کردن عباس کف دستش گرفت ورفت....دیگه هم برنگشت... اما عباس را برگرداند وبعد خاله با تک تک بچه ها صحبت کرد, بچه ها هم از شادیهایی که امروز درپی هم میامد ,درپوست خود نمیگنجیدند. خیلی خوشحال بودم,بازعماد گوشی راگرفت وشماره طارق را خواند,عماد هنوز دوست داشت صحبت کند اما من به خاطراینکه دلم میخواست هرچه زودتر با طارق حرف بزنم و ببینم کجاست,قطع کردم.شماره‌ای را که عماد برام گفته بود را گرفتم,چندتا بوق خورد وصدای طارق توگوشی پیچید: _الو... از هیجان تمام بدنم به رعشه افتاده بود, بغض گلوم راقورت دادم وگفتم:_الو...طارق...منم سلما... از پشت تلفن کاملا مشخص بود که طارق بهت زده شده...با لکنت گفت : _س س سلما خودتی خواهرم.... من: _اره عزیز دلم,کجایی؟؟ طارق خنده ای از ته دل زد وگفت : _یه لحظه صبرکن... بعداز چند ثانیه سکوت گفت: _این دومین سجده‌ی شکریست که الان کردم... صدای ملکوتی صبح راشنیدی؟؟ طارق هم مثل عماد زد زیرگریه وگفت:_بالاخره امام زمان عج هم داره میاد..غربت داره تمام میشه..غربت به پایان میرسه....سلما انتقام خون پدرومادر و لیلای جوانمرگم را میگیره..سلما باید خودمون را اماده کنیم....اقا سرباز میخواد...😍😭 طارق گفت وگفت ومن همراهش اشک ریختم ودرشادیش سهیم شدم.بعداز کلی حرف زدن گفت: _ما تا دیروز قم بودیم اماچون اثری ازت نیافتیم, اومدیم تهران که هم فاطمه یه ناخوشی جزیی داشت برود دکتر وهم فردا پرواز داشتیم از تهران به نجف....الان شما کجایید میخوام با کله خودم رابرسونم.. خنده ای زدم وگفتم : _قم,الان دقیقا روبروی گنبد وبارگاه حضرت معصومه‌س,خونه‌مان نزدیکه... مردد بودم که ادرس بدهم یا نه؟چون میترسیدم, هنوز انور دست از کینه وانتقام برنداشته باشد وطارق را با نیروهای خبیثش تحت تعقیب داشته باشد ,که خود طارق تردیدم رادید ودلیلش رافهمیدوگفت: _نه نه ادرس نه,درست مثل ملاقات‌هامون تونجف ,اما اینبار داخل حرم خانوم حضرت معصومه س.... این بهترین راه حل بود,قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعداز نماز ظهر وروی صحن حرم... خوشحال بودم از آمدن طارق و خوشحال‌تر برای اینکه به زودی مولایمان قدم رنجه میفرمایند.. اما نمیدانستم هنوز طوفانها در پیش دارم وهجرانها میکشم وغم‌ها میخورم... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃