آقاجان
نسیم صبحگاهی را، #معطر از عبورت کن
تمام قاصدک ها را، خبردار از #ظهورت کن
بکش دست نوازش بر سر چشم #انتظارانت
شکوفا کن زمین را از صدای پای #بارانت
شکوه جلوه خلقت، به #عالم خودنمایی کن
و از #خورشید تابان جمالت، رونمایی کن
#الّلهُمَّ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج🌷
🖤🖤🖤
🍃🌸امروزمان را با درسی از شهید بلباسی شروع کنیم که گفت:
#شهادت مردن نیست یک تولد هست #تولد_بسیار_زیبا.🌷
سردارشهید #علیرضا_بلباسی🌹
سلام،
🍃صبحتون بخیر، روزتون شهدایی🍃
🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚بر احمد و خُلق
مهربانش صلوات💚
💚بر حیدر و صبر
بیکرانش صلوات💚
💚ازفاطمه، مجتبی
و مظلومِ حسین💚
💚تا حضرت
صاحب الزمانش صلوات 💚
💚✨اَللّهم صَلِّ عَلى محمّد
💚✨وَ آلِ محمّد
💚✨وعجل فرجهم
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُم
💚💚💚
🍃💚🇮🇷❤️💙❤️🇮🇷💚🍃
🍃🌸🌴خاطراتِ جنگ🌴🌸🍃
🍃❤️داستان لباس شستن و تعمیر ماشین :
🍃💙تو جبهه قسمتِ تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود
صبحزود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
🍃🌸🌴یه روز ظهر تو هوایگرم یه بسیجی جوان اُومد و گفت :
اخوی خدا خیرتبده ما عملیات داریم ماشین مارو درست کن زود برم.😊
🍃💙گفتم مردحسابی الآن ظهره خستهام برو فردا صبح بیا🤨
🍃🌸🌴با آرامش گفت اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم آخه.😊
🍃💙منم صدامو بلند کردم وگفتم برادر من ازصبح دارم کار میکنم خستهام نمیتونم
🍃💙خودم یهماهه که وقت نکردمحتی لباسامو بشورم.😒
🍃🌸🌴گفت بیا یهکاری کنیم ؛
من لباسای شمارو میشورم شماهم ماشین منو درست کن.😌
🍃💙منم برا رو کَمکُنی رفتم هرچی لباسبود مال بچهها و خودم رو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر آب و
گفتم بیا بشور.😊.
🍃🌸🌴 اون جوون هم آرام وبادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیر ماشین رو لفت دادم.
گفت اخوی ماشینِ ما درست شد؟😊
🍃💙بعدش که ماشین رو تحویل دادم دیدم که وقتی داشت با ماشین از محوطه خارج میشد مسؤول و فرمانده تعمیرگاه رو دید که داره میاد ؛
پیاده شد و سلامو احوال و روبوسی کردند.
🍃💙منم اومدم داخلِسنگر به بچهها گفتم گمونم این جوونی که لباسامونو دادیم شست ازفامیلای فرماندس هست
اگه حاجی بفهمه پوستمونو میکنه😁😊.
🍃💚یهو دیدیم حاجی اومد داخل سنگر و ماهم سفره نهار رو انداختیم
داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یهچیزی رو پنهان میکنیم
🍃💚فرمانده پرسیدچی شده؟🤔
🍃💙گفتم حاجی اون جوونی که الآن دم دژبانی باهاش روبوسی کردی فامیلتون بودن؟
🍃💚حاجیگفت عه ! چطور نشناختین؟
🍃🌸🌴ایشون مهدی باکری فرماندهی لشکر بودن دیگه.!!!
🍃🌼راوی: رضا رمضانی
🍃📚برشی از کتاب خداحافظ سردار.
@TOOTIYAYCHASHM
🍃🌸📸عکس جالبی از شهیدان باکری ؛ مهدی زینالدین ؛ احمد کاظمی و حاج قاسم سلیمانی
در یک قاب.
@TOOTIYAYCHASHM
❤️
#حجاب_عفاف
پیامبر اکرم (ص):
روزی رسول خدا از اصحاب خود پرسید:
« نزدیکترین حالات زن به پروردگارش کدام است؟»🤔 اصحاب نتوانستند جواب بدهند. این سؤال به گوش فاطمه علیهاسلام رسید.
فاطمه فرمود:« نزدیکترین حالات زن به پروردگارش وقتی است که در خانه اش بنشیند (و خود را در کوچه و بازار، جلو چشم نا محرمان قرار ندهد.)»☺️
وقتی رسول خدا این سخن را شنید، فرمود:« فاطمه پاره تن من است.🌺
یاد شهدا با صلوات🌹
🖤🖤🖤
IRANEZIBAgolbarg.mp3
1.8M
💚🇮🇷گلبرگِسرخلالهها🇮🇷💚
🍃🌸❤️🎼 آوایی بسیار زیبا و معنوی و دلنشین از یاد و خاطره بهترینهای ایران زیبا که جونشون رو در راه معشوق فدا کردند.
🍃❤️💙نجوا و زبان حالِ بهشتی شهدا و...
@TOOTIYAYCHASHM
.❤️
📚علمدار
🍁برگرفته از زندگی شهید مجتبی علمدار
🌸قسمت صد و پنجاه و نهم: بیمارستان
وضعیت سيد هم حساس بود. نميشد معطل كرد. اوضاع بيمارستان امام واقعا به هم ريخته بود! توی حياط، تو راهروها، توی نمازخانه بيمارستان و ... هر جا می رفتیم بچه بسيجی ها چفيه ای پهن كرده بودند و مشغول بودند؛ يكی زيارت عاشورا ميخواند، يكی دعا و یکی قرآن
عده ای هم در حیاط نشسته بودند و با ناله ای جانسوز امن یجیب ميخواندند. هيچ كس نميتوانست به بچه ها بگويد كه بروند بيرون. نميدانم سید با دل این بچه ها چه کرده بود. از خواب و خوراک خودشان زده بودند و در بیمارستان مانده بودند. عشق به همه خوبی های سيد، آنها را در سرمای دیماه در آنجا نگه داشته بود. ساعت نُه شب بود. از پله ها آمدم پايين. جمعیت زیادی دور من جمع شدند. همه حال سید را می پرسیدند. گفتم: سيد را بايد ببريم تهران و پول لازم داريم. با اینکه هیچ امیدی نداشتم اما محبتی که خدا در دل آنها انداخته بود کارساز شد. باورش مشکل است. قبل از ساعت دوازده شب نزديك به دو ميليون تومان پول جمع شد. یکی از بچه ها، آن موقع شب رفته بود موتورش را گرو گذاشته و پول آورده بود! طلبه جوانی بود. آمد و چفیه ای به من داد و گفت: این چفیه را ببرید و به بدن سید بزنید تا تبرک شود و برای من بیاورید! چفیه را برایش تبرک کردم و آوردم. دیدم رفت داخل حیاط بیمارستان. نشست و چفیه را پهن کرد. چند تکه نان خشک را خرد کرد و روی چفیه ریخت! از او پرسیدم: چه ميکنی!؟ داد زد و رفقا را صدا کرد و گفت: هر کس ميخواهد نور سید با خون و بدنش اجین شود، بیاید و تکه ای از این نان خشک را بخورد. این چفیه متبرک به بدن سید است. رفقا هم گرد او جمع شده و مشغول خوردن نان شدند.
👈ادامه دارد
✔️منبع:کانال علمداران عشق
🖤🖤🖤
💚《اللهم عجل لولیک الفرج》💚
#حکایت📚
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ...
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن...
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد وآنها صيد تور صيادان شدند!!!!
آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام!!
دلتان همیشه آرام...🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽روایت خواب عجیب نوجوان شهید لبنانی از زبان سردار شهید سلیمانی
التماس دعا
شبتون شهدایی ✨
🖤🖤🖤