eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه سزدار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌺🥀🌻🌺🌹🥀🌻🌺🌻🥀🌺 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت0⃣2⃣1⃣ شلمچه و از شلمچه می اومد ده سعید و نهر خین و می اومد روی پل نو خرمشهر ما میتونیم سهم عمده عملیات فتح خرمشهر رو بگذاریم بر عهده گردان ۹سپاه که شهید وزوایی فرمانده قبلیش در فتح المبین شهید شده بود و اون جا یادم نیست فرمانده اش کی بود ولی کوچکی و نوری که از بازمانده های آن ها هستند همت توی اون عملیات با شهبازی به عنوان یک چهره ای که بسیجی ها در کنارشون احساس آرامش می کردند حماسه آفریدند.😌 پاتک های لشکر ۳زرهی عراق یک پاتک ساده ای نبود . به اضافه بسیجی ها قدرتمندتر از تانک ها و لشکر ۳زرهی عراق و فرمانده لشکر ۳آن((الدوری))بودند،کسی که سال ها تجارب و آموزش ها ی نظامی داره و این ور یک بچه معلم و یک مشت شاگردانش که اومدند به یک نبرد نابرابر و تو این نبرد نابرابر به پیروزی می رسند .🌸عملیات بیت المقدس و نهر خین خودش یک فیلم عظیمی یه..☺️ اصفهان دیگر همان اصفهان نبود و ژیلا دیگر همان ژیلا نبود و اصفهان را حالا جور ودیگری می دید.توی خیابان ها، توی کوچه و پس کوچه ها و توی دانشگاه هم، هر چند وقت یک بار چیزهایی میدید و صداهایی می شنید که برایش غریبه بودند و آزارش می دادند.:😢 سرتان را کرده اید زیر برف ، خبر ندارید که تو دل مردم چی میگذره ؟😔 چی می گذره؟😢 برو بابا تو هم. دنیا چهار نعل داره به سمت تمدن و پیشرفت میره، شما هنوز چسبیدید به چادر و چاقچورتان!😏 ژیلا به دختر همکلاسی اش که با نگاهی تحقیر آمیز خود را از او کنار می کشید گفت:😒 چادر و چاقچور چه ضرری به شما داره؟؟؟😏 ادامه دارد.....🌺🌺 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃🌸🍃 شخصي در تاريکي شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله مي گفت شيطان نزد آن دعا کننده آمد و گفت: آن قدر الله الله مي گويي و جواب نمي شنوي. چرا اصرار مي کني؟ اين همه سوز و دعاي بي اثر بس است. آن شخص نااميد و افسرده شد و دلش شکست. در عالم خواب حضرت خضر را ديد که به او فرمود: چه شده الله الله نمي گويي مگر از راز و نياز پشيمان شده اي؟ آن شخص گفت: آخر هر چه مي گويم، جواب نمي شنوم، بنابراين نااميد شده ام. حضرت خضر فرمود: مگر بايد جواب خدا را از در و ديوار بشنوي؟ همين که الله الله مي گويي معنايش اين است که جذبه اي خدايي تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است. نی که آن الله تو، لبيک ماست آن نياز و سوز و دردت، پيک ماست. ترس و عشق تو کمند لطف ماست زير هر يا رب تو لبيکهاست. پس از اين معاني و هشدار، فهميد آن ندا از شيطان است و نبايد نااميد از حق شد که اين الله الله دليل راه يابي و پذيرش به آن درگاه است.🌿🌱⚘ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️یک فوق العاده زیبا و تاثیرگذار 😭😭😭 برای کسانی که برای دنبال انگیزه هستند... 😢اللهم عجل لولیک الفرج 😢 ✍ : از را به تاخیر نیندازیم http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌸🌻🥀🌹🌼🌸🌻🥀🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت1⃣2⃣1⃣ حواسمو پرت نکن بگذار ببینم استاد چی داره میگه!😒 و استاد که پای تابلوی کلاس در حال نشستن بود ، به سوی آن ها برگشت و گفت:کلاس را بگذارید کلاس بماند، تبدیل اش نکنید به خانه ی احزاب .😏😕 آن دختر گفت:نه استاد، ما که حرفی نداریم این خانم بدیهیان است که دارد غرغر میکند .😐 و ژیلا ازاین دروغ آشکار ، تعجب کرد و چیزی نگفت.😳 یکی از پسران کت و شلواری شیک پوش ، به طعنه گفت:شما به دل نگیر خانم!😄 و با اشاره به ژیلا افزود:اینا عادت شونه از زمین و زمان طلبکار باشند.😁 زهرا که کنار ژیلا نشسته بود و از این حرف ناراحت شده بود ، پرسید:😢 چه طلبی از شما کرده اند؟😒 لحظه ای سکوت کرد و بعد افزود:این که بی سرو صدا رفته اند توی جبهه و جان شان را گذاشته اند کف دست شان تا شما اینجا راحت و سالم درس بخوانید ، طلبکاری یه؟؟!!😢 همان دانشجوی اولی گفت:چهار روز می روند جبهه ، چهل سال بهره برداری می کنند.😌 چه بهره برداریی کرده اند مثلا؟😐😰🤔 چه بهره برداری؟هرجا پست و مقامی هست مال اون هاست. هرجا امتیازی هست مال اون هاست، هرجا سهمیه ای هست مال اون هاست... 😐😐 از موتور و ماشین پیکان بگیر برو تا کارخونه و بنیاد و سهمیه قبولی دانشگاه و هزار جور چیز دیگه!😦😧😧 اگر راست می گی شما هم بیا برو و بعد برگرد ازاین چیزها استفاده کن.!🙄😕😏 و ژیلا _در آن میانه_ابراهیم را میدید که در سرما و گرما با پیراهن نمدار و لباس کهنه ی فرم و بدنی لاغر و نحیف و چشم هایی ...😢 ادامه دارد.... .🌺 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• زمانی‌كه شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، هم فرمانده سپاه پاوه بود🍃. به صفوی علاقه زیادی داشت☺️. یك روز، به شهرضا آمده بود. كارت عضویت سپاه📩 او باید تمدید اعتبار می‌شد. به همین خاطر، كارت را به سپاه شهرضا داد كه اقدام كنند. بعد از تحویل كارت، شهید صفوی به او گفت: «شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به كارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟»😕 متواضعانه جواب داد: «دلم می‌خواهد كه امضای شما پای كارت شناسایی من باشد.»🙂❤️ 🌸🌈🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• از جیبش کاغذی📃 در آورد و داد به دستم و گفت: «بیا این زیارت عاشورا رو بخون🌱» گفتم: « بیا خودت بخون و گریه کن💔. من هزار تا کار دارم.» وقتی بلند شدم بروم. حال عجیبی داشت. زیارت را می خواند و اشک می ریخت.😢🙂 🌹 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
371K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️پیام من فقط این است که در زمان غیبت اطاعت محض از داشته باشید. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌺••┈••❈✿🌹✿❈••┈••
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . کیست ؟!😕 سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند😒 . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو! گفت : من را می خواهم!😢 گفتیم :بیا تا ببریمت پیش با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد .🙁 وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت🙂 . او را پیش بردیم . پرسید : شما هستید😕 گفت بله خودم هستم .☺️ آن مرد کرد پرید جلو و دست را گرفت که ببوسد . دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟😕 گفت : .☺️ او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .😢 گفت :قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم.☺️ و بعد او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.🙂 آن مرد , مسلح بود . اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .🍃 شب , با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند . آن مرد گفت : راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .😒 گفت : نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . 🙂 و صحبت می کنیم آن مرد محو صحبت های شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . پرسید : برای چه گریه می کنی ؟ گفت : به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم .😔 گفت : دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .🙂 او گفت : من هم می‌خواهم پاسدار شوم. گفت : اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .🙂 آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت👌 . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد🕊 . بچه ها به او لقب داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند🍃. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ را می گرفتند .☺️❤️ ـــــــــــــــــــــــــــ❀••🦋••❀ـــــــــــــــــــــــــــ 🕊•• http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ـــــــــــــــــــــــــــ❀••🦋••❀ـــــــــــــــــــــــــــ
آخـــرین بار ڪه خنده ڪرد،دلی شهید شد😊😍😍❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
مگه میشه فرمانده بود و اینقدر حرص و جوش نخورد،اون میکروفن تو دستت،اون فشار مشتت،طبق عادتت،که وقتی میخواستی ی حرفی رو تاکیید کنی روی انگشتای پات می ایستادی،و با اون صدای ارومت به گوش رفقات میرسوندی.😍 اینا صحبتای رفقاته،که همینطور خاکی و بدون زرق و برق زیر عکسات مینویسم،که دوستات که عاشقانه دوستت دارند هم استفاده کنند😍😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌺🌹🥀🌸🌻🥀🌺🌹🌸🥀🌺🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت2⃣2⃣1⃣ پیراهن نمدار و لباس کهنه ی فرم و بدنی لاغر و نحیف و چشم هایی که از شدت بی خوابی سرخ شده بود ،توی کلاس نشسته است و به حرف های این و آن گوش می دهد.😢 ژیلا که از شنیدن این حرف ها ناراحت شده بود ، بلند شد و رفت کنار ابراهیم نشست و گفت :می بینی این ها چه می گویند ابراهیم ؟؟😢 بله می بینم.بیرون هم همین حرف ها و حدیث ها هست .دیروز رفته بودم چهار باغ،چیزهایی می دیدم و حرف هایی می شنیدم که قلبم آتش می گرفت.😔 راستی تو کی برگشتی ابراهیم؟چرا اومدی این جا؟...چرا نرفتی خونه؟😢😢😞🤔 می رفتی یه کم می خوابیدی اقلا.😢 ژیلا!ژیلا!😢 زهرا بود که داشت صدایش می زد. ژیلا به خودش آمد و پرسید:چیه ؟چی شده؟😢 چی داری می گویی با خودت؟😢🤔 ژیلا به جای خالی ابراهیم در کلاس نگاه کرد و با تعجب پرسید:ابراهیم کی رفت بیرون؟نفهمیدی کجا رفت؟🤔😢 ژیلا جان پاشو، پاشو بریم بیرون. مثل این که مریض شده ای .😢هذیون میگی. هذیون چیه؟ابراهیم اون جا_روی اون صندلی_دم در_نشسته بود به خدا.😢😔 پاشو بریم بیرون..پاشو.😢 ژیلا و زهرا با هم از کلاس بیرون رفتند.😔 چی شد یکهو دختر؟؟!😢 و یکهو نبود که ژیلا این گونه ناراحت می شد . مدت ها بود که این طور شده بود.😔😢 هر وقت به اصفهان می آمد و چند روزی،چند هفته ای می ماند از این جور حرف ها می شنید.به هم می ریخت.😢 این آقای شما چه جور فرمانده جنگی یه که خودش هیچ وقت یک خراش هم برنمیداره؟😢 ادامه دارد....🌺 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f