eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اتاقت رانام گذاری_کن😍😍😍 ... من تو خانه همه اتاقهای منزلم را اسم گذاری کرده ام ... 📝 .. اتاق نشیمن را نامیده ام و هر گاه وارد آن شدم می گویم ...☘ .. آشپزخانه ام است ، وارد آن که شدم ذکر استغفار را می گویم ... 💚 .. اتاقی که مخصوص زنهاست را ... 🌷 و اتاق مردان نامیده ام ... ...❤️🍃 ...💐 ...🌺 .. .. در آشپزخانه که کار می کنم و غذا می پزم الکرسی می خونم و اتاق مردان را که تمیز می کنم را با خود زمزمه می کنم ، اتاق زنان را که تمیز می کنم الله بحمده سبحان الله العضیم زمزمه می کنم 🌻و ... .. .. و خلاصه در هر اتاق ، تا کارم در آنجا تمام می شود ذکری که نامش را بر آن اتاق گذاشته ام می خوانم تا زبانم از غافـل نباشد به این شیوه کارم نیز تر است و قلبم مطمئن است ...🌺.. بانام‌و یاد خدا دلها ارامش میگیرد چه خوبه همیشه نام و یاد الله ورد زبانمون باشه. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید 🌷 زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم ابراهیم از تهران اباد بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟 میگفت(بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،😳میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑)جالب این بود که میگفت"اگه پسر خوبی باشی"نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳 هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت(نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا ابراهیم خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤)این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉 کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨‍✈️😡 مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰ابراهیم حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟🙃 دردم بیشتر شد ابراهیم دستوپایش را گم کرده بود😵 و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود😥 پرسید وقتشه؟گفتم اره🙈 منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍😍 اون شب ابراهیم مثل پروانه دورم میچرخید🦋 اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره💔🌺😍 📎راوی:ژیلابدیهیان(همسرشهید) 📚منبع:کتاب برای خدامخلص بود 🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f