هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
اتاقت رانام گذاری_کن😍😍😍 ...
من تو خانه همه اتاقهای منزلم را اسم گذاری کرده ام ... 📝
..
اتاق نشیمن را #اتاق_تهلیل نامیده ام و
هر گاه وارد آن شدم #لا_إلہ_إلا_اللہ می گویم ...☘
..
آشپزخانه ام #اتاق_استغفار است ،
وارد آن که شدم ذکر استغفار را می گویم ...
#استـغفـرالــلّٰــہ💚
..
اتاقی که مخصوص زنهاست را #اتاق_تکبیر ...
#اللہ_اڪبر 🌷
و
اتاق مردان #اتاق_تسبیح نامیده ام ...
#سبحان_اللہ ...❤️🍃
#الحـمدللہ ...💐
#اللہ_اڪبر ...🌺
..
..
در آشپزخانه که کار می کنم و غذا می پزم #ایت الکرسی می خونم
و
اتاق مردان را که تمیز می کنم #تسبیـحات را با خود زمزمه می کنم ،
اتاق زنان را که تمیز می کنم #سبحان الله بحمده سبحان الله العضیم زمزمه می کنم 🌻و ...
..
..
و خلاصه در هر اتاق ،
تا کارم در آنجا تمام می شود
ذکری که نامش را بر آن اتاق گذاشته ام می خوانم تا زبانم از #ذکر غافـل نباشد
به این شیوه کارم نیز #لذت_بخش تر است و قلبم مطمئن است ...🌺..
بانامو یاد خدا دلها ارامش میگیرد چه خوبه همیشه نام و یاد الله ورد زبانمون باشه.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید #محمدابراهیم_همت🌷
زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم ابراهیم از تهران اباد بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟
میگفت(بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،😳میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑)جالب این بود که میگفت"اگه پسر خوبی باشی"نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳
هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت(نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا ابراهیم خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤)این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉
کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨✈️😡
مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰ابراهیم حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟🙃
دردم بیشتر شد ابراهیم دستوپایش را گم کرده بود😵 و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود😥 پرسید وقتشه؟گفتم اره🙈
منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍😍
اون شب ابراهیم مثل پروانه دورم میچرخید🦋 اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره💔🌺😍
📎راوی:ژیلابدیهیان(همسرشهید)
📚منبع:کتاب برای خدامخلص بود
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#یادش_باصلوات
🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#الله_اڪبر