eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ۳۸ 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد. 🌷 یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. 🌷تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. 🌷 رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم. 📚 كتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم. 🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم. 🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.» 🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن. 🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و... 🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و پنجم) 🌷🌷🌷 _ نه سید برم جایی کار دارم... * اخوی الان دیگه وقته نیایش ... مستاصل شده بودم نگاهی به محمد کردم که فکر کنم فهمید چی شد... اخ امیر چرا زودتر نگفتی.... من همراهیت میکنم تا سر کوچه... _ باشه... از همه خداحافظی کردم و اومدیم بیرون... سرمو انداختم پایین و مقابل محمد ایستادم... محمد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : داداش نبینم سرت پایین باشه... _من معذرت میخوام محمد فکر کنم دوستی مثل من نداشته باشی بهتره.. " اتفاقا تو میشی بهترین دوستم کجا میخوای بری به این زودی تازه پیدات کردم... _ اخه.. ؟؟!! " نگران هیچی نباش رفیق... با هم میریم جلو خب... _ نمیتونم قول بدم... " تا هر جا شد... _ باشه... معذرت میخوام... " نگو داداش برو... فردا همدیگه رو میبینیم ... _ باشه... خداحافظی کردیم چند قدم که رفتم برگشتم... _ محمد... " جانم داداش... _ فردا دوستامم میخوام بیارم باهات اشنا بشن مشکلی نداری ؟؟!! " نه داداش چی از این بهتر... _خیلی گلی داداش ... محمد چشمکی زد و با خداحافظی رفت داخل... منم حرکت کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم... واقعا روز عجیبی بود اصلا فکر اینکه من امیر پارسا یک روزی همچین جایی باشمم نمیکردم... ولی واقعا فضاش ارومم کرد یه ارامش خاصی بهم بخشید... ارامشی که مدتها دنبالش بودم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و ششم) 🌷🌷🌷 گوشیمو بیرون اوردم با مهران تماس گرفتم... + به به افتاب از.. نه ببخشید خورشید از کدوم طرف غروب کرد شما یاد ما کردی داش امیر.... _ سلام خوبی داداش ..؟؟ + سلام... !! امیر خودتی. ؟؟!! _ نه پس روحمه... + اهان میگم... تغییر کردی ... پس روحت انقدر با ادبه... سلام روح دوستم من خوبم دستت مرسی.. _ مهران معلوم هست چی میگی دیوونه شدی.... منو بگو میخواستم بهت بگم فردا مهمون من.... 😉 لیاقت نداری که قطع کن.... + نه نه چرا قطع کنی داداشم الهی قربونت برم من.. جانم چه کاری برات انجام بدم کلا در اختیار شما... فقط این شامه فرداشب و بده خب.... _ حالا اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم چی میشه... + نه دیگه جان من منصرف نشو..... نمیدونی که این دو روز پوسیدم اصلا پژمرده شدم پلاسیده شدم صورت و دستام بود چروکیده شده شدم مثل این پیرمردهای هفتاد ساله... _ باشه باشه دلم سوخت بیا فردا شب.... جای همیشگی... + حتما حتما میام مگه میشه نه اورد تو حرف داداشم... _ خیلی خب کم زبون بریز قطع کن زنگ بزنم علی... + باشه ولی از الان بگماا منو دو نفر حساب کن... _ میدونم 😂 .. تا فردا شب + خیلی مواظب خودت باش تا فردا شب.. بعدش مهم نیست.. فعلا.. مهران که قطع کرد زنگ زدم به علی .... _ سلام داداش علی... # سلام داداش خوبی.. ؟؟ _ ممنون چه خبر چه میکنی ؟؟!! رسیدم درب خونه و ریموت زدم.. # الحمد الله داداش خوبه همه چی _ خاله خوبه بهتره... # اره خدا رو شکر اتفاقا کنارمه سلام میرسونه.. _ گوشی بده بهش پس... _ سلام خاله جون خوبین بهترین.. ؟؟!! * سلام مادر شکر خوبم.. تو خوبی پسرم.. نمیای به من پیر زن یه سر بزنی... ؟؟ _ میام خاله این چند روز سرم شلوغه... میام.. سلامت باشی مادر... پسرم گوشی میدم به علی.. کاری نداری.. _ سلامت باشی خاله نه خاله جون شما کاری بود به من بگین. منم مثل علی.... * لطف داری مادر از من خداحافظ _خداحافظ .... الو علی جان هستی ؟؟ # اره داداش.. _ داداش برنامه ات برای فردا شب چیه ؟؟ # بیکارم داداش _ خب فردا اماده باش میام دنبالت با مهران بریم جایی.. # باشه داداش چشم... _ خب پس تا فردا ... # خداحافظ داداش... از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ... مثل این که کسی نیست... شونه ای بالا انداختم رفتم تو اتاقم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 💐 نظرات و پیشنهادات شما عزیزان را با گوش جان شنیداریم... @deltange_hemmat68 °•| 🌿🌸
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۲ ✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود.. 📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی 📚منبع: فصلنامه نگین ایران ، شماره ۱۶ ، صفحه ۲۷ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و نهم) 🌷🌷🌷 بعد چند لحظه مهران اومد... بعد از سلام و احوال پرسی رو کردم بهش و گفتم .. _ با محمد اشنا بشو دوست من... 😳 +مهران با حالت تعجب برگشت سمت من.. بعد یکم دوباره اهسته چرخید سمت محمد و گفت : دوستت ؟؟ کدوم دوستت با از دبیرستان با همیم نداشتیم محمد 🤔 _ حالا دارم خب... 😐 + خب چرا میزنی داداش.. بیا... اهان دست محمد و گرفت و دست منم گرفت گذاشت داخل هم و گفت : خوشبخت بشین به پای هم پیر شین ننه ... بعد رفت رو نیمکت نشست نگاهی به محمد کردم ... _ نگفتم .... " من عادت دارم داداش 😄😄 خلاصه کنار هم نشستیم شروع کردیم به صحبت کردن و این که چطوری با محمد اشنا شدم... با تعریف های من علی و مهران هم خیلی از محمد خوششون اومده بود مخصوصا مهران که از همین الان گیر داده بود منو با فاطمه اشنا کنین... والا کمبود محبت دارم من کمبود محبتم نه چیز.... اهاان کمبود فاطمه دارم... شما ها به درد من نمیخورین 😢😢 محمدم که با این جنبه مهران اشنا شد... شروع کرد خندیدن و گفت : وای فکر کن... نه این امکان نداره من جونمو از سر راه نیاوردم بسپرم به شما که.... 😂😂😂 بعد چند دقیقه رضا هم به جمعمون اضافه شد... اشنایی رضا و مهران که نگم چطور بود...... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و یک ) 🌷🌷🌷 بعد چند دقیقه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده... محمدم با من شروع کرد خندیدن.... علی هم عقب سرشو انداخته بود زیر اهسته از تکون شونه هاش میشد فهمید که داره میخنده 😂😂😂😂 وای خدای من خیلی باحال بودن به خدا... از صدای خندیدن ما جفتشون پریدن هوا... گیج داشتن به ماها نگاه می کردن... رسیدیم جلوی رستوران ماشین و پارک کردم... از شدت خنده اشک از گوشه های چشمم روان شده بود.. تا حالا تو عمرم اینجوری نخندیده بودم... 😂😂😂 مهران رو به رضا کرد و گفت : چی شده رضا گفت : نمیدونم... اگر فهمیدی به منم بگو.. ؟؟!! + باشه..! ؟ رو کرد به من و گفت : امیر ... چی شده ؟؟!! _ هیچی ... 😂😂 + رضا ؟؟!! ' هان.. + من نفهمیدم.. 😐 ' باشه... رضا رو کرد سمت محمد و گفت : محمد جان ؟؟!! " جانم... 😂 ' چی شده .. ؟؟!! " هیچی.. 😂 ' میگم مهران.. + هان... ' منم نتونستم بفهمم.. ؟؟!! 😐 + باشه... 😐 همه پیاده شدیم بعد از زدن دزدگیر ما سه تا جلو بودیم در حالی که هنوز اثری از خنده روی لبهامون بود... رضا و مهران هم پشت سرمون بودن که... +' عههه خب به ما هم بگین دیگه... ما برگشتیم عقب دیدم کنار همدیگه وایسادن دارن به ما نگاه میکنن وای خدا... رفتم جلوشون ایستادم دستاشون انداختم دور گردن همدیگه و گفتم : چون به این دلیل... نگاهی به هم کردن و گفتن.. : کدوم دلیل... رفتم کنار محمد و علی ایستادم و در حالی که حرکت میکردیم گفتم : دیدن پت و مت از نوع جدید 😂😂 +' ما رو میگی ؟؟!! بعد دستاشون بردن پشت سرشون داخل موهاشون... همزمانم به هم نگاهی انداختن و بعد از چند لحظه مبهوت بودن به هم زدن زیر خنده 😁😁 واقعا لقب خوبی بهشون دادم چون کپ هم بودن حرکات و حرفها و حتی حالتهای صورتشون .. ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و دوم) 🌷🌷🌷 شب خوبی سپری شد علی و مهرانم رابطه خوبی با رضا و محمد گرفتن ... عصر روز بعد شرکت مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد.. همین طور که مشغول بودم بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم... _ بله بفرمایید.. " سلام داداش خوبی ؟؟!! یه لبخند اومد روی لبهام خودکار و کنار گذاشتم و گوشی و برداشتم... _ سلام محمد جان ممنون تو خوبی فاطمه, حاج خانوم.. " خوبن سلام میرسونن مخصوصا وروجک.. تک خنده ای کردم و گفتم : _ سلامت باشن.. " کجایی امیر ؟.. _ شرکتم داداش یکم کار داشتم.. کاری داری بگو انجام بدم.. ؟؟ " نه اخه امشب مراسم داریم تو حسینیه... دیگه بچه ها همه هستن گفتم به تو , مهران و علی هم بگم... خیلی خوشحال شدم.. _ اره داداش حتما..... یهو یادم اومد که من 😔 _ داداش من که.... خب خودت میدونی چیز... " امیر جان بسپرش به من شما بیا... _ اخه محمد ؟؟!! من... " بیا شما کارت نباشه 😊 _ باشه میام... به بچه هام خبر میدم.. " دستت درد نکنه پس فعلا تا بعد یا علی _ خدافظ گوشی قطع کردم و رفتم تو فکر.. به محمد اعتماد داشتم پس خودمو سپردم دستش.. ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و سوم) 🌷🌷🌷 بعد از تماس با علی و مهران وسایل کارمو جمع کردم و خانم محمدی رو صدا زدم... بعد از چند تقه که به در خورد خانم محمدی وارد شد.. : بفرمائید جناب مهندس ..؟؟ پرونده رو سمتش گرفتم و گفتم : _ خانم محمدی این پرونده تکمیله و اینکه من الان دارم میرم اگر کاری هست به بعد موکول کنید... : چشم پس با اجازه اتون.. چند قدم دور شد که صداش زدم... _ خانم محمدی... حال همسرتون.. ؟!! سرشو زیر انداخت و گفت : شکر خدا دکترا یکم امیدواری دادن اما... _ اما چی ؟! با بغض داخل صداش و سر زیر افتاده گفت : هزینه ی عملش... _ خب اینکه مهم نیست... شما همسرتون بستری کنین کاری به هزینه نداشته باشید... : اخه... _ خب خانم محمدی صحبتهامو فراموش نکنین... برنامه های امروزم ادامه اش با خودتون... : چشم حتما.. و حرکت و درو باز کرد اما برگشت و به من که مشغول جمع کردن وسایلم بودم گفت : اقای مهندس واقعا ممنونم نمیدونم چجوری جبران کنم !! _ نیاز به جبران نیست... شما به عنوان وام و قرض بهش نگاه کنین... : واقعا ممنون.. چشم هامو رو هم گذاشتم.. خانم محمدی که رفت منم باقی وسایل جمع کردم و سریع حرکت کردم... دلم برای فضای حسینیه پر میزد.. نمیدونم چرا اینقدر با اون فضا که باهاش غریب بودم انس گرفته بودم... اما هر چه که بود ارامشی که از حضور در ان مکان داشتم.. دست نمیکشیدم.... ... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و چهارم) 🌷🌷🌷 بلافاصله به سمت حسینیه حرکت کردم.. بعد از پارک ماشین... به داخل رفتم که دیدم بچه ها مشغولند بلند سلام کردن که همه با روی خوش به سمتم اومدن... با تک تکون احوال پرسی کردم به سید که رسیدم... گفت : قابل نمیدونی امیر جان نمیای این طرف.. _ چه حرفیه اقا سید.. من که همیشه هستم با دوستان.. * با دوستان نه تو جمع دوستان و به بچه ها و حسینیه اشاره کرد... _ سید کم سعادتی از منه خجالت زدم نکنید.. نه اخوی این چه حرفیه قدمت سر چشم هر موقع خواستی بیا.. _چشم سید .. * خب خب بچه ها برین سر کارتون کارها رو زمین نمونه بعد صحبت میکنیم... همه با گفتن چشم پراکنده شدن محمدم با خنده گفت : " امیر جان چایی . 😁😁😁 _ هنوز یادته ‍♂ " اره 😄😄 _نگی به کسی هااا 😅 " نمیگم بریم که امشب چایی با خودته البته بدون کمک ما... _ خب حالا انگار چیه خب چاییه فقط کاری نداره که.. " بله بله من بودم دفعه قبل اینو چکارش کنم... _ عه من نمیدونم کی بود.. ؟؟ " حالا بیا بریم.. _ باشه .... به سمت اشپزخانه رفتیم محمد مشغول کار خودش شد و منم مشغول درست کردن چای... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸