سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزیازدهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۷ #شناى_ناتمام 🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۸
#يارى_عمه_سادات_در_جبهه
🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد.
🌷 یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها.
🌷تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.
🌷 رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم.
📚 كتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۸ #يارى_عمه_سادات_در_جبهه 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی
🌷 #هر_روز_با_شهدا_39
#امضای_سرخ
🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و پنجم)
🌷🌷🌷
_ نه سید برم جایی کار دارم...
* اخوی الان دیگه وقته نیایش ...
مستاصل شده بودم نگاهی به محمد کردم که فکر کنم فهمید چی شد...
اخ امیر چرا زودتر نگفتی....
من همراهیت میکنم تا سر کوچه...
_ باشه...
از همه خداحافظی کردم و اومدیم بیرون...
سرمو انداختم پایین و مقابل محمد ایستادم...
محمد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : داداش نبینم سرت پایین باشه...
_من معذرت میخوام محمد فکر کنم دوستی مثل من نداشته باشی بهتره..
" اتفاقا تو میشی بهترین دوستم کجا میخوای بری به این زودی تازه پیدات کردم...
_ اخه.. ؟؟!!
" نگران هیچی نباش رفیق...
با هم میریم جلو خب...
_ نمیتونم قول بدم...
" تا هر جا شد...
_ باشه... معذرت میخوام...
" نگو داداش برو...
فردا همدیگه رو میبینیم ...
_ باشه...
خداحافظی کردیم چند قدم که رفتم برگشتم...
_ محمد...
" جانم داداش...
_ فردا دوستامم میخوام بیارم باهات اشنا بشن مشکلی نداری ؟؟!!
" نه داداش چی از این بهتر...
_خیلی گلی داداش ...
محمد چشمکی زد و با خداحافظی رفت داخل...
منم حرکت کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم...
واقعا روز عجیبی بود اصلا فکر اینکه من امیر پارسا یک روزی همچین جایی باشمم نمیکردم...
ولی واقعا فضاش ارومم کرد یه ارامش خاصی بهم بخشید...
ارامشی که مدتها دنبالش بودم...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و ششم)
🌷🌷🌷
گوشیمو بیرون اوردم با مهران تماس گرفتم...
+ به به افتاب از.. نه ببخشید خورشید از کدوم طرف غروب کرد شما یاد ما کردی داش امیر....
_ سلام خوبی داداش ..؟؟
+ سلام... !! امیر خودتی. ؟؟!!
_ نه پس روحمه...
+ اهان میگم... تغییر کردی ...
پس روحت انقدر با ادبه...
سلام روح دوستم من خوبم دستت مرسی..
_ مهران معلوم هست چی میگی دیوونه شدی....
منو بگو میخواستم بهت بگم فردا مهمون من.... 😉 لیاقت نداری که قطع کن....
+ نه نه چرا قطع کنی داداشم الهی قربونت برم من..
جانم چه کاری برات انجام بدم کلا در اختیار شما...
فقط این شامه فرداشب و بده خب....
_ حالا اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم چی میشه...
+ نه دیگه جان من منصرف نشو..... نمیدونی که این دو روز پوسیدم اصلا پژمرده شدم پلاسیده شدم صورت و دستام بود چروکیده شده
شدم مثل این پیرمردهای هفتاد ساله...
_ باشه باشه دلم سوخت بیا فردا شب.... جای همیشگی...
+ حتما حتما میام مگه میشه نه اورد تو حرف داداشم...
_ خیلی خب کم زبون بریز قطع کن زنگ بزنم علی...
+ باشه ولی از الان بگماا منو دو نفر حساب کن...
_ میدونم 😂 .. تا فردا شب
+ خیلی مواظب خودت باش تا فردا شب.. بعدش مهم نیست.. فعلا..
مهران که قطع کرد زنگ زدم به علی ....
_ سلام داداش علی...
# سلام داداش خوبی.. ؟؟
_ ممنون چه خبر چه میکنی ؟؟!!
رسیدم درب خونه و ریموت زدم..
# الحمد الله داداش خوبه همه چی
_ خاله خوبه بهتره...
# اره خدا رو شکر اتفاقا کنارمه سلام میرسونه..
_ گوشی بده بهش پس...
_ سلام خاله جون خوبین بهترین.. ؟؟!!
* سلام مادر شکر خوبم.. تو خوبی پسرم.. نمیای به من پیر زن یه سر بزنی... ؟؟
_ میام خاله این چند روز سرم شلوغه... میام..
سلامت باشی مادر... پسرم گوشی میدم به علی.. کاری نداری..
_ سلامت باشی خاله
نه خاله جون شما کاری بود به من بگین. منم مثل علی....
* لطف داری مادر از من خداحافظ
_خداحافظ .... الو علی جان هستی ؟؟
# اره داداش..
_ داداش برنامه ات برای فردا شب چیه ؟؟
# بیکارم داداش
_ خب فردا اماده باش میام دنبالت با مهران بریم جایی..
# باشه داداش چشم...
_ خب پس تا فردا ...
# خداحافظ داداش...
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ... مثل این که کسی نیست...
شونه ای بالا انداختم رفتم تو اتاقم ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💐 نظرات و پیشنهادات شما عزیزان را با گوش جان شنیداریم...
@deltange_hemmat68
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۱ ✍ نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #متن_خاطره سلام دوستان! داشتم
.
👆خاکریز خاطرات۵۲
🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد
#شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبو
.
👆خاکریز خاطرات۵۲
🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد
#شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبو
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۲
✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد
#متن_خاطره
نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت...
یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود..
📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی
📚منبع: فصلنامه نگین ایران ، شماره ۱۶ ، صفحه ۲۷
#شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و هفتم)
🌷🌷🌷
صبح طبق معمول بعد از اماده شدن بدون صبحانه زدم بیرون...
رفتم سر قبر مامان نشستم...
بعد از مدتی صدای محمد منو به خودم اورد...
" سلام داداش امیر باز اینجایی..
_ سلام داداش اره دیگه جایی ندارم برم میام اینجا...
" خب بیا بریم با هم...
_ نه داداش اگه امکانش هست همین جا بشین باهات حرف دارم... !!
" باشه داداش بنده در اختیار شما...
_ همه چیز از مرگ مامانم شروع شد از موقعی که سرطان گرفت..........
از اول هر چه که بود رو برای محمد تعریف کردم هر چه که بود...
حتی حرفهایی که به مهران و علی هم نتونسته بودم بگم برای محمد گفتم...
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت بگو...
خلاصه همه چی رو ریز به ریز برای محمد تعریف کردم...
سرمو که بلند کردم متوجه نم اشک داخل چشمای محمد شدم...
سرمو انداختم پایین و گفتم : یعنی انقدر ترحم برانگیزم 😔
محمد بلند شد کنارم نشست دستشو روی شونم گذاشت گفت نه داداش ترحم نیست..
من یاد وضعیت فاطمه افتادم...
با هم درستش میکنیم من باهاتم همه چی رو درست میکنی خودت این تغییر رو میخوای ؟؟!!!
گفتم : اره میخوام این روزها خیلی کلافم اما دیروز توی حسینیه اون فضا...
واقعا ارامش گرفتم...
" من میفهمم دنبال چی هستی اما واقعا میخوای تغییر کنی ؟؟!
_ اره میخوام...
بلند شد ایستاد دستشو طرفم دراز کرد و گفت : پس یه یا علی بگو و بلند شو ...
یکم به دستش نگاه کردم..
دستمو تو دستش گذاشتم
و با یه یا علی از جام پاشدم ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و هفتم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و هشتم)
🌷🌷🌷
" از این به بعد باهاتم داداش رو کمک من حساب کن حتی کوچکترین چیزی که فکر میکنی..
_ ممنون محمد واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم..
از موقعی که با تو اشنا شدم انگار تمام خلاهای اطرافم پر شده...
" تو لطف داری امیر جان همه ما بنده خداییم...
فعلا بریم که دیر شد مگه با بچه ها قرار نداریم...
_ وای به کلی یادم رفته بود...
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه های ساعت چشمام گرد شد...
😳😳
محمد من این همه حرف زدم چرا هیچی نگفتی. ؟؟؟!!!
" محمد تک خنده ای کرد و گفت : دلت خالی کردی عیب نداره بریم که کلی کار داریم...
با هم حرکت کردیم که
محمد گفت :
" امیر اگه موافق باشی به رضا هم بگم بیاد.. ؟؟!!
_ اخ داداش خوب شد گفتی اره بگو بیاد اتفاقا دوست من کاملا شبیهه مهران فقط خدا صبرمون بده 😅😅
" واقعا ؟؟!!
_ اره واقعا...
" پس پیش به سوی روانی شدن ... 😄😄😄
_ بریم...
سوار ماشین شدیم در راه بعد از سوار کردن علی و اشناییش با محمد راه افتادیم سمت بام...
محمدم با رضا هماهنگ کرد قرار شد خودش بیاد...
بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم بعد یک کمی پیاده روی روی نیمکت نشستیم...
بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانه..
_ بله مهران چکار داری ؟؟!!
+ امیر داداش کجایین شما ؟؟!!
_ رو نیمکت نشستیم خب...
+ خب کدومشون ؟؟؟
_ الان انتظار داری مثل پروانه برات بال بال بزنم...!!
+ خب اره باحال میشه ها یه بال بزن 😁
_ رو تو کم کن بیا کنار تک درخت...
+ باشه اومدم....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و هشتم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت سی و نهم)
🌷🌷🌷
بعد چند لحظه مهران اومد...
بعد از سلام و احوال پرسی رو کردم بهش و گفتم ..
_ با محمد اشنا بشو دوست من...
😳 +مهران با حالت تعجب برگشت سمت من.. بعد یکم دوباره اهسته چرخید سمت محمد و گفت : دوستت ؟؟
کدوم دوستت با از دبیرستان با همیم نداشتیم محمد 🤔
_ حالا دارم خب... 😐
+ خب چرا میزنی داداش.. بیا... اهان
دست محمد و گرفت و دست منم گرفت گذاشت داخل هم و گفت : خوشبخت بشین به پای هم پیر شین ننه ...
بعد رفت رو نیمکت نشست
نگاهی به محمد کردم ...
_ نگفتم ....
" من عادت دارم داداش 😄😄
خلاصه کنار هم نشستیم شروع کردیم به صحبت کردن و این که چطوری با محمد اشنا شدم...
با تعریف های من علی و مهران هم خیلی از محمد خوششون اومده بود مخصوصا مهران که از همین الان گیر داده بود منو با فاطمه اشنا کنین...
والا کمبود محبت دارم من
کمبود محبتم نه چیز....
اهاان کمبود فاطمه دارم... شما ها به درد من نمیخورین
😢😢
محمدم که با این جنبه مهران اشنا شد... شروع کرد خندیدن و گفت :
وای فکر کن... نه این امکان نداره من جونمو از سر راه نیاوردم بسپرم به شما که....
😂😂😂
بعد چند دقیقه رضا هم به جمعمون اضافه شد...
اشنایی رضا و مهران که نگم چطور بود......
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸