دونه دونه بچه ها رو شروع کرد جمع کردن
همه رو دونه دونه شمرد ..
دید یدونه شون کمه
یکی از نازدانه ها نیست !
اومد اطراف خیمه رو گشت
دید پشت یه بوته ای
دو تا پایِ کوچولوعه :)
همچین که بوته رو کنار زد ،
دید دخترِ مسلم
زیر دست و پا جون داده 💔:)
خولی و شمر موندن و خنده هاشون ..
به خیمه ها وا شده دیگه پاشون :)!
وقتی امروز ریختن سمت خیمه ها
وقتی خیمه ها رو آتیش زدن،
دیدن همه دارن فرار می کنند
آخه زین العابدین فرموده بودن:
"علیکنّ بالفرار "
دستورِ امامِ
همه دارن فرار میکنن ..
اما دیدن یه خانومی
هی میزنه به دلِ آتیش !
گفتن:
چرا این زن داره میره
تو دلِ آتیشا ؟
گفتن:
این خانوم زینبِ :)
آخه تو این خیمه
عزیز برادرش تب داره ..