از ماشین پیاده شد، جمعیتی دورش حلقه زدند؛ دوست داشتند به آقا نزدیکتر شوند، التماس دعا بگویند، دستش را ببوسند.
وسط شلوغی، جوانی آمد تا جمعیت را کنار بزند که ناخواسته با آقا برخورد کرد؛ آقا محکم به زمین خورد، طوری که عمامه از سرش افتاد.
جوان ترسید؛ هاج و واج نگاهش را به سمت مردم چرخاند، از خجالت سرخ شد؛ مردم نگران آقای بهجت بودند.
آقای بهجت بلند شد و بدون معطّلی، عمامهاش را بر سر گذاشت و گفت: این عبای ما کمی بلند است، بعضی وقتها زیر پایمان گیر میکند و ما را به زمین میزند.
جوان خیره خیره نگاه به عبا میکرد. جمعیت خندید، آقا هم لبخندی زد.
📚 این بهشت، آن بهشت، ص۴۶
___
#آیت_الله_بهجت
#سیره_علما #تبیین_مدیا