eitaa logo
از تبیین تا جهاد
1.6هزار دنبال‌کننده
527 عکس
609 ویدیو
3 فایل
جهاد تبیین، یک فریضه قطعی و فوری است. بایستی در جهاد تبیین، راه پیشرفت و تعالی مادی ملت از بیراهه ها و کج راهه ها جدا بشود. https://eitaa.com/asarseyedreza آثار ارتباط @Koohsar30 پیام ناشناس https://gkite.ir/es/9757235
مشاهده در ایتا
دانلود
از تبیین تا جهاد
#چقدر_زود_تمام_شد #خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی #قسمت_چهارم کسی را به بخش زایمان به جز شوهر راه
صبح فردا حاج عنایت با ماشین پیکان سبز رنگی که برای بنیاد شهید بود، به همراه راننده اش، دم در خانه آمد. لباسم را پوشیدم و به کمک مادر و عمه بیگم، آرام آرام پله ها را پایین رفتم. با عمه بیگم سوار ماشین شدیم. شهربانو هم بچه را داخل پتو پیچید و بغل کرد و دست عمه بیگم داد. در بهداری نکا که الان بیمارستان امام حسین علیه السلام شده، هر آزمایشی که لازم بود گرفتیم. باید جواب آزمایش را به دکتر بیمارستان امام ساری نشان می دادیم. توی مسیر زیر لب دعا می کردم که آزمایشات بچه مشکلی نداشته باشد. درد، ناراحتی و مشکلات خودم را فراموش کرده بودم. فقط به سلامتی بچه فکر می‌کردم. به بیمارستان که رسیدیم، شهربانو بچه را همراهم آورد و من هم با برگه آزمایش، وارد اتاق دکتر شدم. دکتر برگه آزمایش را زیر و رو کرد و با دقت مطالعه میکرد. نگران و مضطرب بودم. بعد از چند لحظه، دکتر رو به من کرد و گفت: «خدا را شکر مشکلی وجود ندارد. هم مادر و هم بچه سالم اند.» با این جمله دکتر، نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد. بعد از انجام آزمایش های کامل و اطمینان از سلامت من و دخترم، سوار ماشین شدیم و به منزل پدرم در نکا برگشتیم. هوا هم مثل دلم گرفته و پر از بغض بود. موقع برگشت، بغضش را شکست و شروع به باریدن گرفت. انگار دلش نمی‌خواست که بند بیاید. نزدیک خانه پدرم، سر کوچه که رسیدیم، حاج عنایت به راننده گفت: «همینجا نگهدار.» بعد رو به ما کرد و گفت: «شما اینجا منتظر بمانید. با این ماشین نمی شود تا کوهسارکنده رفت. من میروم لندرور می‌گیرم و زود برمی گردم.» راست می گفت. از شهر که خارج می شدی تا کوهسارکنده، جاده خاکی بود. کمی باران کافی بود تا زمین حسابی گِل شود. چند دقیقه آنجا منتظر ماندیم. هوا حسابی سرد شده بود. بچه را محکم تر دور پتو پیچیدیم تا سرما نخورد. چند دقیقه که گذشت، حاج عنایت به همراه خانمش با ماشین لندرور سفید رنگ آمد. سوار ماشین شدیم و به کوهسارکنده رفتیم. چهره خانم، همسر حاج عنایت تا مرا دید، با خوشحالی و ذوقی که در صورتش دیده می شد، تبریک گفت. با دردی که در بدنم حس می کردم، به زحمت سوار ماشین شدم. من هم تشکر کردم و بعد از احوالپرسی کوتاه، ماشین حرکت کرد. دیگر نمی توانستم صحبت کنم. این هوا را دوست نداشتم. گرفته بود. بارانی و تیره بود. حالم را بدتر می کرد. نمیدانم شاید آسمان هم بغضش را شکست تا کمی آرام بگیرد. تا کوهسارکنده سرم را به شیشه تکیه داده بودم و فقط به بیرون نگاه می کردم. همه اقوام نزدیک در کوهسارکنده منتظر من و دخترم بودند. خواهر شوهر هایم نرگس و خدیجه بالای سکوی خانه ایستاده بودند و با خوشحالی و ذوق، به آمدن ما نگاه می کردند. نرگس لبخند زنان، اسپند را روی ذغال ریخت و دودی بلند شد. از پله ها پایین آمد. ظرف اسپند را بعد از این که دور سر من و نوزاد چرخاند، گوشه ای روی زمین گذاشت. سریع بچه را بغلش گرفت و رفت داخل خانه. پله ها را آرام آرام با کمک مادرم بالا رفتم. داخل خانه که رسیدم، نگاهی به کل خانه انداختم. بوی محمد را می داد. اما روی محمد را نمی دیدم. انگار محمد زودتر از بقیه آمده بود تا دخترش را ببیند و پدر بودنش را به رخ بقیه بکشد. بغض عجیبی گلویم را فشار میداد. با هر زحمتی که بود، خودم را نگه داشتم تا اشک هایم سرازیر نشود. گوشه اتاق دراز کشیدم تا کمی حالم بهتر شود. کل فامیل و آشنای روستاها که متوجه آمدنِ من شدند، به دیدنم آمدند. عیادت ها و احوالپرسی ها و عرض تبریک تا آخر شب ادامه داشت. یکی که بلند میشد جایش را به مهمان جدید میداد. پشت سر هم. ادامه👇👇👇 ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85