eitaa logo
از تبیین تا جهاد
1.6هزار دنبال‌کننده
527 عکس
609 ویدیو
3 فایل
جهاد تبیین، یک فریضه قطعی و فوری است. بایستی در جهاد تبیین، راه پیشرفت و تعالی مادی ملت از بیراهه ها و کج راهه ها جدا بشود. https://eitaa.com/asarseyedreza آثار ارتباط @Koohsar30 پیام ناشناس https://gkite.ir/es/9757235
مشاهده در ایتا
دانلود
از تبیین تا جهاد
رو به روی من خانمی روی تخت دراز کشیده بود. قبل از من زایمان کرد. شوهرش کنارش ایستاده بود و با او صح
کسی را به بخش زایمان به جز شوهر راه نمیدادند. مادرم و عمه بیگم داخل حیاط بیمارستان بودند. آنقدر غصه خوردند و گریه کردند تا در نهایت غش کردند. نرگس حواسش به آنها بود. فامیل ها که داخل حیاط بودند، بعد از آن که فهمیدند حال من و نوزاد خوب است و نوزاد به سلامت به دنیا آمد، خیالشان راحت شد و به کوهسارکنده برگشتند. فقط خاله نیّره توانست داخل بیاید. آن هم با کلی اصرار و خواهش وتمنا. چند دقیقه که گذشت، خاله باید میرفت. از روی صندلی بلند شد و گفت: «خاله جان، مثل اینکه بیشتر از این نمی‌گذارند اینجا بمانم! باید برم.» نه میگذاشتند خاله کنارم بماند و نه کسی دیگر را به داخل راه میدادند. خاله که بلند شد تا چادرش را سر کند، همه دلتنگی های عالم بر دلم هجوم آورد. با بغض گفتم: «شما همه تان دارید برمیگردید! پس من چی؟!» خاله با ناراحتی گفت: «تو باید امشب اینجا بمانی. فردا صبح زود آزمایش داری.» نمیتوانستم حتی یک لحظه هم فضای بیمارستان را تحمل کنم. انگار سقف بیمارستان میخواست روی سرم خراب شود. با جدیت و بغض و بریده بریده گفتم: «من امشب اینجا نمیتونم بمونم. اگه بمونم، دق میکنم. من رو از اینجا ببرید و گرنه خودم بلند میشم و میروم.» اصرار و جدیت من را که دید، رفت تا با بقیه صحبت کند. حاج عنایت از اوضاع مطلع شد. بلا فاصله رفت و با دکتر صحبت کرد و خوشبختانه دکتر قبول کرد، ولی تأکید کرد که فردا صبح زود برای انجام آزمایش باید دوباره به بیمارستان برگردم. آمبولانسی را هماهنگ کردند که مرا به خانه ببرند. از اینکه امشب در بیمارستان نمی مانم، خوشحال شدم. ماشین تا نزدیک درب ورودی آمده بود. نرگس آمد و کمکم کرد تا سوار آمبولانس شوم. نمیتوانستم خوب راه بروم. پاهایم را می کشیدم. درد، تمام وجودم را گرفته بود.، ولی لبم را بین دندان هایم می فشردم که کسی متوجه نشود. فقط میخواستم هر چه زودتر از آنجا بروم ... . هنوز دخترم را ندیده بودم. بچه را به عمه بیگم (مادر شوهرم) داده بودند. عمه بیگم و حاج عنایت جلوی آمبولانس نسشتند. من و برادرم سید نقی هم پشت آمبولانس رفتیم. آرام و با احتیاط روی تخت دراز کشیدم تا دردهای کمر و شکمم کمتر شود. سید نقی مدام با من حرف میزد و شوخی میکرد تا کمی حالم بهتر شود و سختی راه را کمتر کند. راننده سعی میکرد با احتیاط حرکت کند، تا کمتر اذیت شوم. آمبولانس، کنار درب خانه پدرم در نکا ایستاد. چند نفر آمدند تا کمک کنند که پیاده شوم. وارد حیاط شدم. نگاهی به پله های زیاد و تیزِ خانه انداختم. غصه ام گرفت که چطور از این پله‌ها بالا برم. آرام آرام دستم را به دیوار و نرده آهنی پله ها گذاشتم تا راحت تر راه بروم. پله ها بیش از حد عمود بود. به زحمت خودم را بالا می کشیدم. بالای پله ها که رسیدم، دخترم را دیدم. نمیدانم بغل چه کسی بود. صورت معصومش را دیدم که با آرامش، چشمانش را بسته بود و خوابیده بود. کاش من هم مثل او میخوابیدم. چند ساعت؛ چند روز...! و به هیچ چیز فکر نکنم. دوست داشتم همان لحظه بغلش کنم، ولی نمی‌توانستم از درد شدید روی پاهایم بیایستم. گوشه اتاق، پتویی برای من و دخترم پهن کرده بودند. عمه بیگم (مادر شوهرم) هم شب را آنجا مانده بود. بابا که نوه اش را دید، زمین نمی گذاشت. مدام بغلش میکرد. قربان صدقه اش میرفت و می خندید. لا به لای قربان صدقه رفتنش، چند بیت شعر در مورد حضرت رقیه (س) می‌خواند: «دختر دُر دانه منم/ به کنج ویرانه منم/ عمه چه آمد به سرم». بغض می کرد و کمی ساکت می شد. سعی می کرد جلوی ما گریه نکند. دوباره لبخند میزد و قربان صدقه ی نوه اش میرفت. حالم خوب نبود. سستی و بی حالی هنوز از بدنم خارج نشده بود. آن شب شهربانو بچه را نگه داشت تا من استراحت کنم. به شهر نکا که می آمدم، خواهر کوچک‌ ترم سیده شهربانو کمکم می کرد. کوهسارکنده که میرفتم، نرگس همراهم بود و اگر کاری داشتم به او می گفتم. نمیدانم شب چطور خوابم برد. اختیار پلک هایم را نداشتم. با همه ی دردی که احساس میکردم، اما از شدت خستگی خوابم برد. ادامه دارد... ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85