eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
758 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه رب الحسن صبحتون بخیر 🖤🖤🖤🖤
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت19 در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند لحظه صبرکنید... گاز استریل که
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت: -ببین... حاالا وقت مسخره بازیه... داریم مي ریم فرودگاه! - چه خوب!... سلام منو هم برسونید!! و با این حرفدوباره سرش را روي بالش گذاشت...مادر پتو را از رویش پایین کشید و گفت: - واقعا که ... هومن پا شو دیگه دیر شد... هومن برخاست و نشست... - مادر من ... این ساعت رو مي بینید... نا سالمتي زنگ گذا شتم تا به موقع بیدار بشم... وقتم رو تنظیم کردم مثال... اخه شماکار و زندگي ندارید... حاال دو ساعت تمامه که منو صدامي کنید... من که دیروزگفتم نیازي نیست بیایید فرودگاه ... یه اژانس میگیرم میرم... این همه دنگ و فنگ نمي خوادکه... - یعني چي؟!... مگه تو بي کس وکاري که تنهایي پاشي بري فرودگاه !... داري مي ري مكه... کم چیزي نیست... - بار اولم نیسيت که... - حالا هرچند بار ... ما مي رسونیمت فرودگاه... پاشو اینقدر حرفزدي که راست راسي دیر شد... چاره اي نبود ... برخاست... مي بایست اول دوش مي گرفت... از اتاق که خارج شد... پدرو مادرش حاضرو اماده بودند و صبحانه روي میز مهیا بود... هنوز به طرف میز حرکت نكرده بود که صيداي هدیه متوقفش کرد: - سلام اقاي خوش خواب!... پس اینها هم بودند... هرچند همیشه بودند!!... خنده اي کرد و برگشت: - سلام صب بخیر... تو اینجا چي کار مي کني؟ - به تو چه مگه فضولي!... صب تو هم بخیر... هومن ابروهایش را بالا داد و گفت: - نه اخه نگران شدم... نكنه با شوهرت دعوات شده!!... دیگه نمي ري خونه تون! رضا خندان از اتاق بیرون امد وگفت: - هیچ هم از این خبرا نیست... ما هیچوقت با هم دعوا نمي کنیم ...دو بهم زني نكن!! هومن متفكر گفت: - خونه تون رو هنوز دارین؟... یا فروختین کالا!!! هدیه روبه مادر گفت: - مامان مي بیني ؟!... و مادر سریع گفت: - هومن زشته!... این چه حرفاییه؟! هومن رو به هدیه گفت: - باز تو رفتي با ولیت اومدي!!! و به طرف مادر گفت: - نه اخه ... مي گم شاید کمك لازم دارن روشون نمي شه بگن!! رضا خود را روي مبل پرت کرد وگفت: - نه هومن جان نترس... اگه کمك لازم داشيتم یه راس میام پیش تو... کمرو هم نیستم... هومن خنده بدجنسي کرد وگفت: - این که صد البته ... برمنكرش لعنت!! و متعاقب ان مشتي به شانه اش خورد... هدیه اعالم وجود مي کرد... - به شوهر من اهانت نكن... هومن چ شمانش را ریز کرد و گفت: - اي ادم فروش... حاال دیگه منو به شوهرت مي فروشی؟ی كمرتبه چهره هدیه تغییر کرد و گفت: - نه بابا... تو داداش گل مني ... شوهر کیلویي چند!!!... ببین هومن جون میگم این رو بگیر بذار تو جیبت!... - این چیه؟! - چیز مهمي نیست... یه لیست از و سایلي که اونجا باید بخري!... - مثال؟ - سوغاتي دیگه... مگه قراره دست خالي برگردي؟! هومن نگاهي به لیست بلند بالاي هدیه انداخت و گفت: - شتردر خواب بیند پنبه دانه!... هدیه باحرص گفت: - فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت20 گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت: -ببین... حاالا
هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند پنبه دانه! هدیه با حرص گفت: - فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو... آیسل در حالیكه چشمانش را مي مالید از اتاق بیرون امد لحظه اي به همه نگاه کرد و راه افتاد... هومن گفت: - سلام آیسل خانوم... صب بخیر آیسل خوابالوتر از ان بود که پاسخ دهد... مقابل رضا رسید سعي کرد از پاهایش بالا رود... رضا کمكش نمود آیسل سرش را در سینه پدر پنهان کرد... هنوز خوابش مي امد... هومن پرسید: - کوچولو تو سوغاتی نمي خواي؟ آیسل بدون اینكه سرش را باال بگیرد گفت: - علوسك مي خوام... شیش تا... هر چند خوابالود نمي توانست از جواب این سوال بگذرد حیاتي بود!... هومن خنده اي کرد و رو به هدیه گفت: - به کي رفته؟!!!! هنگامي که به فرودگاه رسیدند غلغله بود... هر یك نفر مسافر حداقل ده نفر بدرقه کننده داشت... هومن نگاهي به دور وبر انداخت اقاي کمالي را دید داشت با خانومي صحبت مي کرد... جلوتررفت و سلامي داد منتظر شد تا خانوم صحبتش را تمام کند... خانومه مي گفت: - اقاي کمالي ... مراقبش باشید... بعد از خدا مي سپرمش دست شما... و اقاي کمالي اطمینان مي داد: - نگران نباشید... خانومبا لحن ناراحتي گفت: - هر چه بهش گفتم نرو گوش نداد...گفت من تاالانشم رو مي کنم اگه خدا طلبیده باشه بقیش رو خودش جور مي کنه...اگرنه هم که هیچ... و دوباره اقاي کمالي با همان لحن پر از ارامش خودش گفت: - حتما همینطوره... اگه خدا طلبیده... حتما حكمتي داشته... حالا که دعوتش کرده خودش هم مواظبش هست... نگران نباشید. خانوم سري تكان داد و تشكري کرد... اقاي کمالي به سمت هومن برگشت و به شوخي گقت: -کجایي تو پس؟... گفتم لحظه اخر پشیمون شدي! - دیر نكردم که... - مي دوني بقیه از کي اومدن؟! - خب اونا زود اومدن... با زحمتاي ما! - خواهش مي کنم... اقاي کمالي د ست در جیب کرد و سه کارت پرواز در اورد : - بیا هومن... اینا کارت پروازتون هست!!!... پاسپورتها رو هم تو فرودگاه جده مي دم... به طرزکار گروه اشنایي داشت مي دانست براي جلوگیري از گم شدن پاسپورتهاو هزار دردسردیگراقاي کمالي همیشه پاسپورتهارا نزد خودش نگه مي دارد... زیادي با تجربه بود فقط مواقع ضيروري گذرنامه ها را به دسيت مسافران مي داد و بعد از ان مرحله دوباره جمع مي کرد... ساکهایشان را هم طبق معمول چ ند روز پیش تحو یل گروه داده بود ند... نگاهي به کارت ها انداخت وگفت: - چرا سه تا؟اقاي کمالي با خندهگفت: - پس چندتا؟!... و بعد حالتي جدي به خودگرفت وگفت: - اون دوتاي دیگه مال خانوم فتحي و طاها هست دیگه... راستي هومن... جون تو جون این دو تا... مراقبشون باش ... همین خانومي که داشت باهام صحبت مي کرد مادرش بود... خیلي نگران بود... هرچي مي گم دخترت دیگه بزرگ شده... گوشش بدهكار نیسيت ...مادره دیگه!... تنها یك بچه داشتن این مشكلات رو هم داره... ولي جداي از این حرفها... هومن دقت کن... موقع سوار شدن به ماشین اول تو سوار شو و اخر هم خودت پیاده شو... حدالامكان هم تو مغازه ها لباس پرو نكنه بهتره... هومن اخمهایش را درهم کشید و گفت: - مگه قراره اونجا اونا با من بگردن؟! -ا... ساعت خواب!!... پس چي ؟ - اي بابا مگه قرار یه محرمیت ساده نبود تا بتونه بره؟ - بله... همین محرمیت ساده تو رو موظف مي کنه مراقبش باشي!! هومن دست در موهایش کرد و گفت: - اخه این کار درست نیست!!!! - درست تر از این وجود نداره اصال ... حالا اون همسرته!!!! هومن نفسش را بیرون داد و گفت: -دقیقا من باید چي کار کنم؟!! - هیچي... فقط همینطور که سالم و سلامت بهت تحویل مي دم سالم و سلامت هم تحویلش مي گیرم... فقط اینو بدون!... این دختر هم جوونه و هم خوش برو رو... و این یعني درعربستان امنیت زیادي براش متصور نمي شه... - به نظر من شما دارید یه کم بزرگش مي کنید! - چي رو؟ - همین مساله خانومها رو در عربستان... - اگه بدوني ما در این سفرا چه چیزهایي دیدیم؟!!!... به هر حال احتیاط شرط عقله... درسته اتفاق برا همه نمي افته... ولي وقتي خداي ناکرده افتاد دیگه نمي شهکاري کرد... هومن متفكربه نظرمي رسید...
#تقوا یعنے: اگه در یه جمعی همه #گناه میکردن✖️ تو ، جو گیر نشی!⇩ یادتـــ بمونه✋ #خـــدایی هست... و حساب و کتابے✍💛 @ReyhaneYeKhelghat
مانتو جلو باز ها بخوانند❌ @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ♥️امام‌صادق(ع)فرمودند : شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان ، آنگاہ کہ از خانہ خویش بیرون میرود. لباس خود را وسیلہ جلب توجہ دیگران نماید..! @ReyhaneYeKhelghat
[• 🌤•] دنیاے مـآ یڪ ابراهیـــمـ☝️ مےخـواهـد ڪهـ گلستــانـ🌸 شَـود.. بـیــــآ..!! 😍🍃 [•♡•] @ReyhaneYeKhelghat
صلوات خاصّه امام رضا (ع) 👆 برای دوستاتون بفرستید تا در این ایام معنوی همــــہ به آقای مهربونی ها سلام بدن 🙏 @ReyhaneYeKhelghat
این تصویر اندازه صد کتاب حرف دارد! حتما متن را بخوانید که خیلی آموزنده است! آن مرد از وجود مار درون غار بیخبر است! آن زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبر است! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمی کند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد با خود فکر می کند که من درد زیادی را تحمل می کنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟ حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمی بینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمی بینند! زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت! با یکدیگر مهربان باشیم! هر کسی را که در اطراف خود می بینید در حال جنگیدن در زمین جنگ زندگی خود است! @ReyhaneYeKhelghat به ما بپیوندید😊👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌹 اگــر شهیـ🕊ـدان به حسین‌(ع‌) اقتــدا ڪردند و جــان دادند... خانمــها باید به زینب‌(س‌)🌻 اقتــدا کنند!! این چــادر، فقط‌ یڪ حجاب نیست☝️ چــادر لباس رزم است، لباس آنهایۍ ڪه مشغول مبارزه اند.❣ همانهایۍ ڪه راهشان؛ راه زینب‌(س‌)است...💚 ...؟! 🌸 @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آقا سلام رسوندن ، یعنی منتظر فرمان فتح قدس باشیم 🔹 ️امام خامنه ای : ان شا الله ذخیره واقعی اسلام باشید. سرباز: آقا بچه ها سلام رسوندن گفتن همه آماده ایم برای فتح قدس ┄┅─✵💝✵─┅┄ @ReyhaneYeKhelghat
حضرت محمد صلی الله علیه و آله می فرمود: من بچه ها را به دلیل پنج صفت دوست دارم ؛ اول آنکه بسیار گریه می کنند و دیده گریان کلید بهشت است (یعنی گریه از خوف خدا را در زندگی زیاد کنی) دوم آنکه با خاک بازی می کنند (یعنی تکبر و نخوت و خودپسندی در آنها نیست) سوم آنکه با یکدیگر دعوا می کنند ولی زود آشتی کرده و کینه به دل نمی گیرند چهارم، چیزی برای فردا ذخیره نمی کنند (چون آرزوی دور و دراز و طمع طولانی ندارند) پنجم، خانه می سازند و سپس خراب می کنند (دلبسته و وابسته به امور دنیوی نیستند) @ReyhaneYeKhelghat 👆👆👆👆👆👆😉
بسمه رب مــُـــــــــــحــَــــــمـّـــَـــــد 😊🖤
‏خدا یه اسم داره به نام "اله العاصین" یعنی خدای گناهکارا، خدای بدها، خدای کسایی که وسط گناهن، یعنی وسط وسط گناه هم ولت نکرده، منتظره صداش کنی. ‎ ❤️
هرگاه ڪه نمازتــ قضاشدونخواندے دراین فڪر نباش ڪہ وقت نماز خواندن نیافتے بلڪه! فڪرڪن چہ گناهے را مرتڪب شدے کہ خداوندنخواست درمقابلش بایستے! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[• 🌤•] سَـلامـ/✋ معجـ/✨ــزه‌ے زنـده‌ے خُـدآ؛ رُخـ/😍 نمےدهے؟!/☺️🍃 (عج)❤️❤️❤️❤️ [•♡•] @ReyhaneYeKhelghat
🏴.🏴.🏴 ◾️علی‌بن‌موسی‌بن‌جعفر (ع) معروف به امام رضا (۱۴۸–۲۰۳ق) هشتمین امام شیعه اثناعشری. ◾️امام رضا ۲۰ سال امامت را بر عهده داشت که با خلافت هارون الرشید(۱۰ سال)، محمد امین (حدود ۵ سال) و مأمون (۵ سال) همزمان شد. ◾️در روایتی از امام جواد(ع) آمده است که لقب رضا از سوی خداوند به پدرش داده شده است. او به عالم آل محمد نیز شهرت دارد. ◾️مأمون عباسی او را به اجبار به خراسان آورد و به اکراه، ولیعهد خویش کرد. حدیث سلسلة الذهب که در نیشابور از ایشان نقل شده معروف است. مأمون میان وی و بزرگان دیگر ادیان و مذاهب جلسات مناظره‌ تشکیل می‌داد که سبب شد همگی به برتری و دانش او اقرار کنند. ◾️آن حضرت در طوس به دست مأمون به شهادت رسید. 🍃أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی🍃 http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه؛همه را دعا کنید بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. 💯 http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت21 هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند پنبه دا
آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي دونم از عهدش بر میاي! هومن بي هیچ کلامي فقط سيش را به علامتت موافقت تكان داد... اقاي کمالي هنوزکامل دور نشده بود که رضا سررسید و با اشاره اي به کارتهاگفت: - چه خبره... سه تا سه تاکارت مي گیري؟! هومن کارتها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت: - مال دوتا از دوستان هست... داخل بهشون مي دم! - باشه... التماس دعا دارم ... خوش بگذره ... - ممنون به طرف خانواده اش رفت وبا همه روبوسي کرد... از پدرو مادر حاللیت طلبید ... آیسل را محكم محكم به آغوشش فشرد... و سراخربه چشمان در اشك نشسته خواهرش لبخندي زد و اجازه داد مدتي در آغوشش بماند... به سالن انتظار وارد شد... با چشمانش چرخي در سالن زد ... پیداکردنشان سخت نبودباوجود ان طاهاي شیطان که قادر بوددرکسري ازثانیه کل سالن را دور بزند... اینبار هواپیما در د ست نداشت خودش هواپیما شده بود!!... دستانش را به اطراف باز کرده بود و صداي هووووو از خود در مي اورد... و با چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در مي امد بامزه بود... لبخندي مهمان لبش شد... جلوترنرفت... نیازي نبود... برگ برندهدر دستانش بود! با فاصله اما طوري که در دید باشد نشست. کمي انتظار ... مي دانست زیاد طول نمی کشد... هر چه بیشتر بهر حال تایم داشت اخرداشت.. . با اسودگي لم دادو شروع به خواندن کاغذهاي تبلیغي کرد... تا وقت پرواز چقدر مانده بود؟! هنوز حكمت این را که چرا باید اینقدر زود تر به انجا بیایند را نمي دانسيت! شاید هم مي دانست!... ولي به هر حال مي شد غیراز این باشد وقت ملت که علف هرز نبود... شاید هم بود!! پاي چپش را روي پاي راستش انداخت و خوا ست... هنوز به اینكه بعد مي خوا ست چه کند فكر نكرده بود که... -سلام صداي ظریف زني بود... اشنا بود نیازي به فكرزیاد نداشت... لبخند کاملا محوي از زیر پوستش گذشت هنوز قیافه عصباني اخرین دیدارشان را به یاد داشت...حد و حدود... مگرمي شد فراموش کند! با طمانینه از صندلي برخاست... - سلام جوابش را کامال زیر لبي داد و نیم نگاهي به او کرد و بالفاصله نگاهش را برگرفت و به منظره پشت سر ملیكا خیره شد... صداي نفس کشدار ملیكا را شنید چه انتظاري دا شت!... دا شت رعایت مي کرد همین... بدون انكه نگاهش را از دور دست بگیرد گفت: - بفرمایید امرتون؟!! ملیكا لبش را به دندان گرفت انگار خیلي بي ادب بود... یعني اگر دستش به اقاي کمالي مي رسید او را از وسط به دو نیمه مساوي تقسیم مي کرد نمي فهمید کارت پروازش دست این مرتیكه چه مي کند!!؟ تا مجبور شود بشنود"بفرمایید امرتون" دستانش زیر چادر مشت شده بودند خوب بودکه در معرض دید قرار ندا شت... مي بایست خود را کنترل مي کرد ا صالا اگر کنترل نمي کرد مي خواست چه گلي به سرش بگیرد... لحنش بي اختیارتغییر کرده بود تند و حرصی... - انگار کارت پرواز ما دست شماست!! تغییر لحنش مشهود بود از این که حرصش را در اورده بود بدش نمي امد...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت22 آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!" برایش خط و نشان مي کشید!!... عجب... " حالا بمان .... دارم هموني راکه خودت گفتي رعایت مي کنم!!" دیگر بچه نبود زیاد جوان هم نبود... مي توانست به راحتي لبخندش را پنهان کند کار سختي نبود... - بله!!.. پاسخش همین یك کلمه بود نه کمتر نه بیشتر... بدون هیچ عكس العمل دیگري!! ملیكا هنوز منتظر بود... بلكه باالاخره رضایت بدهد و کارتها را پس بدهد... اما نه متعجب به چهره بي تفاوت هومن نگریست... دلش مي خواست داد بكشد " بله و بالا.. خب بدهدیگه!!" - کار دیگه اي ندارید؟! این صداي هومن بود که قصد کرده بود دوباره روي صندلي خود بنشيند ملیكا دلش مي خواست سرش را ببرد... یعني چه که کار دیگه اي ندارید!؟... این مرد یا واقعا نفهم بود یا خودش را زده بود به نفهمي... ملیكا اخمهایش را در هم کشید و محكم گفت: - کارت پروازما رو بدید!! وبا حرص ادامهداد: - لطفا... هومن سرش را پایین انداخت و گفت: - اهان این رو از اولش مي گفتید خب!!!! و د ست در جیبش کرد و دو تا از کارتها را جدا کرد و به سمت ملیكا گرفت... ملیكا دست پیش برد تا انها را بگیرد اماکارتها رها نشدند!!! ناچار به صورت هومن نگاه کرد دست هر دو روي کارتها بود... اگر ترس از پاره شيدنش را ندا شت به زور انها را بیرون مي کشید سر بلند کرد تا اعتراض بكند... در نگاهش هیچ چیزنبود برعكس درونش که پراز شیطنت بود مي ترسید نتواند محكم اداکند اما... اما مي بایست مي توانست: - گمش نكنید!!! یعني ملیكا دلش مي خواست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست یك جاکنار بگذارد و کیفش را محكم روي سراین مرد بكوبد!!!... او با خودش چه فكري کرده بود؟!... چند نفس عمیق کشید... لعنتي ... لعنتي... یعني ملیكا دلش مي خوست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست با تمام قدرت کارتها را کشيد ... اگر هومن خود دستش را رها نمي کرد ... پاره شدنشان حتمي بود... ملیكا با گامهایي که تقریبا به زمین مي کوبید از او دور شيد... بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد... پروازشان طبق معمول همیشيه تاخیرداشت... اصال اگرغیراز این بود مي بایست شك مي کردند... تتازه مبایست شكر خدا را به جا مي اوردند که تاخیرشان در حد معقول یكي دو ساعت بود نه بی شتر!! بعد از مدتي که به نظر هومن یك سال رسید دعوت شدند تا سوار هواپیما شوند... وقتي از اتوبوس پیاده شدند متوجه طاها شد که باشوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود... و پشت سرهم سوال مي پرسييید: - مامان... این چیه؟ - مامان ...پنجره هاش چرا کوچیكند؟ - بالهاش چرا این شكلیه؟ - رانندش کجا مي شینه؟ - مامان... این چرا این قدر گنده است؟ - چطور میره اسمون؟ ملیكا سعي مي کرد پاسخش را بدهد: -خب هواپیماس... کوچك نیسيتن اینجا کوچك دیده مي شين... باید این شيكلي باشين تا هواپیما بتونه پرواز کنه... به راننده هواپیما خلبان مي گن... جلوي هواپیما میشینه ... اونجا... وبا انگشت اشاره اي کرد: - گنده نباشه که این همه ادم توش جا نمیشن که... خب میره دیگه... موتور داره رو شنش مي کنن... مثل ما شین که حرکت مي کنه... این هم حرکت مي کنه... ولي چونبال داره با اسيتفاده از اونها مي ره اسيمون... طاها گفت: - مامان خلبان چه شكلیه؟... مي خوام ببینمش ... من هم مي خوام خلبان بشم !!!... مامان منو ببر پیش خلبان... در ان گیر و دار ملیكا کالفه شده بود: - ا... طاها یه دقیقه زبون به دهن بگیرببینم... ودستش راگرفت وبه سمت پله هاکشید... عاقبت توانسييت پسيير کنجكاوش را وارد هواپیما کند...اولین بارش نبود که سوار هواپیما مي شد اما اینبار انگار بیشتر مي فهمید... هومن شماره صندلي را حفظ بود... 02...C..B..A ... تقریبا پشت سرشان مي امد... با فاصله یكي دو نفر... وقتي ريید طاها کنار پنجره نشيسيته بود و ملیكا کنار او... خب صيندلي او هم مي بایسيت کنار ملیكا مي بود!!....