تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت21 هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند پنبه دا
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت22
آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت:
- دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
دونم از عهدش بر میاي!
هومن بي هیچ کلامي فقط سيش را به علامتت
موافقت تكان داد...
اقاي کمالي هنوزکامل دور نشده بود که رضا سررسید و
با اشاره اي به کارتهاگفت:
- چه خبره... سه تا سه تاکارت مي گیري؟! هومن
کارتها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت:
- مال دوتا از دوستان هست...
داخل بهشون مي دم!
- باشه... التماس دعا دارم ... خوش بگذره ...
- ممنون
به طرف خانواده اش رفت وبا همه روبوسي کرد...
از پدرو مادر حاللیت
طلبید ... آیسل را محكم محكم به آغوشش فشرد... و سراخربه چشمان
در اشك نشسته خواهرش لبخندي زد و اجازه داد مدتي در آغوشش
بماند...
به سالن انتظار وارد شد... با چشمانش چرخي در سالن زد ... پیداکردنشان
سخت نبودباوجود ان طاهاي شیطان که قادر بوددرکسري ازثانیه کل سالن
را دور بزند... اینبار هواپیما در د ست نداشت خودش هواپیما شده بود!!...
دستانش را به اطراف باز کرده بود و صداي هووووو از خود در مي اورد... و با
چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در مي امد بامزه بود... لبخندي مهمان
لبش شد... جلوترنرفت... نیازي نبود... برگ برندهدر دستانش بود!
با فاصله
اما طوري که در دید باشد نشست. کمي انتظار ... مي دانست زیاد طول نمی
کشد... هر چه بیشتر بهر حال تایم داشت اخرداشت..
. با اسودگي لم دادو
شروع به خواندن کاغذهاي تبلیغي کرد... تا وقت پرواز چقدر مانده بود؟!
هنوز حكمت این را که چرا باید اینقدر زود تر به انجا بیایند را نمي دانسيت!
شاید هم مي دانست!... ولي به هر حال مي شد غیراز این باشد وقت ملت
که علف هرز نبود... شاید هم بود!! پاي چپش را روي پاي راستش انداخت
و خوا ست... هنوز به اینكه بعد مي خوا ست چه کند فكر نكرده بود که...
-سلام صداي ظریف زني بود... اشنا بود نیازي به فكرزیاد نداشت... لبخند
کاملا محوي از زیر پوستش گذشت هنوز قیافه عصباني اخرین دیدارشان را
به یاد داشت...حد و حدود... مگرمي شد فراموش کند! با طمانینه از صندلي
برخاست... - سلام جوابش را کامال زیر لبي داد و نیم نگاهي به او کرد و
بالفاصله نگاهش را برگرفت و به منظره پشت سر ملیكا خیره شد... صداي
نفس کشدار ملیكا را شنید چه انتظاري دا شت!... دا شت رعایت مي کرد
همین... بدون انكه نگاهش را از دور دست بگیرد گفت: - بفرمایید امرتون؟!!
ملیكا لبش را به دندان گرفت انگار خیلي بي ادب بود... یعني اگر دستش به
اقاي کمالي مي رسید او را از وسط به دو نیمه مساوي تقسیم مي کرد نمي
فهمید کارت پروازش دست این مرتیكه چه مي کند!!؟ تا مجبور شود
بشنود"بفرمایید امرتون"
دستانش زیر چادر مشت شده بودند خوب بودکه
در معرض دید قرار ندا شت... مي بایست خود را کنترل مي کرد ا صالا اگر
کنترل نمي کرد مي خواست چه گلي به سرش بگیرد... لحنش بي اختیارتغییر
کرده بود تند و حرصی...
- انگار کارت پرواز ما دست شماست!! تغییر
لحنش مشهود بود از این که حرصش را در اورده بود بدش نمي امد...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت22 آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
#رمان_طواف_و_عشق #پارت23
کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!"
برایش خط و نشان مي کشید!!... عجب... " حالا بمان .... دارم هموني راکه
خودت گفتي رعایت مي کنم!!"
دیگر بچه نبود زیاد جوان هم نبود... مي
توانست به راحتي لبخندش را پنهان کند کار سختي نبود...
- بله!!.. پاسخش
همین یك کلمه بود نه کمتر نه بیشتر... بدون هیچ عكس العمل دیگري!!
ملیكا هنوز منتظر بود... بلكه باالاخره رضایت بدهد و کارتها را پس بدهد...
اما نه متعجب به چهره بي تفاوت هومن نگریست... دلش مي خواست داد
بكشد " بله و بالا.. خب بدهدیگه!!"
- کار دیگه اي ندارید؟! این صداي هومن
بود که قصد کرده بود دوباره روي صندلي خود بنشيند ملیكا دلش مي
خواست سرش را ببرد... یعني چه که کار دیگه اي ندارید!؟...
این مرد یا واقعا
نفهم بود یا خودش را زده بود به نفهمي... ملیكا اخمهایش را در هم کشید و
محكم گفت: - کارت پروازما رو بدید!! وبا حرص ادامهداد: - لطفا...
هومن
سرش را پایین انداخت و گفت: - اهان این رو از اولش مي گفتید خب!!!! و
د ست در جیبش کرد و دو تا از کارتها را جدا کرد و به سمت ملیكا گرفت...
ملیكا دست پیش برد تا انها را بگیرد اماکارتها رها نشدند!!! ناچار به صورت
هومن نگاه کرد دست هر دو روي کارتها بود... اگر ترس از پاره شيدنش را
ندا شت به زور انها را بیرون مي کشید سر بلند کرد تا اعتراض بكند... در
نگاهش هیچ چیزنبود برعكس درونش که پراز شیطنت بود مي ترسید نتواند
محكم اداکند اما... اما مي بایست مي توانست: - گمش نكنید!!! یعني ملیكا
دلش مي خواست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست یك جاکنار
بگذارد و کیفش را محكم روي سراین مرد بكوبد!!!... او با خودش چه فكري
کرده بود؟!... چند نفس عمیق کشید... لعنتي ... لعنتي...
یعني ملیكا دلش مي خوست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست
با تمام
قدرت کارتها را کشيد ... اگر هومن خود دستش را رها نمي کرد ... پاره
شدنشان حتمي بود... ملیكا با گامهایي که تقریبا به زمین مي کوبید از او دور
شيد... بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد... پروازشان طبق معمول همیشيه
تاخیرداشت... اصال اگرغیراز این بود مي بایست شك مي کردند... تتازه مبایست شكر خدا را به جا مي اوردند که تاخیرشان در حد
معقول یكي
دو ساعت بود نه بی شتر!! بعد از مدتي که به نظر هومن یك سال رسید دعوت
شدند تا سوار هواپیما شوند... وقتي از اتوبوس پیاده شدند متوجه طاها
شد که باشوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود... و پشت سرهم سوال
مي پرسييید: - مامان... این چیه؟ - مامان ...پنجره هاش چرا کوچیكند؟ -
بالهاش چرا این شكلیه؟ - رانندش کجا مي شینه؟ - مامان... این چرا این قدر
گنده است؟ - چطور میره اسمون؟
ملیكا سعي مي کرد پاسخش را بدهد:
-خب هواپیماس... کوچك نیسيتن اینجا کوچك دیده مي شين... باید این
شيكلي باشين تا هواپیما بتونه پرواز کنه... به راننده هواپیما خلبان مي گن...
جلوي هواپیما میشینه ... اونجا... وبا انگشت اشاره اي کرد: - گنده نباشه که
این همه ادم توش جا نمیشن که... خب میره دیگه... موتور داره رو شنش مي
کنن... مثل ما شین که حرکت مي کنه... این هم حرکت مي کنه... ولي چونبال داره با اسيتفاده از اونها مي ره اسيمون... طاها گفت: - مامان خلبان چه
شكلیه؟... مي خوام ببینمش ... من هم مي خوام خلبان بشم !!!... مامان منو
ببر پیش خلبان... در ان گیر و دار ملیكا کالفه شده بود: -
ا... طاها یه دقیقه
زبون به دهن بگیرببینم...
ودستش راگرفت وبه سمت پله هاکشید... عاقبت
توانسييت پسيير کنجكاوش را وارد هواپیما کند...اولین بارش نبود که سوار
هواپیما مي شد اما اینبار انگار بیشتر مي فهمید... هومن شماره صندلي را
حفظ بود... 02...C..B..A ... تقریبا پشت سرشان مي امد... با فاصله یكي
دو نفر... وقتي ريید طاها کنار پنجره نشيسيته بود و ملیكا کنار او... خب
صيندلي او هم مي بایسيت کنار ملیكا مي بود!!....
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت23 کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!" برایش خط و
یه پارت جبرانی😍
#رمان_طواف_و_عشق #پارت24
چمدان دستیش را بالای
سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست... ملیكا برگشت و با چشمان گشاد
شده به او نگاه کرد... اوه... فكر اینجایش را نكرده بود... خب وقتي کارت
پروازها دست او بود ... یعني پشت سرهم هم بود دیگر... عجب ... به طرف
طاها چرخید و اه سته گفت: - طاها جان پسرم تو بیا اینجا بشین من بیام
جاي تو... - نمي خوام ...اینجا رو دوس دارم...
ملیكا دو باره با مهرباني
گفت: - چه فرقي مي کنه!... بیا جامون روعوض کنیم... صداي ملیكا اینقدر
اهسته بودکه به پچ پچ شبیه تربود... یك مرتبه طاها دادکشید: - نمي خوام ...
نمي خوام ... دوس دارم کنار پنجره بشینم... هومن دستش را روي لبش کشید
و خنده اش را به ارامي به بیرون فوت کرد... ملیكا نمي دانست چه کند...
ا صالا دو ست نداشت پیش این اقاي رستگار بن شیند... ا
سم کوچكش چه
بود؟!... اصال فراموش کرده بود!!!... حتما اسم درست و حسابي نداشت که
در خاطرش نمانده بود!... حاال اگرمي نشست هم زیاد اشكال نداشت ولي
تحمل این سه چهار ساعت برایش خوشایند نبود... ان هم کنار یه
مرد ... یه
مرد چي ؟... اهان ...احتمالا کمي نفهم که بود... پررو هم بود... فضول هم
که به احتمال زیاد بود... خب در دوبار دیدار بیش از این نمیتوانست اورا
بشناسد!!...
کم کم شناخت بیشتري از او پیدامي کرد!! از طرفي هم دلش مي
خواست گوش طاها را بپیچاند که با ان دادش ابرویش را برده بود... ولي فعالا
فقط مي توانست با سیاست کارش را پیش ببرد... دعوا با بچه جري ترش مي
کرد... پسر لجبازش را که مي شناخت با ان قد فسقلي اش اگر سر لج مي
افتاد هرگز به حرف کسي گوش نمي داد... - مامانم... خوشگلم... مي دوني
که حال من تو هواپیما بد مي شه!... اگه اونجا بشینم برام بهتره! - چرا؟ - چرا
چي؟ - چرا اینجا بشیني حالت بد نمي شه؟اي خدا بیا و درستش کن... از
دست تو بچه... براي هر چیزي یك چرا داشت... - برا اینكه ... اونجا... چه
جوابي مي داد ... مانده بود... همینطور پراند... - برا اینكه کنار پنجره هوا
ا... مامان مگه پنجره اینجا باز مي میاد!!!!! طاها باذوق بي نهایت باال پرید: -میشه؟!! واقعا که... این هم جواب بود که داده بود... اخ که بچه هم بچه هاي
قدیم که خدایي هیچي حالیشيان نمي شد !!!... بچه هاي امروزي که تا از
انرژي رانشي موشك هم سردرنیاورند دست بر نمي دارند... همین طاها اگر
ولش مي کردي دران واحد جعبه سیاهرا هم حالجي مي کرد... ان وقت ملیكا
به او مي گوید برا اینكه هوا میاد!!!... هومن نمي دانست تاکجا مي تواند خود
راکنترل کند تا قهقهه نزند جریانشان جوکي شده بود براي خودش... ملیكامن
من کنان گفت: - نه منظورم این بود بادکولر بالایي به اونجا بیشترمیخوره!!!
در دل دعا کرد" محض ر ضاي خدا این یك بار را گول بخور " طاها لبانش را
غنچه کرد و بعد از کلي اندیشه ملوکانه گفت: - اخه مي خوام بلند شدن
هواپیما رو ببینم...
- باشه ... بعد از اینكه هواپیما بلند شد جامون رو عوض
کنیم؟ طاها با مكثي گفت: - اونوقت برام از اون تیرکموني شكست دوباره
مي خري؟! بچه هم اینقدر فرصت طلب؟؟!!... اي از دست تو طاها!!...
- اره
مي خرم! بیا...
بعد این همه روانشناس جمع مي شوند و هي بحث و بحث ...
که چرا بچه هاي این دور و زمانه لوس بار مي ایند!! خب به هر حال ... مهم
این بودکه مجبور نبود تمام مدت پرواز چشمانش راعین جغد باز نگه دارد ...
ان هم با ان شرایط نا مناسبي که در پرواز داشت...
عاقبت هواپیما از زمین کنده شد... دستان ملیكا محكم بازوي صندلیش را
فشرد... سرش را به پشتي صندلي تكیه داد... چشمانش را بست... نفسهایش
منقطع ولي عمیق شده بود... با خود اندیشید...خدا اخروعاقبت این سفررا
به خیر کند... بخصوص که مسعود هم نبود... نبود تا د ستانش را در د ست
مردانه اش بگیرد و بفشيارد... نبود تا در گوشيش زمزمه کند... "ارام باش"...
نبود ... دیگر نبود... مانند اینكه هرگز نبوده... هومن ناخوداگاه متوجهش
بود... و طاها که اگر اجازه مي دادند خود هواپیما را مي راند... چه لذتي
مي برد!... کمي بیشتر از یكساعت از پرواز گذشته بود... مادر و پسر
جاهایشان را باهم عوض کرده بودند... طاها سرش را روي پاي مادرش نهاده خوابیده بود... چشمان ملیكا هم از اول سفربسته بود و بیحرکت... و هومن
متعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید...
#ادامه_دارد
تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم
بار عصیان مرا جز تو کسی ضامن نیسٺ
@ReyhaneYeKhelghat
تمام جنگ ها سر همین #حجاب است...
اگر می گویند #آزادی...
قصدشان این است که
که حجابت را بردارند...
#جنگ امروز #اسلحه نمیخواهد...
و جنگ نرم یعنی این
@ReyhaneYeKhelghat
#ریحانھ❃
ضامـن لبخنـد
مھــدۍ |💚|
چـادرِ مشڪـےِ توستـــ😇|•°
چهرهاٺـ بـا چادرٺـ
مثـل گـل|🌸|
#ریحـانھ شــد🍃|•°
#تاج_بندگی👑
┄┅─✵💝✵─┅┄
@ReyhaneYeKhelghat
🔺این غربیهای چشمپاک، دلسیر و کاردرست!
🔸زنان فرانسوی نسبت به خشونتهای جنسی و خانگی و کشتار زنان توسط شریک زندگی خود، در شهر پاریس دست به اعتراض زدند. تعداد کسانی که در سال ۲۰۱۷ میلادی قربانی خشونت جنسی غیر خانگی بودهاند، دست کم به میزان ۵۳ درصد نسبت به سال پیش از آن افزایش یافته است!
👈مگه کشورهای غربیها همهچیزشون اوکی نبود؟ پس چی شد؟🤔
👈یه وقت حالا مسیح جون ناراحت نشه؟😜
🆔 @ReyhaneYeKhelghat
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!
@ReyhaneYeKhelghat
روزی دم یک روباه در حادثهای قطع شد.
روباههای گروه پرسیدند دمات چه شد؟
چون روباهها از نسلی مکار میباشند، گفت خودم قطعاش کردم
گفتند چرا؟ این که بسیار بداست و معلوم میشود.
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک.
احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد.
چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم. منکه بسیار درد دارم!
روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور
اگر نه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت
همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند
وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشوند
آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند.
گاهی هم آنها را دیوانه میدانند
#ناشناس
@ReyhaneYeKhelghat
مــے گـفـتـ:🗣
اگر میگویـید الگویتانـ
حــضرت زهرا(س) استـ باید
کاری کنید ایشان از شما
راضے باشند و حجاب
شما فاطمے باشد.
👤| #شهید_ابراهیم_هادے
| @ReyhaneYeKhelghat
#شهیدانہ🥀
میگفت:
لباس شهادت تک سایزه
باید صاحبش پیدا بشه.. :)
راسمیگفت...🌿|.•
@ReyhaneYeKhelghat
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
*📍دو جور زن داریم.*
زنانی که در اوج امنیت می جنگند برای برداشتن تکه ای پارچه از سرشان!
و
زنانی که زیر بمباران می گردند به دنبال همان یک تکه پارچه برای حفاظت از شرافتشان!
فهم کدامشان بالاتر است ؟
🛑🔳🛑🔳🛑🔳🛑
⛈آیت الله جوادی آملی
میفرمایند:
👇🏼👇🏼👇🏼
🌟 حرمت زن 🌟
✨ نه اختصاص به خود زن دارد ، نه مال شوهر و نه ویژه برادران و فرزندا نش می باشد ،
⛔همه ی اینها اگر رضایت بدهند، قرآن راضی نخواهد بود،
✅ چون حرمت زن و حیثیت زن به عنوان حق الله مطرح است .
✅ حجاب زن حقی است الهی ٬ عصمت زن"حق الله" است٬ زن به عنوان امین حق الله از نظر قرآن مطرح است.
⛔زن باید این مسئله را درک کند که حجاب او تنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم.
⛔حجاب زن مربوط به مرد نیست تا مرد بگوید من راضیم .
⛔حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای خانواده رضایت دهند .
*✅حجاب زن حقی الهی است.
#تو_ریحانه_خدایی
@ReyhaneYeKhelghat ❤️
#امام_خامنه_اے
هر ملتے که متکے به #شهــادت شد✨🌼
یعنی #شهادت🍃 را بلد بود و هنر #شهادت را یاد گرفت ،
برای همیشه #سربلند است
و #هیچ_قدرتی بر این ملت #پیروز نخواهد شد..
@ReyhaneYeKhelghat
#چــادرے❤️
چـادری اگر هستم✋
لباس های قشنگ هم دارم😉
غروب جمعه اگر دلم میگیرد💔
شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!😁
سر سجاده اگر گریه میکنم!😭
گاهی هم از ته دل میخندم😂
شاید جایم بهشت نباشد!🤔
اما چادر من بهشت من است.😉🙃
#پروفایل
#دخترانه
•┄┅─✵💝✵─┅┄
Join::: @rEYHANEyEkHELGHAT
┄┅─✵💝✵─┅┄