تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت22 آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
#رمان_طواف_و_عشق #پارت23
کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!"
برایش خط و نشان مي کشید!!... عجب... " حالا بمان .... دارم هموني راکه
خودت گفتي رعایت مي کنم!!"
دیگر بچه نبود زیاد جوان هم نبود... مي
توانست به راحتي لبخندش را پنهان کند کار سختي نبود...
- بله!!.. پاسخش
همین یك کلمه بود نه کمتر نه بیشتر... بدون هیچ عكس العمل دیگري!!
ملیكا هنوز منتظر بود... بلكه باالاخره رضایت بدهد و کارتها را پس بدهد...
اما نه متعجب به چهره بي تفاوت هومن نگریست... دلش مي خواست داد
بكشد " بله و بالا.. خب بدهدیگه!!"
- کار دیگه اي ندارید؟! این صداي هومن
بود که قصد کرده بود دوباره روي صندلي خود بنشيند ملیكا دلش مي
خواست سرش را ببرد... یعني چه که کار دیگه اي ندارید!؟...
این مرد یا واقعا
نفهم بود یا خودش را زده بود به نفهمي... ملیكا اخمهایش را در هم کشید و
محكم گفت: - کارت پروازما رو بدید!! وبا حرص ادامهداد: - لطفا...
هومن
سرش را پایین انداخت و گفت: - اهان این رو از اولش مي گفتید خب!!!! و
د ست در جیبش کرد و دو تا از کارتها را جدا کرد و به سمت ملیكا گرفت...
ملیكا دست پیش برد تا انها را بگیرد اماکارتها رها نشدند!!! ناچار به صورت
هومن نگاه کرد دست هر دو روي کارتها بود... اگر ترس از پاره شيدنش را
ندا شت به زور انها را بیرون مي کشید سر بلند کرد تا اعتراض بكند... در
نگاهش هیچ چیزنبود برعكس درونش که پراز شیطنت بود مي ترسید نتواند
محكم اداکند اما... اما مي بایست مي توانست: - گمش نكنید!!! یعني ملیكا
دلش مي خواست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست یك جاکنار
بگذارد و کیفش را محكم روي سراین مرد بكوبد!!!... او با خودش چه فكري
کرده بود؟!... چند نفس عمیق کشید... لعنتي ... لعنتي...
یعني ملیكا دلش مي خوست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست
با تمام
قدرت کارتها را کشيد ... اگر هومن خود دستش را رها نمي کرد ... پاره
شدنشان حتمي بود... ملیكا با گامهایي که تقریبا به زمین مي کوبید از او دور
شيد... بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد... پروازشان طبق معمول همیشيه
تاخیرداشت... اصال اگرغیراز این بود مي بایست شك مي کردند... تتازه مبایست شكر خدا را به جا مي اوردند که تاخیرشان در حد
معقول یكي
دو ساعت بود نه بی شتر!! بعد از مدتي که به نظر هومن یك سال رسید دعوت
شدند تا سوار هواپیما شوند... وقتي از اتوبوس پیاده شدند متوجه طاها
شد که باشوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود... و پشت سرهم سوال
مي پرسييید: - مامان... این چیه؟ - مامان ...پنجره هاش چرا کوچیكند؟ -
بالهاش چرا این شكلیه؟ - رانندش کجا مي شینه؟ - مامان... این چرا این قدر
گنده است؟ - چطور میره اسمون؟
ملیكا سعي مي کرد پاسخش را بدهد:
-خب هواپیماس... کوچك نیسيتن اینجا کوچك دیده مي شين... باید این
شيكلي باشين تا هواپیما بتونه پرواز کنه... به راننده هواپیما خلبان مي گن...
جلوي هواپیما میشینه ... اونجا... وبا انگشت اشاره اي کرد: - گنده نباشه که
این همه ادم توش جا نمیشن که... خب میره دیگه... موتور داره رو شنش مي
کنن... مثل ما شین که حرکت مي کنه... این هم حرکت مي کنه... ولي چونبال داره با اسيتفاده از اونها مي ره اسيمون... طاها گفت: - مامان خلبان چه
شكلیه؟... مي خوام ببینمش ... من هم مي خوام خلبان بشم !!!... مامان منو
ببر پیش خلبان... در ان گیر و دار ملیكا کالفه شده بود: -
ا... طاها یه دقیقه
زبون به دهن بگیرببینم...
ودستش راگرفت وبه سمت پله هاکشید... عاقبت
توانسييت پسيير کنجكاوش را وارد هواپیما کند...اولین بارش نبود که سوار
هواپیما مي شد اما اینبار انگار بیشتر مي فهمید... هومن شماره صندلي را
حفظ بود... 02...C..B..A ... تقریبا پشت سرشان مي امد... با فاصله یكي
دو نفر... وقتي ريید طاها کنار پنجره نشيسيته بود و ملیكا کنار او... خب
صيندلي او هم مي بایسيت کنار ملیكا مي بود!!....