تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️ 🖇 #قسمت_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_چهاردهم
در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی
نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
«میخوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر
جون، چیزیم نیس...» سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم
کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟» همچنانکه از جا
بلند میشدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الان میبینم.» اما با کمی جستجو
در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم.» نگاه ناامیدش به
صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الان میرم از داروخانه میگیرم.» پیشانی
بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ
بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.» چادرم را از روی چوب لباسی
دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالاکو تا عصر؟!!! الان میرم سریع میخرم میام.»
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به
قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از
خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را
گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم
ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر
و راه بازگشت تا خانه را تقریبا
میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم
موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی
کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان
شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را
از داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای
عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی
زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به
صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام ، ببخشید ترسوندمتون.» هر دو با هم خم شدیم
تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقابین دو
کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای
گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر
دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم
و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که
بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را
گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته
و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی
کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم
به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه
بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله
میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!» موبایل خیس و از هم پاشیدهام
را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و
ُ مهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم
عالی بود!» با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده؟»
قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم!» سپس نیم نگاهی به گوشی
موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته؟» خندیدم و گفتم: «نشکسته،
افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر
این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در
رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!» از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:
«ُ خب مادرجون جن که ندیدی!» خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی یهو در رو باز کنه»
مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه
گذاشت و گفت: «مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح
زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. «و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه
جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️ 🖇 #قسمت
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_پانزدهم
این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چشم»
َ به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت
خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم
گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران
نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ
منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و
سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک
را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن
همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی
شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن
آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش
ُ پر ستاره تر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار
را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و
همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی
شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر
از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور
پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی
با چهره بشاش پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی
بزرگ وارد شدند. چهره بشاش
کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
»إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟» عطیه که انگار از حضور عبد الله خجالت میکشید
ُ با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت
که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: «داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم» و به این بهانه عبد الله را از اتاق بیرون برد
ُ. مادر مثل اینکه شک کرده باشد،
کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: «عطیه جان! به
به سلامتی خبریه؟» عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای
ُ پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که
بیاختیار جیغ کشیدم : «وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!» عطیه از خجالت لبانش
را گزید و با دستپاچگی گفت: «هیس! عبدالله میشنوه!» مادر چشمانش از اشک
ُ پر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: «الهی شکرت!»
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه پر شوق
کرد و پشت سر هم میگفت: «مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!»
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: «نترس! اگه منم جیغ
نزنم الان خود محمد به عبداللهُ میگه اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!»
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان
زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: «فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک
باشه!» سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: «محمد جان! از این به بعد
باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!» انگار این
خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بودعطیعه هم که فعلا صورت سبزه و زیبایش
ً از روبرو شدن با پدر، شرم
گل انداخته و چشمانش می درخشید.
داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و
آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده برای پدر برم که
نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: «عصری محمد و عطیه
اومده بودن، به سالمتی عطیه بارداره!» و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی
ملایم ادامه داد: «خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.»
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن «به سالمتی!» شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای
تلویزیون شد.
* * *
&ادامه دارد...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
•°🌱
#سلاماربابم
هرچه می خواهی بگیر
🌺🌿اما سلامم را نگیر
من به عشق این سلام
🌿🌸صبحگاهی زنده ام
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
#براےهمہدعاکنیم🦋•°
#ڪپے تنها باذکر صلواٺ 🌸
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
[روزی جوانی را در عالم برزخ
دیدم که به من گفت :
وقتی اینجا آمدید میفهمید،
هر نفسی که به غیر از یاد خدا
کشیدید ضرر کردید..!]
#شیخرجبعلیخیاط
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
حواست.هست.ir •⁉️•
#بهخودمونبیایم :′′}🌱
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
هدایت شده از قامت 🌱
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده:
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_شانزدهم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه
خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا
بازی میکردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای
دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو
سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر
باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس
کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در
مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها
با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا
خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس
را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش
میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از
روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: «تو هم یه
چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.» همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب
بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: «چی بگم؟» شانه بالا انداخت و پاسخ داد: «هر
چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!» از اینهمه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: «ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا
حلوا که دهن شیرین نمیشه!» از پاسخ ام خندید و گفت: «حالاتو بگو، شاید
خدا هم اراده کرد و شد.» نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: «الهه! الان
چه آرزویی داری؟» بیآنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ
دادم: «دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!» و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت
بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت،
در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت
اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت
دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام
کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیره
ِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: «الهه
جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.» با حرف عبدالله، نگاهی
به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و
با اشاره به مسیری فرعی گفتم: «باشه، از همینجا برگردیم.» و راهمان را کج کرده و
از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق،
ِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و
پرچمی سیاه نصب شده و سر در
مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: «الان چه ماهی هستیم؟»
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: «فکر کنم امشب شب اول
محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: «این پرچمها
رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
«چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از
سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت
قبول کرد.» با تعجب پرسیدم: «یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: «نه، خیلی راحت اومد مسجد و
ً خیلی عادی
حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلا حواسش نبود
وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.» سپس نگاهم کرد و با هیجانی که
از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد : «حالا من مونده بودم
میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچک با یه جانماز سبز از جیبش دراورد وگذاشت رو زمین»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️ 🖇 #قسمت
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_هفدهم
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا تعجب
کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: «اصلا
عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد.
ً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه،
ولی مجید اصلامن فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش
رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.» از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی
از اینهمه شیعهگری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل
سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: «آدم باید خیلی
اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار
بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!» که عبدالله پاسخ داد: «به نظر من بیشتر
از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!» از دریچه
پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی
بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «می دونی الهه! شاید خیلی اهل
ً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر
مستحبات نباشه، مثلا
و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.» کنجکاوانه پرسیدم: «چطور؟» و
او پاسخ داد: «وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش
جلو در بود. کلی به خودش عذاب می ِ داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا
روی یکی از کفشها پا بذاره!» و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری
شد: «همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو
میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سنی شه!» که با بلند شدن صدای
اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش
نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت
در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم
پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی
دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه
را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب
امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه
در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود. شیخ محمد
با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه
دوانده و به شیعه و سنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که
از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و
دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان
را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از
حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سر
کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید:
«اون مجید نیس؟» که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی
را مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را
داد: «آره، مجیده.» بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما،
وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت
بخشید در همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق
شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفل
اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر
رسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف
کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما
ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه
سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست
یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در
همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به
کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن
سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم
را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم
آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود،
&ادامه دارد...
👇👇👇👇👇👇😁
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ول
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_هجدهم
ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا
مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم
برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی
میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد
ُ خانه شده و از این معرکه پر شور و احساس بگریزم که بالاخره انتظارم به سر آمد.
و اینبار به جای او، عبدالله کلید را در قفل
انداخت و
گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر
ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز
با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت
گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد
تا هنگام خواب که بالاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس
گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر
نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال
برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی
میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان
احساس خطرنا کی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه
شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی
ِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهی
ِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب
رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک بر خاستن
ِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم
خدا را می ِ خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر
وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از
نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
* * *
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان!
زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با
لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان!
چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید
و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت
ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت
کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار
پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته
که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست
از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.» پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم
سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند:
«کدوم همسایه تون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.»
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم
باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من
رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی
یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی
جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد
زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه
چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه ای
داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ
و غضب هایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد.
&ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98