تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ول
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_هجدهم
ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا
مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم
برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی
میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد
ُ خانه شده و از این معرکه پر شور و احساس بگریزم که بالاخره انتظارم به سر آمد.
و اینبار به جای او، عبدالله کلید را در قفل
انداخت و
گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر
ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز
با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت
گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد
تا هنگام خواب که بالاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس
گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر
نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال
برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی
میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان
احساس خطرنا کی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه
شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی
ِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهی
ِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب
رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک بر خاستن
ِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم
خدا را می ِ خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر
وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از
نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
* * *
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان!
زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با
لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان!
چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید
و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت
ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت
کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار
پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته
که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست
از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.» پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم
سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند:
«کدوم همسایه تون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.»
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم
باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من
رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی
یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی
جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد
زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه
چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه ای
داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ
و غضب هایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد.
&ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ول
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_نوزدهم
مدتها بود از این رفت و آمدها
خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پر از
نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به
محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه
دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «
چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود
برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با
دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کارهاس؟» که مادر پاسخ
داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو
شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد،
میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.» باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر
لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام
آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه
وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در
اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور
ِ حیاط بلند شد.
و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای در امد
حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش
دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را
کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.» از
چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای
ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی
کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که
ِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار
شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با
چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با
خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه.
هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو
را دم میکرد، پاسخ داد : «خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث
خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.»
و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
* * *
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم
رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده
بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می ِ کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام
خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان
روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به
سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی
شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
«نه!» از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چش بود؟»
بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که
هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم وپر شیطنت گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد»
ُ به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی جواب
عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم،
ُ با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟»
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش
میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خب به من بگو مشکلش چی بود که خوشت
نیومده؟» من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد
چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر
کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام ماردرانه پر مهرش را
ُ با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کی میخواد فکر کنه؟!!
تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل
چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود
تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!»
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که
پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عرضه
نداری ، پس اختیارت رو بده به من تا برات تصمیم بگیرم.
&ادامه دارد...
👇👇👇👇👇👇
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️ 🖇 #قسمت
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇 #قسمت_بیستم
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم،
پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به
مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم
جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید!
ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه ِ هام دست شماس.» سپس صدایش را اهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد
ُ «خب اینم دختره دوست داره یخورده
ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست
باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه
بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
«مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان!
دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم،
میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.» مادر که خیالش
از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:
«َ قربونت برم چشم ! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!»
سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به
محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه
به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته
زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای
تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا
بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش
میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیش میگوید علاقه ای ندارم که در
ِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را
ِ در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از
محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین
ُ بالا میآمد،
لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بند امده
ِ با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رونمیخوام اصلا
ً من نمیخوام ازدواج کنم!
ً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلا
نمیخوام!»
عبدالاه نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه
جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته
شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش
غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که
تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد
کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!» با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم
پا ک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم،
نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش
میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو
رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف
میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم
دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الان
عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری
ُ بتو هم یه کم راحتتر بگیر!یه کم»
سپس لبخندی زد و ادامه داد: »خب
بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا
رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این
بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!» سرم را پایین انداختم و او با
لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن
بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از
خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید
شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت
مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که
برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
هدایت شده از قامت 🌱
من دخیلش می شوم بلکه گره را وا کند
حضرت بابُ الکرم..در انتظارِ یک گداست
#باب_المراد
#یاجوادالائمه
╭─┅═🌱🍃═┅─╮
@ghamat #قامت
╰─┅═🌱🍃═┅─╯
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد☔️ 🖇 #قسمت
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
#قسمت_بیست_و_یکم
و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟» از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد #قسمت_بیس
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
#قسمت بیست و دوم
نگاهها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: «آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.» که مادر با ناراحتی سؤال کرد: «اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟» عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: «خُب چی کار کنم؟» مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: «بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!»
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم. صورتم از شدت گریههای ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم. چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: «فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!» و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد.
با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد: «شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...» که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: «حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.» در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن «خیلی ممنونم!» سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: «شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.» که لبخندی زد و جواب داد: «اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزهاس!»
محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: «با ترشی بخور، خوشمزهترم میشه!» سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: «حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟» از این سؤال محمد، خندید و گفت: «هنوز نه، راستش یه کم سخته!» ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد: «باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!» و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: «وضع کار چطوره آقا مجید؟» و او تنها به گفتن «الحمدالله!» اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: «از حقوقت راضی هستی؟» لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.» که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: «محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!»
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم پاسخ داد: «همین لقمهای که عیال بنده گرفته بود!» زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هالهای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُردههای غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: «من چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.» محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: «قضیه چیه؟»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
سالگرد ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک :)))