تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
با رمانِجانسوزِشهادتحضرتزهرا همراهِ ما باشید↓ #فاطمیه°•🖤| (روزییکپارتطولانی) #انتشارباشما 💔
🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤
🖤🥀
🖤
بسم رب حضرت زهرا
#یاس_کبود🍂
#قسمت_اول ١💔
چه آرام خوابیده ای بانوی من!
بچه ها چه آرام خوابیده اند...البته...حسن گه گاهی در خواب چیزی میگوید، عرق میکند، تکان می خورد! دلم برایش می سوزد...طفلی این چند روز با همه غریبی میکند...گویا غمی بی نهایت بزرگ قلبش را می سوزاند، آنقدر می سوزاند که گاهی دودآن بر چشمش می رود و بچه ام اشک می ریزد...
بعد از رفتن پدرت، اینها چه ها که برسرمان نیاوردند!
بیچاره ها خیال میکنند برای خودم، نگران مقامم...نمیدانند خلافت من از سوی خدا برای خودشان است...نمی دانند تکامل ابشریت در خلافت پیامبر و علی و فرزندانمان خلاصه میشود...
نازدارم...نازنیم...من به فدای لبخندت...فاطمه ام، حتی در این بیماری هم هربار از درب چوبی خانه وارد میشوم حالت را خوب نشان میدهی! به راستی چه نیکو همسر عاشقت را می شناسی...حال تو خوب باشد من هم خوب می شوم...می خندم...آرام میشوم...اما بعد وقتی پاهایت سست میشد و زانوانت میلرزید دنیا بر سر علی به ناگه آوار میشد...وتو لبخند می زدی و درد کشیدنت را پنهان میکردی...
علی که می دانست علت این درد ها چیست...علی که می داند علت گریه های شبانه روزت بعد ازنبی، فقط نبود پدرت نبود...بلکه غربت علی بود...غصب حق خلافت...نه! غصب انسانیت و عقب افتادن طولانی سعادت بشر بود...این را با سخنانی که میان گریه ها و نفس های منقطعت بیان می کردی می گفتی...به همه می گفتی... یادم نمی رود... از گریه هایت دلم می لرزید...می سوخت و آتش می گرفت... آنگاه که عبا را برسرت پهن میکردم،سرت را به سینه ام می چسباندی و آرام میشدی...بخار نفس هایت روی سینه علی می نشست و... نوازشت می کردم...
خدارا سپاس می گویم... حال و روزمان را می بیند...پشتم به او گرم است...
آه کبوتر عاشقم...این چند روز هم که مدام از من رو میگیری... والله اگر شرایط می گذاشت... اگر پیامبر مرا نهی نمیکرد از نشان دادن غرش ذوالفقار... می دانستم با آنان که معشوق مرا اینگونه به خاک و خون فکندند چه کنم...
فاطمه ی من نفست چرا دقیقه ای رفت؟ نفسی عمیق بکش ببینم! قلبم دارد از کار می افتد...
آه ملیکه ی زیبای من! هراز گاهی صدای نفس های منقطعت را به گوش علی برسان...نمیدانی نبض علی بسته به نفس های توست؟یادت نیست آنروز را که ضربانم برای لحظاتی قطع شد؟
***
علی با نفس های عمیق و پی در پی که نشان از نگرانی و دلشوره اش بود...نظاره گر آرامش خانه بود...حسنین و خواهرشان زینب آرام خنده و بازی می کردند...حوریه ی علی، با لبخند، چشمان سیاهش را به چشمان نگران علی دوخته بود و دلگرمی و آرامش در وجودش روان می ساخت و کار می کرد...از این نگاه های فاطمه ،علی گاهی آنقدر به شوق می آمد بس که شیرین نگاهش می کرد!
خاطره هجوم های قبلی را کسی از یاد نمیبرد...همان ها که در آن زبیر را در دفاع از علی به شدت مجروح ساختند! همانها که در آن بانوی رحمت، در کمال دلسوزی، ماجرای غدیر را بازخوانی میکرد...همانها که...بعد از آن اتفاق های دردناک...گویی همه منتظر همین صدا بودند تا آجر های خانه روی سر اهل بیت رسول الله فرو ریزد! صدای کوفتن در!...
عرشیان کم کم به خود می لرزیدند!...دنیا داشت منقلب می شد...
فاطمه نگاهی به علی انداخت و او را با صدای چشمان و لبخند دلربایش به آرامش دعوت کرد...
فریاد گوش خراش مردی برخاست: علی بیرون بیا! خلیفه و جانشین رسول خدا تو را می خواند...
کسی در را باز نکرد...علی نباید بیرون می آمد...نباید شمشیر می کشید...آری! علی مصداق آنان بود در قرآن، که مصلحت اسلام، از جان و مال و همسر و فرزندانش مهم تر بود!
ـ یا به علی بگویید دست از طمع خلافت بردارد و بیعت کند...یا خانه را به آتش می کشم...
نه!دیگر جای سکوت نبود...
فاطمه باید بر می خاست...باید دفاع می کرد...باید حجت تمام می شد... که این دیگر فاطمه است! محبوبه و رسول خدا...
فاطمه باید بر می خاست...باید دفاع میکرد...نباید می گذاشت حکومت دست نا اهلان بیفتند! حداقل در حد توان خودش نباید می گذاشت...
بسم اللهی گفت، ایستاد و چادر به سر کرد و غرید: ای گمراهان دروغگو! چه می گویید؟چه می خواهید؟
مردی فریاد زد: یافاطمه!
علی به خشم آمده بود...در عین دلسوزی برای شدت گمراهی این نامردان!...اما به پیامبر قول داده بود...
فاطمه با همه ابهت صدایش بانگ داد : چه می خواهی؟
-چرا پسر عمویت تو را فرستاده تا پاسخ گویی؟
+طغیان و سرکشی تو ای بدبخت،مرا از خانه در آورده و حجت را بر تو و همه گمراهان تمام کرده...
و زهرا، باز به امید هدایتشان شروع کرد به نصیحت...اما...
#ادامہ_دارد ↓🌱
#انتشارباشما 💔
🖤 ریحانهیخلقت 🖤