تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 بسم رب حضرت زهرا #یاس_کبود🍂 #قسمت_چهارم💔 خواستم بنویسم از بلایایی که بعد از هجوم
🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤
🖤🥀
🖤
بسم رب حضرت زهرا
#یاس_کبود🍂
#قسمت_پنجم💔
علی... نمازش را با همان اخلاص همیشگی، با دعای بر امت پایان داد...
برخاست تا مشتاقانه برود و لبخند بانویش را ببیند تا کمی قلب مضطرب و نگرانش آرام بگیرد... از فکر شیرین زبانی های زهرا لب هایش به لبخند کشیده شد... بانوی علی، هیچگاه نگذاشته بود علی غمگین پا به خانه بگذارد...اما...
در همین افکار کوچه را رد میکرد که سیاهی های چادر چند زن که سراسیمه سوی مسجد می دویدند و قیافه شان برای علی آشنا بود، توجهش را جلب کرد...آری!زنان و کنیزان بانو بودند... خودش را به زور سرپا نگه داشته بود...
با صدایی که تحلیل میرفت گفت: چه شده؟ چرا انقدر...دگرگون و ناراحتید؟
زنی با حالتی شبیه فریاد گفت: یا امیرالمومنین! زهرا را دریاب...البته اگر...اگر او را زنده ببینی...
ناگهان رنگ از رخ علی پرید! دست هایش به لرزه افتاد... و تمام نیرویش را در پاهایش ریخت تا خود را به بالین زهرایش برساند... اما چه سود! باز علی باصورت به زمین افتاد... برخواست تا دوباره بدود...اندکی توانست اما دوباره افتاد...چه کربلایی شده بود!...دوباره برخاست تا بدود...علی باید برای آخرین بار صدای زهرایش را می شنید!...
درب خانه را باز کرد...بانویش را روی زمین افتاده دید و سرش گیج رفت! اما نباید حال بچه ها را خراب تر می کرد!
چنگی به عبایش زد و ان را به گوشه ای پرت کرد...امامه را هم...
آرام نشست و نگاهی به صورت سفید تر از برف ملیکه اش کرد...آرام دست زیر سرش انداخت... انتظار داشت زهرا لااقل با این حرکت چشم باز کند...علی داشت جان می سپرد....اما باز نکرد...
سر فاطمه را به سینه چسباند! خواست دوباره مثل همیشه زهرا در آغوشش آرام حرف بزند... اما نشد! چشمان علی از اشک در آنی، به خون نشست!
ادامه دارد : 🌱
ریحانهیخلقت ❤️🌿