#وعده_الهے
🌺 مےدانے چرا #خدا به زن و مرد گفتہ است پاکدامن باشید، عفیف باشید❗️
🌸 زن ها #حجاب داشتہ باشند و مردها #نگاهشان را حفظ کنند❗️
💗 براے اینکه:
💕 اللطیّبات للطیّبین و الطیّبون للطیّبات 💕
☝️اے #مـرد، اگـر زن خوب مے خواهے، زن پ#اکدامن و #عفیف مے خواهے، باید خودت پاک بوده باشے...
☝️ اے #زن، اگر #همسر چشم پاک مےخواهے، باید خودت عفیف و پاک بوده باشے...
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️دردناڪ تـرین جمله ای ڪه یڪ
#همسـر به شـوهـر شهیـدش🌱
میتـونه بگه: #شهـادتت_مبـارڪ_عـزیـزم...!❤️
شهید #حمید_ساهکالی مرادی
#سالروز_شهادتت مبارک حمیدجان🌹
@ReyhaneYeKhelghat
🌼🍂🌼🍃
🍃🌼🍂
🌼🍃
🍂
📚#داستانک
#مرد_و_غیرتش
😔غیرت و #حیا چه شد⁉️
🔯شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
❇️«روزی زنی نزد قاضی #شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم #طلب دارم و او به من نمیدهد.
🔴 قاضی شوهر را #احضار کرد. سپس از زن پرسید:
آیا شاهدی داری❓
🔯زن گفت: آری، آن دو مرد #شاهدند.
🔴قاضی از #گواهان پرسید:
🔸گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
😒گواهان گفتند:
سزاست این زن #نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست #بشناسیم که او همان #زن است.
😔چون زن این #سخن را شنید، بر خود #لرزید!
😡شوهرش #فریاد برآورد شما چه گفتید⁉️
❇️برای پانصد مثقال طلا، #همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
❌هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و #رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد #بیگانه نمایان شود.
💟چون زن آن #جوانمردی و #غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش #بخشید.»❤️
🌟چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه#رخ و #ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان #مباهات می کنند.💞
_____________
🍃❤️ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مرد
رمان ✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
@ReyhaneYeKhelghat
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@ReyhaneYeKhelghat