تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت13 - باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دوساعت بگیرم بخوابم!.
#رمان_طواف_و_عشق #پارت14
- مي گم هومن چه زیارتي بشيه این زیارت! ... هم فال.. هم تماشيا .. هم
زیارت ... هم سیاحت... هم...
هومن سربلند کرد و چشم غره اي به او رفت... عرفان با خنده گفت:
- به خدا عاشششق جذبتم... راست مي گم دیگه... حسابي خوش مي گذره
بهت!...
- عرفان خواهش مي کنم ... فعلا حوصله هیچ نوع شوخي ندارم ... اون هم
دراین باره... بخصوص که تا فردا باید جواب بدم...
عرفان از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت:
- دختره رو مي شناسي؟
- نه اصلا
- چقدر به اقاي کمالي اعتماد داري؟
- خیلي...
سكوت کرد...بعد ازمكثي برگشت و به میز تكیه زد:
- اقاي کمالي اون دختررو چقدر مي شناسه؟
- مي گه زیاد مي شناسه... و بهشون اعتمادکامل داره...
- خب اگه اینطوریه... به نظرمن نباید زیاد در بارش فكرکني ... توکه به این
سفرمي ري... حاال با این کاریه ثوابي هم مي کني ... چه ایرادي داره؟... تازه
واقعیت اینهکه تو چنین روابطي یه مرد مشكلي براش پیش نمیاد...
- اخه فكرمي کنم... یه جورایي درست نیست!
- چرا؟... اون دختر نباید قبول بكنه که... ظاهرا قبول کرده... یه محرمیت
مدت دارهو تموم مي شه مي ره پي کارش... نه تو شناسنامت ثبت مي شه و نه
موردي برات داره...
- مي ترسم....
عرفان ما بین حرفاو پرید وگفت:
- خجالت بكش از چي مي ترسي؟!... نه زورش بهت مي چربه و نه مي تونه
بهت......
و چشمكي به او زد:
- مگر اینكه از خودت بترسي... که این یه حرف دیگه است... ولي با توجه به
شناختي که من ازت دارم کالا بي جربزه تراز این حرفایي...
هومن تبسمي زد وگفت:
- نه بابا ... هم به خودم اعتماد دارم و هم به حرفهاي اقاي کمالي...
- پس مشكل کجاست ؟... قبول کن و قال قضیه رو بكن...
- اوهوم... احتماال قبول کنم... راستي گفتي اپارتمان اماده تحویله؟
عرفان دوباره پشت میزش برگشت...
- اره... بالاخره تموم شد... طبقه بالاي تورو هم خودم برداشتم...
- ا... چه خوب!!... یعني اسباب کشي مي کنید اونجا... یا اجارش مي دي؟
- نه مي اییم اونجا ... مریم از فرمش خوشش اومده ... تازه حالا خونمون
دوخوابه است و اونجا سه خوابه... میاي بریم ببیني و تحویل بگیري؟
- نه نیاز به دیدن نیست... دیدم دیگه قبالا... کلید رو بدي کافیه...
- باشه هر طور میل خودته...
#ادامه_دارد