eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
747 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت16 محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگار موافق هستین؟ هومن هم ارام بود .
طاها بینیش را بالا کشید و سعي کرد گریه نكند سرش را به علامت اره پایین و بالا کرد... هومن خاك لباسش را تكاند و بازوان کوچكش را گرفت و روي زانویش نشاند ملیكا که نیم خیز شيده بود دوباره نشست... اقاي کمالي تشكري از جمع نمود و گفت: - خانم فتحي و اقاي ر ستگار یه لحظه بیایید باهاتون کار دارم... هردو برخاستند... اقاي کمالي از دفتر خارج شد و گفت: - راستش مي خواستم یه مطلبي روبهتون بگم... این عقد یه عقد کاملا شرعي و قانونیه... یعني تمام حقوق و وظایفي که یه زن و شوهرنسبت به هم دارن رو شما هم نسبت به هم دارین... بجزیك چیز... ومستقیم به هومن نگاه کرد و گفت: - بجز... و نفسش را با کلافگي فوت کرد... هومن سر بالا گرفت و خیلي جدي گفت: - مي فهمم چي مي گید... مطمئن با شید... اقاي کمالي باز نفس راحتي کشید و گفت: - البته عقد موقت درست مثل عقد دائم شامل تمام وظایف زناشویي مي شييه مگر اینكه زوجه در این مورد شرط کرده باشه... که خانم فتحي هم به این شرط قبول کردن که تو انتظارات خاصي ازش نداشته باشي... ومن با توجه به شناختي که ازت داشتم از طرفتو بهش قول دادم و چون دیر کرده بودي نتونسيتم قبل از جاري شدن خطبه بهت بگم... هومن گفت: - گفتم که... اطمینان داشته باشيد... قول مي دم بهتون _خوبه... پس من با اجازتون دیگه مي رم ... شما دو تا اگه حرفي دارید مي تونید حالا به هم بگید... با رفتن اقاي کمالي چند لحظه اي سكوت برقرار شد... هومن حرفي براي گفتن نداشت به ارامي گفت: - اگه امري ندارید!من مرخصشم... این حرفرادرحالي زدکه سرش پایین بود و حرکت مختصري مبني بر رفتن داشت ملیكا همانطور که با سماجت به سرامیكها خیره شده بود گفت: - من خوب مي دونم که شما تمایلي به این کار نداشيتین... از اینكه قبول کردین ... که... دیگرچه!!... چه مي بایست مي گفت؟!... نفسي کشید وگفت: - به هر حال ممنونم ازتون... پاسخ هومن سكوت بود... چند ثانیه... باز سكوت... و باز چند ثانیه دیگر... ملیكا کلافه شده بود انتظاریك تعارف خشك و خالي را داشت... اصلا کاش تشكرنمي کرد... ولي بي ادبي بود به هر حال این مرد براي کمك به او انجا بود در حالیكه گوشه لبش را از داخل گازگرفته بود... سرش را به ارامي بالا اورد... ازنوك کفش هومن اهسته سر داد تا چشمانش... لبخند کمرنگي روي لبانش نشست بالاخره موفق به زیارت چشمان دختر شد و صد البته صورتش... صورت سفیدي داشت چشماني به رنگ قهوه اي رو شن چیزي ما بین عسلي و قهوه اي بور بود و بیني کوچك و لبان نه چندان پهنش به چهره اش مي امد... درکل اگر از غم چشمانش صرفن ظر مي کرد دلنشین بود... از انهایي که مي شود گفت "جذاب"... و سرانجامزبانش را درکام چرخاند: - خواهش مي کنم!! اهل نگاه به نامحرم نبود... ولي نامحرم!!!! _بفرمایید...برسونمتون!! ملیكا با حرص جواب داد: - نه خیرنیازي نیست... - پس با اجازتون... - بسلامت... از پله ها پایین رفت... کنار ما شین که ای ستاد متوجه برگ جریمه شد خب خلاف کرده بود مبلغش را خواند و برگه را در جیبش قرار داد... هنوز سوار نشده بود که صداي طاها به گوشش رسید: - مامان ...مامان ... من هواپیماي راستكي مي خوام... این پرواز نمیكنه... - چرا مي کنه!! - نه پرواز نمي کنه... کو؟ ملیكا متوجه کیفش بود دنبال چیزي مي گشت حواسش پیش پسر کوچولویش نبود... طاها هواپیمایش را با ژستي خاص پرتاب کرد تا شاید واقعا پرواز کند... هواپیما در ست وسط خیابان فرود امد اوه اگر ماشیني از رویش رد مي شيد حتما خراب مي شد... دوید تا اسباب بازیش را نجات دهد... ملیكا سربلند کرد... کیف از دستش افتاد.. به طرف خیابان دوید هومن هنوز سوار نشده بود با دیدن این صحنه پیش رفت... قبل از اینكه طاها وارد خیابان شود به آغوشش گرفت و با احتیاط به طرف هواپیماي کوچك رفت و قبل از اینكه ما شیني از رویش رد شود برش دا شت... مقابل ملیكا رسيید که دستش را بر پیشانیش نهاده بود و نفس نفس مي زد... طاها را به آغوش مادر سپرد و تشرزد: - معلومه حواستون کجاست؟ملیكا بي توجه به او طاها را لحظه اي به خود فشرد... بعد روي زمین قرارش داد: - مگه صد بار بهت نگفتم به طرف خیابون ندو ... خطرناکه!!... طاها لب برچید وگفت: - مامان دیدي پرواز نكرد!!! ملیكاعصبي تكانش داد وگفت: - پرواز نكردکه نكرد... باید بدویي تو خیابون... هومن صدایش کرد: - خانم فتحي؟... بفرمایید کیفتون!!.. و با صدایي اهسته ولي محكم ادامه داد: - ضمنا اون بچه است نمي فهمه... شما باید بیشتر حواستون رو جمع کنید... ملیكاکیف را از دستش گرفت همین یكي راکم داشت که در این گیرودار نصیحت بشنود... فقط اگر حق با او نبود خوب مي دانست چطور جوابش را بدهد حالا بگذرد از اینكه اگر او نبود حال چه بالاي سر طاها مي امد... هومن دست طاها را گرفت و با خود به طرف ماشینش برد ودر