👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
*📍دو جور زن داریم.*
زنانی که در اوج امنیت می جنگند برای برداشتن تکه ای پارچه از سرشان!
و
زنانی که زیر بمباران می گردند به دنبال همان یک تکه پارچه برای حفاظت از شرافتشان!
فهم کدامشان بالاتر است ؟
🛑🔳🛑🔳🛑🔳🛑
⛈آیت الله جوادی آملی
میفرمایند:
👇🏼👇🏼👇🏼
🌟 حرمت زن 🌟
✨ نه اختصاص به خود زن دارد ، نه مال شوهر و نه ویژه برادران و فرزندا نش می باشد ،
⛔همه ی اینها اگر رضایت بدهند، قرآن راضی نخواهد بود،
✅ چون حرمت زن و حیثیت زن به عنوان حق الله مطرح است .
✅ حجاب زن حقی است الهی ٬ عصمت زن"حق الله" است٬ زن به عنوان امین حق الله از نظر قرآن مطرح است.
⛔زن باید این مسئله را درک کند که حجاب او تنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم.
⛔حجاب زن مربوط به مرد نیست تا مرد بگوید من راضیم .
⛔حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای خانواده رضایت دهند .
*✅حجاب زن حقی الهی است.
#تو_ریحانه_خدایی
@ReyhaneYeKhelghat ❤️
#امام_خامنه_اے
هر ملتے که متکے به #شهــادت شد✨🌼
یعنی #شهادت🍃 را بلد بود و هنر #شهادت را یاد گرفت ،
برای همیشه #سربلند است
و #هیچ_قدرتی بر این ملت #پیروز نخواهد شد..
@ReyhaneYeKhelghat
#چــادرے❤️
چـادری اگر هستم✋
لباس های قشنگ هم دارم😉
غروب جمعه اگر دلم میگیرد💔
شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!😁
سر سجاده اگر گریه میکنم!😭
گاهی هم از ته دل میخندم😂
شاید جایم بهشت نباشد!🤔
اما چادر من بهشت من است.😉🙃
#پروفایل
#دخترانه
•┄┅─✵💝✵─┅┄
Join::: @rEYHANEyEkHELGHAT
┄┅─✵💝✵─┅┄
36.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #امام_زمان(عج) و یارانش از نگاه قرآن و احادیث
فوق العاده دیدنی👌
برای عشاق حضرت مهدی علیه السلام حتما فروارد کنید😍❤
✅ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
یه پارت جبرانی😍 #رمان_طواف_و_عشق #پارت24 چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست...
. #رمان_طواف_و_عشق #پارت25
و هومن
متعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید... هر
چه دم د ستش ر سیده بود خوانده بود... از روزنامه گرفته تا راهنما... خوابش
هم نمي برد... وقتي مهماندار وسایل پذیرایي را اورد ... نفس راحتي کشید ...
حداقل کمي سرگرم مي شد... سه بسته غذایي روي میزش قرارگرفت... میز
طاها را بازکردودوتا ازبسته ها راروي ان گذاشت ومشغول خوردن شد... به
به چه غذایي!!... غذاي بي مزه و بي رنگ روي هواپیما!!... فقط مي شد
همانجا خورد... اگر در خانه چنین غذایي مقابلش مي گذاشتند لب هم نمي
زد... به هر حال در ان لحظه از بیكاري بهتر بود... تازه با ان همه تاخیر به
حتما ناهارشان محسوب مي شد و دیگراز ناهار خبري نبود! تقریباغذایش به
انتها رسیده بودکه طاها سرش را بالا گرفت و نشست... هومن نگاهش کرد و
مهربان گفت: - خوب خوابیدي؟ طاها سرشرا تكان داد... یعني اره... - مي
خوري غذات رو بازکنم؟ - چي هست؟ - برنج و مرغ... هومن یكي از بسته
هارا باز کرد و نشانش داد... طاها گفت: - اون زردها و قرمزها رو جدا کن...
منظورش زر شك و پیاز روي برنج بود... هومن بیاد اورد وقتي بچه بود ... او
هم ازاین زردها و قرمز ها خوشش نمي امد... با حوصله انهارا سواکرد: - بیا
... بخور ... طاها با دقت نگاه کرد و گفت: - دیگه نمونده که؟ - نه عزیزم...
اگه هم مونده با شه خودت جداکن... وبااین حرف غذا را در د ست گرفت و
گفت: - بیا من بدم بخوري!... - نه خودم بلدم... بزرگ شدم! هومن لبخندي
زد و بچه را راحت گذاشت... با اشتها مي خورد... هرچند کمي هم ریخت و
پاش مي کرد... نوشابه هم خواست... خوب حرف مي زد... خوب و مسلط
... ولي نو شابه را غلط تلفظ مي کرد ... غلط و بامزه... طوري که هومن اول
نفهمید چه مي خواهد... - دوباشه بده!!... وهمن نفهمید یعني چه!!... تا با
دستش نشان داد وگفت: - از این... هومن خندید و در حیني که سرنوشابه او
را باز مي کرد گفت: - اسم این نوشابه هست!... بگو ... نوشابه - دوباشه
هومن باز خندید و گفت: - بگو نو
- نو... - حاال بگو شا
- شا.. - حاال به -
به... - حاال بگو... نو..شا..به - دوباشه هومن ارام ولي از ته دل خندید وگونه
پسرك را بوسید... - میاي بغلم؟
- اوهوم - اوهوم نه... بله..
- بله! -
خب بیا و او را روي پایش نشاند... کمك کرد تا دوباشه اش را بخورد... طاها
هي روي پاي هومن تكان تكان مي خورد و به مادرش نگاه مي کرد... معذب
بود.. هومن پرسید: - طاها چیزي شده؟ طاها کمي بغض کرده بود... سرش
را پایین انداخت و گفت: - جیش دارم!! هومن با مالایمت گفت: - اشكالي
نداره که... مي خواي مامانت رو بیدار کني؟ طاها با ناراحتي گفت: - نه...
مامانم نمي تونه ببرتم!
- چرا؟ - حال مامان تو هواپیما بد مي شه... بابا بهم
گفته بود تو هواپیما با مامان کاري ندا شته با شم!
- اهان... وبرگ شت و نگاه
دقیقي به صورت ملیكا انداخت... انگار بچه راست مي گفت... رنگش به
شدت پریده به نظر مي ر سید... از اول پرواز هم تكان نخورده بود... دوباره
متوجه طاها شد ... انگار وضعیت اوبحراني تربود... گفت: - باشه ... بیا ...
من مي برمت... هنوزکامل برنخاسته بودکه... ملیكا چشمانش را بازکرد...
در حالیكه سعي مي
کرد بلند شود گفت: - خودم مي برم. هومن نگاهي به او کرد... لبانش
همرنگ صورتش شده بود سفید سفید... گفت: - طوري نیست ... من مي
برم ... شما ب شینید! ملیكا تعارف کرد: - نه آخه... در ست نیست...
- چرا
درست نیست؟!... اتفاقا از نشستن خسته شدم... زود برمي گردیم... و دست
طاها را گرفت و قبل از اینكه حرف دیگري بشنود راه افتاد. ملیكا از خدا
خواسته نشست حالش واقعا بد بود... حتي گاهي در ماشین هم حالش بد
مي شد... در هواپیما دیگر هیچ قابل وصف نبود ... سرش هم درد مي کرد
از این قسمت سفر اصالا خوشش نمي امد... پنج دقیقه اي برگشتند هومن
یك لیوان اب هم از مهماندار گرفته بود... به محض نشستن ملیكا را خطاب
قرارداد: - خانم فتحي؟!... لطفا چشماتون روبازکنید! ملیكا چشمانش را باز
کرد و با بي حالي نگاهي به سمت انها انداخت حالش هم بهم مي خورد...
افتضاح بود... هومن ارام گفت: - اگه چشماتون رو ببندید وبي حرکت بمونید
حالتون بدتر مي شه... تازه حدود یك ساعت و نیم از پرواز مونده... چند
نفس عمیق بك شید... ملیكا با خود فكر کرد این بابا هم دلش خوش ا ست
حالش بهم مي خورد ان وقت او مي گوید چند نفس عمیق بكشید... زمزمه
کرد:
- نه... همینطوري خوبه!! قبل از اینكه دوباره به حالت قبلي برگردد
هومن کمي محكم تر گفت: - مي خواهید حالتون بهتر ب شه یانه؟معلوم بود
که مي خواست...
- بله - خیلي خب... پس کاري روکه گفتم انجام بدید...
ملیكا سعي کرد چند نفس عمیق بكشد انگار توانست... هومن انگشتانش را
در هم قالب کرد و با دستانش حرکتي کششي انجام داد و در همانحال گفت:
- شما هم همین کارر