eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
758 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید! @ReyhaneYeKhelghat
روزی دم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد. روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟ چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت خودم قطع‌اش کردم گفتند چرا؟ این که بسیار بداست و معلوم می‌شود. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک. احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم. من‌که بسیار درد دارم! روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد می‌شوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت می‌خندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه می‌دانند #ناشناس @ReyhaneYeKhelghat
‌ مــے گـفـتـ:🗣 اگر میگویـید الگویتانـ حــضرت زهرا(س) استـ باید کاری کنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد. 👤| | @ReyhaneYeKhelghat
🥀 میگفت: لباس شهادت تک سایزه باید صاحبش پیدا بشه.. :) راس‌میگفت...🌿|.• @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 *📍دو جور زن داریم.* زنانی که در اوج امنیت می جنگند برای برداشتن تکه ای پارچه از سرشان! و زنانی که زیر بمباران می گردند به دنبال همان یک تکه پارچه برای حفاظت از شرافتشان! فهم کدامشان بالاتر است ؟ 🛑🔳🛑🔳🛑🔳🛑 ⛈آیت الله جوادی آملی میفرمایند: 👇🏼👇🏼👇🏼 🌟 حرمت زن 🌟 ✨ نه اختصاص به خود زن دارد ، نه مال شوهر و نه ویژه برادران و فرزندا نش می باشد ، ⛔همه ی اینها اگر رضایت بدهند، قرآن راضی نخواهد بود، ✅ چون حرمت زن و حیثیت زن به عنوان حق الله مطرح است . ✅ حجاب زن حقی است الهی ٬ عصمت زن"حق الله" است٬ زن به عنوان امین حق الله از نظر قرآن مطرح است. ⛔زن باید این مسئله را درک کند که حجاب او تنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم. ⛔حجاب زن مربوط به مرد نیست تا مرد بگوید من راضیم . ⛔حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای خانواده رضایت دهند . *✅حجاب زن حقی الهی است. #تو_ریحانه_خدایی @ReyhaneYeKhelghat ❤️
هر ملتے که متکے به شد✨🌼 یعنی 🍃 را بلد بود و هنر را یاد گرفت ، برای همیشه است و بر این ملت نخواهد شد.. @ReyhaneYeKhelghat
❤️ چـادری اگر هستم✋ لباس های قشنگ هم دارم😉 غروب جمعه اگر دلم میگیرد💔 شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!😁 سر سجاده اگر گریه میکنم!😭 گاهی هم از ته دل میخندم😂 شاید جایم بهشت نباشد!🤔 اما چادر من بهشت من است.😉🙃 •┄┅─✵💝✵─┅┄ Join::: @rEYHANEyEkHELGHAT ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمه رب الشهدا😊❤️
36.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 (عج) و یارانش از نگاه قرآن و احادیث فوق العاده دیدنی👌 برای عشاق حضرت مهدی علیه السلام حتما فروارد کنید😍❤ ✅ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
یه پارت جبرانی😍 #رمان_طواف_و_عشق #پارت24 چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست...
. و هومن متعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید... هر چه دم د ستش ر سیده بود خوانده بود... از روزنامه گرفته تا راهنما... خوابش هم نمي برد... وقتي مهماندار وسایل پذیرایي را اورد ... نفس راحتي کشید ... حداقل کمي سرگرم مي شد... سه بسته غذایي روي میزش قرارگرفت... میز طاها را بازکردودوتا ازبسته ها راروي ان گذاشت ومشغول خوردن شد... به به چه غذایي!!... غذاي بي مزه و بي رنگ روي هواپیما!!... فقط مي شد همانجا خورد... اگر در خانه چنین غذایي مقابلش مي گذاشتند لب هم نمي زد... به هر حال در ان لحظه از بیكاري بهتر بود... تازه با ان همه تاخیر به حتما ناهارشان محسوب مي شد و دیگراز ناهار خبري نبود! تقریباغذایش به انتها رسیده بودکه طاها سرش را بالا گرفت و نشست... هومن نگاهش کرد و مهربان گفت: - خوب خوابیدي؟ طاها سرشرا تكان داد... یعني اره... - مي خوري غذات رو بازکنم؟ - چي هست؟ - برنج و مرغ... هومن یكي از بسته هارا باز کرد و نشانش داد... طاها گفت: - اون زردها و قرمزها رو جدا کن... منظورش زر شك و پیاز روي برنج بود... هومن بیاد اورد وقتي بچه بود ... او هم ازاین زردها و قرمز ها خوشش نمي امد... با حوصله انهارا سواکرد: - بیا ... بخور ... طاها با دقت نگاه کرد و گفت: - دیگه نمونده که؟ - نه عزیزم... اگه هم مونده با شه خودت جداکن... وبااین حرف غذا را در د ست گرفت و گفت: - بیا من بدم بخوري!... - نه خودم بلدم... بزرگ شدم! هومن لبخندي زد و بچه را راحت گذاشت... با اشتها مي خورد... هرچند کمي هم ریخت و پاش مي کرد... نوشابه هم خواست... خوب حرف مي زد... خوب و مسلط ... ولي نو شابه را غلط تلفظ مي کرد ... غلط و بامزه... طوري که هومن اول نفهمید چه مي خواهد... - دوباشه بده!!... وهمن نفهمید یعني چه!!... تا با دستش نشان داد وگفت: - از این... هومن خندید و در حیني که سرنوشابه او را باز مي کرد گفت: - اسم این نوشابه هست!... بگو ... نوشابه - دوباشه هومن باز خندید و گفت: - بگو نو - نو... - حاال بگو شا - شا.. - حاال به - به... - حاال بگو... نو..شا..به - دوباشه هومن ارام ولي از ته دل خندید وگونه پسرك را بوسید... - میاي بغلم؟ - اوهوم - اوهوم نه... بله.. - بله! - خب بیا و او را روي پایش نشاند... کمك کرد تا دوباشه اش را بخورد... طاها هي روي پاي هومن تكان تكان مي خورد و به مادرش نگاه مي کرد... معذب بود.. هومن پرسید: - طاها چیزي شده؟ طاها کمي بغض کرده بود... سرش را پایین انداخت و گفت: - جیش دارم!! هومن با مالایمت گفت: - اشكالي نداره که... مي خواي مامانت رو بیدار کني؟ طاها با ناراحتي گفت: - نه... مامانم نمي تونه ببرتم! - چرا؟ - حال مامان تو هواپیما بد مي شه... بابا بهم گفته بود تو هواپیما با مامان کاري ندا شته با شم! - اهان... وبرگ شت و نگاه دقیقي به صورت ملیكا انداخت... انگار بچه راست مي گفت... رنگش به شدت پریده به نظر مي ر سید... از اول پرواز هم تكان نخورده بود... دوباره متوجه طاها شد ... انگار وضعیت اوبحراني تربود... گفت: - باشه ... بیا ... من مي برمت... هنوزکامل برنخاسته بودکه... ملیكا چشمانش را بازکرد... در حالیكه سعي مي کرد بلند شود گفت: - خودم مي برم. هومن نگاهي به او کرد... لبانش همرنگ صورتش شده بود سفید سفید... گفت: - طوري نیست ... من مي برم ... شما ب شینید! ملیكا تعارف کرد: - نه آخه... در ست نیست... - چرا درست نیست؟!... اتفاقا از نشستن خسته شدم... زود برمي گردیم... و دست طاها را گرفت و قبل از اینكه حرف دیگري بشنود راه افتاد. ملیكا از خدا خواسته نشست حالش واقعا بد بود... حتي گاهي در ماشین هم حالش بد مي شد... در هواپیما دیگر هیچ قابل وصف نبود ... سرش هم درد مي کرد از این قسمت سفر اصالا خوشش نمي امد... پنج دقیقه اي برگشتند هومن یك لیوان اب هم از مهماندار گرفته بود... به محض نشستن ملیكا را خطاب قرارداد: - خانم فتحي؟!... لطفا چشماتون روبازکنید! ملیكا چشمانش را باز کرد و با بي حالي نگاهي به سمت انها انداخت حالش هم بهم مي خورد... افتضاح بود... هومن ارام گفت: - اگه چشماتون رو ببندید وبي حرکت بمونید حالتون بدتر مي شه... تازه حدود یك ساعت و نیم از پرواز مونده... چند نفس عمیق بك شید... ملیكا با خود فكر کرد این بابا هم دلش خوش ا ست حالش بهم مي خورد ان وقت او مي گوید چند نفس عمیق بكشید... زمزمه کرد: - نه... همینطوري خوبه!! قبل از اینكه دوباره به حالت قبلي برگردد هومن کمي محكم تر گفت: - مي خواهید حالتون بهتر ب شه یانه؟معلوم بود که مي خواست... - بله - خیلي خب... پس کاري روکه گفتم انجام بدید... ملیكا سعي کرد چند نفس عمیق بكشد انگار توانست... هومن انگشتانش را در هم قالب کرد و با دستانش حرکتي کششي انجام داد و در همانحال گفت: - شما هم همین کارر
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
. #رمان_طواف_و_عشق #پارت25 و هومنمتعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید... هر
رو انجام بدید... این حرکت رو دو سه بار تكرارکنید... و بعد شانه هایش را به عقب داد و قدش را صافکرد و حرکت کششي دیگري به ستون فقراتش داد و گفت: - همچنین این حرکت رو هم انجام بدید... ملیكا سعي کرد حرکت اورا تكرارکند اولش کمي خجالت مي کشید اما بعد باداشتن حسي بهتر راحت تر حرکات کششي را انجامداد... هومن برخاست و از کیفش یك عدد ني برداشت و ان را داخل لیوان اب گذاشت و به سمت ملیكاگرفت وگفت: - بفرمایید... اب رو با ني بخورید!! ملیكا لیوان راگرفت و نتوانست یك قلپ بیشتربخورد... هومن اصرارکرد: - بیشتر... - نمي تونم. لیوان را از دستش گرفت وگفت: - معمولا فشارتون بالاست یا پایین؟اوه چه مي گفت!!... فشارش مواقعي که سالم هم بود به زور به نه مي رسید بگذریم از سایر موارد که... - پایین دوعدد قند بردا شت و داخل اب انداخت و بهم زد... گفت: - احتماال اینطوري بتونید بخورید... سعی کنید... حالتون رو بهترمي کنه! این بار خوردن اب کم شیرین قابل تحمل تربود خواست بدون ني بخورد که هومن تاکید کرد که با ني بخورد... مدتي طول کشيد تا لیوان تمام شيود... هومن مستقیم نگاهش مي کرد ملیكا زیر نگاه اه... گویا کمي گرمش شده بود... بر عكس دقایق پیش که د ستانش یخ بسته بودند... یك بسته ادامس نعنایي) که همواره باخود داشت( از جیبش دراوردوبه سمت ملیكاگرفت وگفت: - یه دونه ادمس بذارید دهنتون!!... - نه متشكرلبخندي زد و گفت: - تعارف نمي کنم... برا حالتون خوبه!... یه ده دقیقه اي ادامس بجویید بعد ناهارتون رو بخورید... بالفاصيله بعد اب شياید ناهار اذیتتون کنه! ملیكا هرگز در پروازها لب به خوردني نمي زد... براي همین گفت: - ناهار روکه اصلا نمي خورم... هومن کمي جدي گفت: - چرامي خورید!!... گرسنه که با شیدحالتون بد مي شه... ملیكا ادام سي را در دهانش گذا شت نمي توانسيت به خودش دروغ بگوید حالش بهتر شده بود... تنفسش هم راحت تر شده بود احساس حال بهم خوردگي هم رهایش کرده بود... هومن گفت: - هر وقت پرواز داشييتید پیش خودتون ادامس و شكلات مكیدني داشته باشيد... براتون خوبه... سيعي کنید ترس رو از خودتون دور کنید... ملیكا بین حرفش دوید وگفت: - من نمي ترسم... - چرا... علت عمده پرواز گرفتگي از ترسه... حتي اگه تكذیبش کنید... البته عوامل دیگه اي هم داره... حاالا بهترین؟ - بله... با نگاهي فهمید که را ست مي گوید دیگر لبانش هم رنگ صورتش نبود!! - خب... خدا رو شكر ملیكا فكر کرد به لیست خصوصیاتش مي تواند کمي مهربان را هم اضافه کند البته فقط کمي... بیشتر ازان پررویش مي کرد!!! بخصوص کهذکم پررونبود! ومجبور به تشكر شد!!!: - ممنونم اازممنونن...هومن چند لحظه اي خیره نگاهش کرد... لبخندي بر لب اورد و تكیه زد به صندلي!... راستي چرا دقت نكرده بود... ملیكا خیلي بچه تراز سنش به نظرمي امد... 28 سال ... نه ... چیزي دوروبربیست و سه یا بیست و چهار سال بیشترنمي خورد... انتظار ملیكا بي حاصل بود ... اصلا این پسربا تشكرمشكل داشت!... شاید هم بیچاره بلد نبود جواب تشكررا بدهد... ان از دفعه پیش که بعد از اینكه از خواب زمستاني برخاست یه خواهش مي کنم زیر لب گفت به نظر مي رسید رفته تمام فایلهاي ذهنیش را جستجو کرده ببیند در جواب این کلمه چه مي گویند... این هم از این... که ان فایل بخصوص کالا از حافظه اش پاك شيده بود... یادش باشد دیگر تشكر نكند... چشيمش به طاها افتاد که در آغووش هومن خوابیده بود... این پسر کي به بغل این مرد رفته بود!... امان از دست طاها!... خیلي زود انس مي گرفت... همیشه همینطور بود... _اقاي رستگار؟... با اشاره اي به طاها ادامه داد: - بذارینش رو صندلي خسته تون مي کنه! - نه وزني نداره که... ملیكا اصرار کرد: - اذیت مي شید!... - نه ... از بچه ها خوشم میاد... انگار طاها در بغل خوابیدن رو دوس داره! ملیكا نفس عمیقي کشید و گفت: - بله... به این کار عادت داره... پدرش بد عادتش کرده بود... همیشييه بغل اون مي خوابید...هر چه هم مي گفتم بچه بد عادت مي شييه مي گفت عیب نداره بذار بشييه بغل من نخوابه بغل کي بخوابه!!... مي گفت مگه بچه چند سال ازاین نیازها داره؟... کمي که بزرگ شد خودشدیگه بغل هیشكي نخواهد رفت!... چشمانش مواج شده بودند... سعي کرد تا از ریخته شدنشان جلوگیري کند... سرش را به سمت پنجره برگرداند... چه تنشي رادراین چند ماه پشت سرگذاشته بود!... وهنوز هم نتوانسته بود با این فقدان کنار بیاید... هومن غمگین نگاهش کرد و خیلي ارام گفت: - خدا رحمت شون کنه... تسلیت مي گم بهتون... ملیكا در جواب فقط سري تكان داد و نگاهش را از پنجره نگرفت.. نمي خوا ست این مردغریبه)!!!( اشكهایش را ببیند... با موج شدید گرمایي که به صورتشان مي خورد باورشان شد که در خاك عربستان فرود امدند!...
سلام بر شهدا آن مهدی باوران و یاوران ڪہ لبیڪ گفتند بہ نائب المهدی و مهدی نیز ادرڪنی‌شان راخریدار شد ... @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 دلے ڪہ غصہ داره...؛ جاش توی گلزار شهداست💔 @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️انواع گناهان 👌 بسیار شنیدنی 🎤 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. ┄┅─✵💝✵─┅┄ @ReyhaneYeKhelghat
🌷 ‍ خواهرم بیداری...؟؟؟ بی قرارم اینک ... پشت خطم ،... وصلی ؟؟؟📞📞 خواهرم باتوسخن میگویم .. اگر آقای غریبم آید🕊 وبگوید دختر سالها پشت در غیبت اگر من ماندم این همه ندبه ی غربت خواندم همه اش وصل به گیسوی تو بود چه جوابی داری؟؟؟ اگر آقا گوید از سر عشق خیالی که توکردی آواز❣ من ندارم سرباز چه جوابی داری ؟؟؟ هنوزم وصلی؟؟؟؟ تو رو ارباب قسم قطع نکن سالها منتظرم ارباب بی یاورم یاریم کن @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا