#دلنوشت🖤
امروز، اول محرم الحرام سال 1445 هجری قمری ، برای شاید هزارمین بار، ماجرای مسلم بن عقیل را می شنیدیم و باز هم نامه های مردم کوفه و بی وفایی هایشان با امام. امامی که در غربتی سنگین چنان به مسلخ رفت و مسلمانانی که داعیه ی ایمان داشتند، در همان حال که صدای هل من ناصر امام بلند بود و ضجه ها و استغاثه ی کودکان، زمین و آسمان را به بی تابی کشانده بود، در پی نماز و روزه و کسب رزق و رسیدگی به خانواده ی خود بودند.
چقدر این ماجرای کربلا با همه ی حاشیه هایش آشناست. در حالی که صدای هل من ناصر مهدی فاطمه بلند است، عده ای گریه بر حسین علیه السلام می کنند و سرخوش از دینداری کامل و شکرِ نشستن های مداوم در اینهمه هیئت و عزاداری.
غافل از اینکه گریه و اشک وظیفه شد تا در تاریخ بماند و مسلمان تا ابد یادش نرود که با هیچ واجب و کار خیر و مستحب و نافله ای، نباید ولیِ خدا تنها بماند. اشک قیمت پیدا می کند وقتی از قلبی بجوشد که امام اولویت اول زندگی اوست.
شاید اگر در این هزاران روضه و عزاداری فلسفه ی اشکِ بر حسین را فهم کرده بودیم، اکنون مهدیِ فاطمه در غربت نبود.
می ترسم از روزی که مادر بپرسد، چرا پسرم را غریب رها کردید؟ مگر شما برای غربت حسینم اشک نریختید؟ پس چرا باز هم امامِ خود را بی یاور گذاشتید؟می ترسم از روزی که آیندگان، چون کوفیان، ما را نیز برای غریب گذاشتنِ اماممان لعن کنند.
#محرم
@Talabe_Channel
#دلنوشت
غربتی به بلندای تاریخ
کمی در کوچه پس کوچه های نجف قدم می زدم، میان شیعیانی که برای دیدار مولایشان به حرم رفت و آمد داشتند، همه سرگرم خرید و خوردن و حرف زدن و.. به حرم رسیدم. صحن به صحن انگار گوش سپرده بودم به نجواهای محبینی که از راه دور و نزدیک به زیارت آمده بودند. در های و هوی صداها و نجوا ها و دعاها دنبال امام می گشتم. کنار ضریح کنار مویه های زنی که دل را به درد می آورد رفتم، گفتم خدایا یعنی می شود که بشنوم دارد برای مولایمان دعا می کند؟! اما دریغ و هزار دریغ.. جز حل مشکلات زندگی و شفای مریضش چیزی نمیخواست. ناله ها و مویه ها برای دردهای دنیا بود و خبری از خواستن امامی به غربت بلندای تاریخ نبود.
اینجا، حرم، بین محبین و زوار هم امام غریب بود. بین حتی کسانی که از راه دور و به سختی اینهمه راه برای زیارتِ امام آمده بودند.
آخَر این چه غربتیست که تمام نمی شود. انگار از وقتی که مادری به وسعت همه ی عالم پشت در غریب ماند، این غریبی دامن عالم را گرفته است.
دوباره رفتم به حرمی غریب تر، وسط بیابان، وسط خرابی های این عالم، محل دفن دو گوهرِ ارزشمند عالم وجود.. جایی که امن و دوست داشتنی است برایم، مثل خانه ی پدری ام. نیمه های شب بود. همه در حیاط و سرداب حرم، در آرامشِ نگاهِ گرمِ پدرانه شان به خواب رفته بودند. حس میکردم چادر مادرانه ای انگار همه را گرم در آغوش کشیده که اینقدر آرام، کوچک و بزرگشان به خواب رفته اند. آرام از لا به لای همه عبور کردم و به ضریح رسیدم. هیچ کس نبود. انگار نه انگار که امامی در وسط همین بیابانها غریب و آواره است. ناله و مناجات و اشکی نبود. دستی برای آمدنش به آسمان بلند نبود. او غریب بود و غربتش راه گلویم را بسته بود. آنها چه کریمانه مهمان پذیرفته بودند و امان داده بودند.. اما افسوس که امانِ زمین و زمانه غریب بود.. در غربتی به بلندای تاریخ.
به سرداب مقدس رفتم، به در و دیوارش دست میکشیدم. حسِ اینکه امام اینجا بوده برایم قشنگ بود. دوست داشتم جایی که امامم بوده نفس بکشم، حضورش را حس کنم. جای دستهایش دستم را بگذارم و گمان کنم که هست، همینجا، نزدیکِ من..
دوباره یادم آمد اینجا کجاست؟ یک گوشه ی دور افتاده و متروک در این عالم، زیرِ زمین، امامِ من، اینجا و در چه غربتی بوده و هست.. امامی که واسطه ی فیض دو عالم است و کائنات به برکت وجودِ او روزی می خورند، امامی این چنین عظیم، در غربتی این چنین بلند..
فرزندانِ بانوی دو عالم، یکی غریبتر از دیگری..
و هیچ غربتی دردناکتر از آن نیست که بین شیعیان و محبینت هم غریب باشی، اینقدررررر غریب..
@Talabe_Channel