آزردهدلازکویِتورفتیمُ ؛ نگفتی ..
کیبود؟ کجارفت؟ چرابودُ ؛ چرانیست؟`
- جنابِشهریار -
کاشمیشد ؛ برممغازهیِخوشحالیفروشی
لبخند ؛ خوشحالی ؛ وحالِخوب .. بخرم
بعدبرمتوخیابونایِشهرُ ؛ دادبزنم : خوشحالیُخندههایِبیدلیلمیفروشم
بیااینورِبازارکهحراجشکردم
هرزمان ؛ یادگرفتیمدرجایگاهینیستیم
کهآدماروقضاوتکنیم ؛ اونوقت میشهگفت ؛ بالغشدیم .
کافیهچندروزبهکسیپیامندی ؛ متوجهمیشیکه
همیشهتوبهبقیهپیاممیدادی ؛ وهیچکس
نیستکهبهتپیامبده ..
مابلدنبودیمنگهتداریم ؛ ولیخودتم
نخواستیبمونیا
خیالینیست!
تنهاییچشه؟
دریارونمیشهتنهاییرفت؟ میشه
باروننمیبارهتنهایی؟ میباره
بهارنمیادتنهایی؟ میاد
پاییزچی؟ اونممیاد
سردتمبشه ؛ میتونییهپتوبندازی دورِخودت .. بهدستِ یارمهیچ احتیاجینیست
- دیالوگ -