#گپ_روز
#موضوع : نحوه ابراز محبت و تاثیر آن در حالات قلب و رشد معنوی ما.
✍️ رفته بودیم با بچههای بخشمان چند روزی مشهد!
سحر اول بود که رسیده بودیم. دو سه ساعتی مانده بود به اذان صبح!
وضو گرفتم و راهی حرم شدم، بقیه هم میخواستند بیایند مثلاً شاید یکساعت دیرتر!
تسبیحم را گرفتم در مشتم و انگشتانم را روی دانههایش میغلتاندم، چقدر دانههای تسبیح زندهاند و پر از حرف... حتی اگر به شمارش ذکر مشغول نباشند.
• همینطور از «بازارچه سرشور» به سمت بابالجواد عبور میکردم و با خودم فکر میکردم میزبان هرچقدر قَدَر باشد و بزرگ، آدم از آن مهمانی خیالش راحتتر است، مطمئن است همه برنامهریزیهایش حساب و کتاب دارد!
مهمان امــــا: فقط باید حرص نزند، با اعتماد برود بنشیند و خود را در آغوش او رها کند! و بقیه مهمانی را به او واگذارد.
• رسیدم به باب الجواد و اذن دخول...
دیدم نه قلبم حرکت دارد، نه چشمانم باران!
نگاه کردم به گنبد و گفتم : خاصیت بیچاره «بی چاره گی» است و خاصیت کریم «مهمان نوازی»!
من به رسم مهمان نوازی تو یقین دارم... «بسم الله الرحمن الرحیم»
زیارت و پرسه زدن در صحنها و... تا نماز صبح همینطور گذشت!
نماز تمام شد و من انگار که دوای دردم را بلد بوده باشم، زنگ زدم به بچهها، داشتند برمیگشتند خانه،
✘ گفتم صبر کنید منم با شما میآیم!
سر راه سرشیر و عسل و نان داغ خریدم و تا رسیدیم چای دم کردم و سفره صبحانه را پهن...
با نشاطِ حاکم بر سفره در آن زمان طلایی بینالطلوعین و صدای خنده و شوخی بچهها، انگار رفته رفته قلب من سبکتر از قبل میشد و لطافت به سلولهایش برمیگشت.
※ یادم آمد خروجی همیشه باعث و علت ورودی است!
مثل آب یک چشمه که هر چه بیشتر از آن برداری، بیشتر میجوشد!
قلب هم وقتی سخت میشود و ورودی معنوی ندارد، باید از مقدار سرمایهای که دارد خرج کنی، تا راه ورودی از تنها منبع مهربانی و رحمت باز شود...
• سحر دوم بود،
و سکوی کنار ورودی باب الجواد و امامی که جواب سلامش به گوش قلب میرسید!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : ظرفت را خالی کن! همین یک راه مانده ....
✍️ رفته بود پیش خواهرش، و میخواست از او و برادر بزرگترش کمک بگیرد!
فکر میکرد باید کاری کند!
به آنها گفته بود باید بیآنکه مادر بداند به بابا زنگ بزنیم و همه چیز را برایش تعریف کنیم. شاید هم باید گلایه کنیم! نمیدانم... این وضع قابل تحمل نیست، من نمیتوانم فشارهای روی مامان را بیش از این ببینم.
• دخترم انگار عاقلتر بود. نشسته بودم و داشتم داستانکی مینوشتم که آمد آرام مثل همیشه کنارم نشست!
گفت : مامان
همانطور که سرم پایین بود، گفتم : جانِ مامان
گفت احسان در حال نابود شدن است از غصهی شما!
سرم را بالا آوردم و با تعجب زل زدم به چشمهایش... گفتم از غصهی من؟
سرش را به علامت تایید تکان داد!
گفتم : بیخود! برای غصهای که نیست، اگر کسی غصه بخورد، انگار روی قبر خالی درحال گریستن است.
گفت: از وقتی بابا نیست، فشار همه چیز چندبرابر شده!
گفتم : شاید ... ولی امدادهای خدا هم بیشتر شده!
«خدا هر که را دندان دهد؛ نان میدهد»! بشرط آنکه باور داشته باشی این را.
گفت: اصلاً همه مسئولیتها را بگذاریم کنار، فشارهای اقتصادی را که ما داریم با چشممان میبینیم، و شما همهی زورتان را میزنید که ما چیزی نفهمیم!
گفتم : چرا فکر میکنی چیزی که تو میبینی را خدا نمیبیند؟
من هیچ وقت به پدرت در گفتگو قول ندادم، ولی وقتی وارد جریان زندگیاش شدم میدانستم که او متعلق به خودش نیست و باید تا میتوانم شانههایش را آزاد و خیالش را راحت کنم، تا بتواند عیالِ خدا را سامان دهد!
گفت: عیال خدا؟
گفتم بله مامان، همهی خلق عیال خدایند و باید «این نسبت را خودشان هم بفهمند و بدانند» تا مثل احسان برای قصهای که وجود ندارد غصه نخورند. کسی که خدا را حداقل به اندازهی نقش پدر در زندگی باور کند، آرامتر است.
چطور شما تصمیم گرفتید مشکلات را پیش بابا ببرید، اما نخواستید برای رفعش دعا کنید!
مطمئن باش ظرف خالی را خدا زودتر از بابا پر میکند «اگر باور کرده باشیم»!
هر وقت تکیه ات را از بابا برداشتی و سعی کردی برای بابا مادری کنی تا سریعتر به مقصدش که مقصد خداست برسد، خدا تو را از تمام خلق بینیاز خواهد کرد!
✘چون پشت تو، جز خدا دیگر دیواری برای تکیه دادن نیست، و خدا منزه است از اینکه پشت کسی را خالی کند!
آرااااام گرفت و سرش را به سینهام چسباند.
گفت همهی اینها را یکبار برای احسان هم بگو، او هم باید یاد بگیرد عیال خداست!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : عزیزِ مادرت باش!
✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفتهای مهمان ما بود در ccu.
نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچههایش هم دائماً میآمدند و به او سر میزدند، هر که میآمد از او سراغ «محمدش» را میگرفت!
محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکردهی تمام پرستارها بود - صحبت میکرد، اما او دائماً چشمانتظار محمد بود.
• میگفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون میآمد. کم کم داشت برایم جالب میشد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ...
آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی میخواهد او را در جانش حل کند.
میبوییدش و به سینه میفشردش... و من میدیدم که هر لحظه آرام و آرامتر میشود تا جاییکه دیگر از آن بیتابی خبری نبود.
• ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟
نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ...
• دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛
گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟
گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند!
روحشان میرود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاریهای آنها،
نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهیهای خطرناک مسیرشان را پیدا کنند...
• باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر میشود دیگر توان ندارد به داد بچهها برسدو اینجور وقتها بعضیها میشوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمیکند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان میخرند، که برای بقیه بچهها هم مادری میکنند و مراقبشان هستند تا گمکرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همهی خانواده.
✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود...
بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است.
کسی که آنقدر وسیع است که میتواند برای «حبیب خدا» مادری کند.
• با خودم فکر کردم، آیا میشود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهمالسلام شد؟
آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟
حتماً میشود، حتماًااا...
کسی که بیتوقع میدود تا دغدغههای آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهمالسلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز میکند!
•چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکردهی بخش ما،
همهی حرفهایش برایم روزنهای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : آیندهی من بعد از ظهور #امام_زمان علیهالسلام چه میشود؟
※ آینده، یک بازهی زمانی در پیشِ روی تاریخ نیست، که قرار است روزی فرا برسد، و ما در آن اهل سعادت باشیم یا نه!
ما قرار نیست روزی به آینده برسیم،
ما هماکنون در بخشی از آینده، در حالِ ایفایِ نقش خویشیم و نمیدانیم!
آینده، زمان نیست!
یک "جریان" است که در بستر زمان تکمیل میشود و در نهایت به یک خروجیِ کامل شده میانجامد!
※ خداوند در قرآن، جریان آینده زمین را اینگونه معرفی میکند:
وَ لَقَدْ کتَبْنَا فی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکرِ أَنَّ الْأَرْضَ یرِثُهَا عِبَادِی الصَّلِحُون. انبیاء/۱۰۵
در «زبور» بعد از ذکر (تورات) حکم کردیم: «بندگان شایسته ام وارث حکومت زمین خواهند شد!»
※ جریان مبارزهی صالحان (آینده سازی) از اولین انسان شروع شد و تا به امروز ادامه دارد!
این جریان، در تمام تاریخ در حال تکمیل بوده است که خروجیِ آن " دولت کریمهی صالحان" خواهد بود.
پس تکلیف آنان که از دنیا رفتند و به این آینده نرسیدند، چه میشود؟
※ شناخت حقیقت آینده و علم آیندهپژوهی،
یکی از ابزارهای رشدِ نَفْسِ انسان در کوتاهترین زمان، به وسیعترین مقدار ممکن است.
کسی که حقیقت آینده را از تعاریف کوچک و بیارزشی که مکاتب گوناگون از آینده ارائه میدهند، تمییز میدهد، قادر است خود را بر این جریان همراه ساخته، و نقشِ آیندهی خود را در #حال ایفا کند.
شاید عمرش به حکومت صالحان نرسد، اما در زمان حال، سهم خود را در چینش و ساخت آن، ایفا کرده است.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : فرزندانمان را بزرگ تربیت کنیم!
✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسهها باز شده بودند!
درست است که پایه تحصیلیاش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درسخواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود!
• یکهفته بود که هر وقت از سحر بیدار میشدم، میدیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش میآید و دارد درس میخواند.
• چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت.
• دیگر کم کم باید آماده میشد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید.
آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست!
• چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی!
ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانهی مفصلی باهم بخوریم.
• گفت : لقمه چرا مامان؟
من دلم میخواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ...
برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم!
✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آنهم دمدمای طلوع اکتفا کردی!
• با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانیاش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد...
• برای همین مثل سفرهی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمهای از آن گرفتی، لقمهی صبحانهات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی.
• با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر میکردم اگر بهترین دانشآموز مدرسهمان باشم شما را خوشحال میکنم!
• گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانشآموز صرفاً درسخوانترین دانشآموز نیست! آدمترین دانشآموز است!
• گفت: آره مامان، قبلاً هم گفتهاید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر میکردم فهمیدهام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش.
گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدیات» را فدای موفقیتهایی که فقط تا همین دنیا با تو میآیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبههای علمی باشد.
اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست !
مرا بوسید و لقمههایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : مدیریت ارتباط دونفرهمان با خدا !
✍ آغاز میکنم تکرار عاشقترین اسماء تو را به نام نامیِ «رحمان»اَت، که آنچه در زمین و زمان بر محور ثبوت ایستاده، از خزینه ی رحمانیت توست!
• نه فرقی است برایت؛
میان آنان که با دو دست خویش گِل وجودشان را پرورانیده ای،
و نه خوب و بد، از میانشان سَوا میکنی!
یکسان میباری بر آنان که دوستت میدارند و نمیدارند!
• رحمان شدهای،
تا همه جرأت کنند برهنه زیر بارانِ مهر تو بایستند و تازه شوند.
• رحمان شده ای،
تا آنکه عمری نمک خورد و نمکدانت شکست؛ پای سفره تو شرمسار نباشــد.
• رحمان خواندهای خود را، قبل از آنکه پرده از اسماء دیگرت برداری، تا ترسِ ملاقاتِ دیگر چهره های دلبرت، از روسیاه و روسپید بریزد.
درست شبیه همان پدری که خلف و ناخلفِ فرزندانش تکه هایی از جانِ اویند و آغوشش برای هیچ کدامشان طعم متفاوتی ندارد.
• رحمان شده ای که بگویی؛ هر که بودی و هستی؛ «مَـــــن ؛ برای تو جا دارم»!
✘ ترسِ تکرار اسماء تو و افتادن در ماجرای خلوتها و عاشقیها، برای چو منی که به آسمان خو نداشته، عمق قلبِ ناتوانم را میلرزاند.
• اما من یادم هست که تو تمام رحمتت را یکجا در کسی جمع کردی و بعد خودت عاشقش شده ای!
محمّد، برای مهربانیاش بود؛ که شد حبیب تو و محبوب ما،
و من این شب جمعه را به نام نامیِ «رحمان»اَت، و به اعتماد شانه های پیامبر رحمتت، جرأت میکنم و میایستم و ماجرایِ پرتپشِ اسماء تو را یکی یکی دنبال میکنم.
یا رحمانُ / یا رحمانُ / یا رحمانُ ...
مرا در حریم اولیاء خویش قبول کن!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع: چرا برای ارتباط با حضرت زهرا سلاماللهعلیها هنوز موفق نشدم و احساس نزدیکیِ زیادی ندارم ؟
✍ اتاق جلسات خالی بود!
از بالای پلهها که پایین میآمدم دیدم نشسته گوشهای و عمیق در فکر است!
متوجه عمق این سکوت و تفکرش شدم، میخواستم داخل اتاق نشوم که حضور مرا حس کرد و نگاهش را به سمت من برگرداند و گفت : شما وقت دارید چند دقیقه باهم صحبت کنیم؟
با نشستن روبرویش و نشان دادن انتظارم برای شنیدن جملاتش، خیالش را راحت کردم که وقت به اندازه کافی دارم!
گفت: یادتان هست نگران مسئله تعامل با مخاطبان و ارتقاء سیستم پشتیبانی آنان و ساماندهی باشگاه مخاطبان بودید بصورتیکه در رساندن محتوای مورد نیازشان بصورت نقطه زن و فردی عمل کنیم، تا این تعامل بیش از پیش اثربخش، عمیق و رساننده باشد؟
گفتم : بله یادم هست!
گفت : از لحظهای که شما این نگرانی را مطرح کردید، من بیتاب شدم انگار!
خواب از چشمانم پرید، صبح و شب در فکر طراحی مدلی بودم که بتواند بر اساس چشمانداز و همینطور بسته محتوای آماده ما، این مسیر را بصورت اتوماتیک هموار کند.
• با چند تا از دوستانم و متخصصان این حوزه ساعتها مشورت کردم و به کمک بچههای تیم، مدلی را طراحی و تست کردیم که الآن اگر اجازه بدهید پنل آن را برایتان شرح میدهم.
• با هر کلمهای که میگفت من از اتاق جلسات بیشتر جدا میشدم و انگار طعم شیرینی از جنس تاریخ را تجربه میکردم!
✘ قرنها پیش وقتی قرار شد آخرین نبی خدا زمین را به سمت مقصدِ باقی ترک کند و دیگر زمین نبیّ جدیدی به خود نبیند، مادری شروع کرد دلواپسیها و نگرانیهایش را باریدن !
جنس نگرانی و دردش را آنان که نمیفهمیدند اعتراض میکردند که «یا شب گریه کن یا روز یا زهرا سلاماللهعلیها »
و این درحالی بود که در دایره این نگرانی و دلواپسی خودشان هم جا میشدند!
• کسی این درد را نفهمید و این درد ادامه داشت!
تا فرشتهی وحی بر ایشان نازل شد و «اخبار مصحف فاطمه» را بر ایشان وحی کرد و امیرالمومنین علیهالسلام آنرا انشاء نمود!
در این اخبار آمده بود که روزی فرزندانی قد خواهند کشید که جنس دردت را میفهمند و برایش میدوند، و برایش سختکوشند، و برایش شبها نقشه میریزند و روزها اجرا میکنند تا روزی که تمام جهان را به بستری برای حاکمیت توحید تبدیل میکنند.
• برگشتم به اتاق جلسات انگار!
او هنوز داشت برای من این پنل را توضیح میداد...
گفتم: کمی صبر میکنید؟
گفت: بله
گفتم: اینکه این مدل ما را به هدف برساند یا نرساند، (که حتما میرساند) مهم نیست! اینکه دلواپسیهایمان همرنگ و همجنس باشد، از جنس همان دلواپسی که روزی نفهمیده شد و مورد طعن قرار گرفت، در دستگاه اهل بیت علیهمالسلام صاحب ارزش است!
و اینکه من آنقدر جنس دلواپسیهایمان را به هم نزدیک میبینم که امنیت مطرح کردن آنرا با شما دارم و هر لحظه منتظر یک «طفره رفتن» و «ان قلت» و ... نیستم و بعد از چند وقتی میبینم تمام خودتان را پای این دلواپسی آوردهاید یعنی خداوند نعمت را بر من تمام کرده است!
• فرشته وحی به مادر ما این نوید را داده بود؛
که روزی فرزندانت «باهم» در جهت رفع دلواپسیهای تو تلاش خواهند کرد و زمینهی سلطنت آخرین باقیمانده خدا را فراهم خواهند کرد!
✘ همدغدغه شدن، همنگاه شدن، همجنس شدن، همحرف شدن در راستای «تنها دغدغهی اهل بیت علیهمالسلام» تنها مسیری است که ما را با آنان مَحرَم میکند!
تنها مسیری که از هر کسی «سَلمانُ مِنّا أهلَ البَیْت» میسازد.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : «بندها را یکی یکی پاره کن!»
✍ صبح وقتی در کوچه دیدمش حس کردم مثل همیشه نیست.
• بعد از نماز جماعت ظهر آمد کنارم نشست. حس کردم چیزی میخواهد بگوید. چهارزانو نشستم که بداند قصد رفتن ندارم.
گفت : دیشب تا صبح نخوابیدم، همسرم میخواهد برود مسافرت و مایل است پسرم را هم با خودش ببرد. او فقط سه سال دارد و من نمیدانم همسرم آیا از پس نگهداری او برمیآید؟ نکند سرما بخورد، نکند مریض شود، نکند ....
دلشوره از دیشب تا صبح امانم را بریده!
• گفتم: حالت را کاملاً میفهمم!
این اولین صحنهی جدایی تو از بالاترین وابستگی زندگیات است و یقین بدان که درد دارد!
اما دردش جان را وسعت میدهد و برای انقطاعهای بعدی و رشدهای بالاتر آماده میکند.
• این قورباغه را که قورت بدهی، میتوانی امیدوار باشی قورباغههای بعدی را هم قورت خواهی داد.
• گفت: نگرانم، نکند اتفاقی برایش بیفتد.
گفتم: فالله خیر حافظا و هو أرحم الراحمین.
تا همین حالا هم کسی که نگهدارش بوده خداست نه شما.
تمرین توکل است دیگر،
بسپارش به خدا که بهتر از تو و پدرش مراقب اوست و چیزی را که سپردی دیگر نگرانش نباش!
• سه روز بعد دیدمش منتظر بود از سفر برگردند عزیزانش!
اما شاد بود و آرام .... زیرا بدست کسی سپرده بودشان که همیشه خیرترین انتخاب را دارد.
#کرمان
#کرمان_تسلیت
✦࿐჻ᭂ🖤🥀🖤჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع :کمی زندگی را سادهتر بگیریم!
✍️ سالها پیش در روابط کاری و پر رفت و آمدی که در سازمانشان داشت، دچار یک اشتباه شد.
یک رابطهی عاطفی اشتباه میان او و یکی از همکاران خانم شکل گرفت، و از آنجا که هر دو آدم باتقوایی بودند، به محض اینکه خود را در چنگ شیطان اسیر دیدند، تلاش کردند که این وابستگی را پاره کنند و به زندگی عادی برگردند!
• سالها بود میشناختمش و ادب و حیا و متانتش برایم تحسینبرانگیز بود. روزی هم که آمد و برای حل این مسئله کمک خواست، ذرّهای از ارزش و وزن باطنیاش در نگاه من کم نشد.
« شیطان خیلی جاها می آید و آنقدر ساختارمند و برنامهریزی شده و دقیق نفوذ میکند که اصلاً معلوم نیست اگر همین کار را با خودت کرده بود، جانِ سالم از مهلکهاش بدر میبردی یا نه؟»
خلاصه اینکه آمد و اتفاق را شرح داد و از استاد کمک گرفتیم و کمکم از این وابستگی شیطانی رها شد و با این تولد دوباره، ضعفهای دیگری هم در او به قدرتهای بزرگ تبدیل شد.
• اما شیطان، کارش ایجاد مشغله است دیگر!
خیلی قسم خوردهتر و جدیتر از ما، هدفش را باور کرده و دارد برای بندگان خدا «تلهی ظلمت» میگذارد تا خدای نکرده عاشق نور نشوند و کارشان با خدا به خلوتهای دونفره نرسد.
« میدانستم بعد از این رهایی، حالا نوبت ماهیگیری شیطان است از ماجرای گذشته!»
۱• گاه میآید و حمله میکند به خودت تا با یادآوری گذشته ناامیدت کند از فکرها و برنامهها و عاشقیهای بزرگ.
۲• گاه هم به اطرافیانت تا با «عدم اعتماد» و «ناامنی» نسبت به تو هم حال خودشان را خراب کنند و هم حال تو را... و این را بوضوح میدیدم.
✘ و اینجاست که یک همسر وفادار و عاشق، یک فرزند عاقل و باحیا، یک رفیق دلسوز، و یک مدیر کاربلد، به جای آنکه گذشته را مرور کند و به جان خودش و دیگران دائماً خنجر بزند، تازه به دنبال ضعفهای خودش میگردد در این ماجرا!
«من کجا اشتباه داشتم و دارم که اگر نبود ضعفهای من، این اتفاق برای عزیزِ من نمیافتاد؟
√ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و نتوانستیم جوری فراموشش کنیم، که گویی هرگز اتفاق نیفتاده بود؛ ما مقصریم!
√ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و سهم خودمان را از آن خطا پیدا نکردیم و جبرانش نکردیم؛ ما مقصریم!
√ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و هنوز مجبور است جانب ما را ویژه نگهدارد تا نکند خنجرهای گذشته در دستان ما، روحش را دوباره زخم کند؛ ما مقصریم!
※ چون ما به سبب غلبهی «منیّت» و «خودخواهی»مان نتوانستیم در دل این ماجرا «به اسم ستار خدا مشرّف شویم» و
✘اینجاست که اتفاقات گذشته «قدرت مهرورزی و اعتماد و ابراز عشق» به عزیزان مان را از ما سلب میکنند!
کمی زندگی را سادهتر بگیریم!
گذشتهها هم سادهتر جبران میشوند، هم زودتر به قدرت تبدیل میشوند!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : «باید انسان تولید کرد!»
✍️ سوار اسنپ بودم!
تلفن راننده زنگ زد و کسی مشکلش را پشت تلفن مطرح کرد و دیدم که غصهای او را فرا گرفت.
• تلفن را که قطع کرد گفت؛ اینهمه گرفتاری گلوی مردم را گرفته و دارد خفهشان میکند.
گفتم: بله کاملاً درست است! دست به هرجایی که میزنی خراب است! همهی ما در فشارهای مختلفی دست و پا میزنیم که میتوانست وجود نداشته باشد.
• نگاهی در آینه به من انداخت و کمی سکوت کرد.
گفت: من فکر نمیکردم شما هم گلایه داشته باشید، مذهبیها عموماً چشم بسته دفاع میکنند.
گفتم: چیزی که هست را آیا میشود ندید گرفت؟ کشور ما در مُشت فشارهای سختی گرفتار است!
√ نمیشود فسادهای اقتصادی را ندید!
√ نمیشود دینزدگیهای ناشی از افراط و یا جهل را ندید!
√ نمیشود ضعف سیستم آموزشی را در اقناع نوجوانان در مقولهی خودشناسی و مدیریتِ خویشتن ندید!
√ نمیتوان حاکمیتِ «مهندسی معکوس فرهنگی» و نتایج معکوسی را که این فعالیتها بجای میگذارند ندید!
و بسیار فساد دیگر را....... نمیشود ندید!
گفت: کاش میشد حقمان را میگرفتیم!
گفتم : میشود!
حتماً که میشود، ولی ما هنوز روش مطالبه را نیاموختهایم! هنوز روش پشت همدیگر ایستادن را نیاموختهایم! هنوز نمیدانیم که اگر چیزی گران میشود و به سمت خرید همان جنس حمله میکنیم داریم جیب همان مسئول فاسدی را پر میکنیم که برجهایش را روی عدم تعادل بازار میسازد.
هنوز نمیدانیم وقتی به هم رحم نمیکنیم نتیجهاش مسلّط شدن مسئولانی است که بر ما رحم ندارند.
گفت: چرا ما اینها را بلد نیستیم؟
گفتم: تازه ما اینها را از تمام مردم جهان بیشتر بلدیم، این است وضعمان!
یادتان نیست زمان کرونا که وقتی مردم جهان همدیگر را غارت میکردند ما درِ خانههای همدیگر وسایل بهداشتی و غذایی و ... هدیه میدادیم؟
گفت: چرا ! من سالها در خارج کشور زندگی کردم و هنوز هم رفت و آمد زیادی دارم و حرفتان را کاملاً قبول دارم، اما چرا وضع ما به اینجا رسیده؟ (و با انگشت خانمی را با وضع زنندهای نشانه گرفت، که در غرب نیز این پوشش مخصوص قشر خاص و منفوری است.) چرا زن متمدن ایرانی باید کارش به اینجا برسد؟
• گفتم: جوابتان بسیار ساده است! ما تا کِی از چیزی مراقبت میکنیم و آنرا با چیز دیگری جایگزین نمیکنیم؟
گفت: تا زمانی که قدر و قیمتش را بدانیم!
گفتم: این خانم هم اگر قیمت درونش را میشناخت و میدانست با همین بدن قادر است محدودیتهای ماده را بشکافد و به بالاترین کمالات انسانی برسد تا جایی که مَثَل اعلای خدا و یا «خلیفهالله» در زمین باشد، حرمت این بدن را حتماً نگه میداشت! مگر شما شمش طلایتان را روی داشبور ماشینتان میگذارید؟
• گفت: معلوم است که نه، مَثَل اعلیٰ یعنی چه؟
گفتم: دقیقاً همینجا مهندسی معکوس فرهنگی اتفاق میافتد!
یعنی به تو میگویند «جانشین خدا» ولی نمیگویند «یعنی چه» و «چجوری باید به این مقام برسی»...
آیا شما وقتی چیزی را نشناسید، محدودیتهای مسیر رسیدن به آن را قادرید تحمل کنید؟
گفت: عمراً
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
#گپ_روز
#موضوع : «نشستم کنار و دادمش دست خدا»
✍️ماهان هفت ماهه بود!
اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عملهای صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم!
• با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل.
وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچههای دیگر. و من میدانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکتهای از دریچهی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد ...
• با فاصلههای متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما میشد و بخشی از جراحیاش انجام میگرفت و میرفت تا دفعهی بعد.
هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام میدادیم و برای همیشه میرفت به جنگ زندگی.
• یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب میآمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند.
اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس!
آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اولها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد.
اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان... که شاید بزرگترین سرمایهی ماهان در زمین بود.
• بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آیسییو تحویل میدادم، مادرش کمی عقبتر از پرستار ایستاده بود.
خوب میشناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق میکرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوقالعاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود.
• ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من میدیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش میکنید، از شما برای همهی اینها ممنونم.
گفتم: این که وظیفهی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم.
اما یک چیزی در شما، مرا حیرتزده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشتهام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیدهام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل.
تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم.
همیشه لبخند زدید، همیشه عقبتر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظههای شما را میفهمد به شما افتخار میکنم.
• گفت: ما سالها فرزنددار نمیشدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد...
ماهان هدیهی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا.
وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماریاش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست.
برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا.
هر بار که پرستاری او را نوازش میکرد میدیدم که خدا دارد نوازشش میکند. هر بار که حالش بهتر میشد، میدیدم که خدا دارد تیمارش میکند. من قربان صدقههای شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقهی خدا میدیدم.
آدم که خدا را پیِ کارِ بچهاش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟
خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند.
هیچ نداشتم بگویم!
دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد.
شاید این بالاترین سرمایهی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا»
• شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ... ولی خاطرهی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک میکند!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
هدایت شده از شبکه ملّی مِنّا
#اطلاعیه
#پخش_زنده|پخشزنده ۷؛ شنبه نُهم تیر
🔸با حضور استاد راجی
#موضوع: تحلیل و تبیین نحوهی کنشگری انقلابی در دور دوم انتخابات
🗓 شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۲۱
📺پخش زنده در کانال شبکه ملّی مِنّا در ایتا
💢 #دوستان_خود_را_معرفی_کنید
🔰عضویت در کانال شبکهی مِنّا:
@shabake_menna
🇮🇷 شبکــــــــــــــهی مِلّــــــــــــی مِنّــــــــــــــــــــا
مبلغین نفر به نفر انقلاباسلامی