اگرم باهات صحبت بکنه زورش برسه فحش میده زورشم نرسه مسخره میکنه ، نرسه بیاعتنایی میکنه 😏
سهتا مرحله داره سهتاشم توی قرآن اومده از برخورد اونا از بس خودپرسته !
یا با بیاعتنایی بهت فحش میده یا با مسخره و تمسخر فحش میده یا مستقیماً فحش میده !
چون به شدت خودش رو دوست داره، این اصلاً نمیبینه داری چی میگی!
میگه بیا برو بابا حال داری توام 😏
اومده برای من قصهی هزار و یک شب میگه
این کیه دیگه؟😒
وقتی در باره صبر حرف می زنیم همیشه میرسیم به اینکه صبر خیلی مهمه👌
خب مهمه ، ولی معنای دقیق صبر اینه که انسان در سختی و تلخی جزع و فزع نکنه !
و اگه بخوای جزع و فزع نکنی باید راحتطلبی رو مدیریت بکنی
مدیریت هم به معنی این نیست که نابودش بکنی یا ولنگ و وار تسلیمش باشی...نه !!
عزیز من ! بخوای راحتطلبی رو مدیریت بکنی اول باید خودخواهیت رو کم بکنی✔️
❓چجوری سر خودخواهی رو ببُریم؟
❓یالااقل یه زخمی بهش بزنیم، نحرش بکنیم ؟
🐪گاهی وقتی میخوان سر شتر رو ، این دراز بیقواره رو ببرن نمی تونن...
کی میخواد اونو بخوابونه سرش رو ببُره؟!!
چیکار میکنن؟
اول نحرش میکنن...
نحر یعنی چی؟؟
یعنی با چاقو رگش رو میزنن همینطور ایستاده ، این خونش میریزه شل میشه خودش میفته زمین...
بعد سرش رو میبُرن🔪
#خودخواهی یه شتر چموشیه که نمیشه به این راحتیا سرش رو بُرید❗️
برای اینکه این شتر خودخواهی رو نحرش بکنی، شتری که چموشم هست باید چیکارش کنی؟🤔
یه راه ساده و فوری اینه که ببریمش در خونهی اباعبداللهالحسین...🌹
🌹امام حسین مرکب چموش خودخواهی رو نحرش میکنه میزنه، زورش رو میگیره...
تنها جایی که شما به سهولت در اوج خودخواهی هم باشی یکی روت رو کم میکنه،
یکی یدفعهای تو رو از خودخواهی در میاره بیرون... روضه اباعبداللهالحسینه👌
یدفعهای میزنه نابودش می کنه 💥
این تنها راهحل منطقی، عقلانی، ایمانی، عاطفی، عملیاتی، شدنی و راهحل سریع و قدرتمنده👌👌
خودت رو معطل نکن...❗️
امام حسین میتونه دل ببره...❣
وقتی دلتو برد تو دیگه یه کسی رو مثل خودت دوستش داری 💕
بعد کمکمخجالت میکشی از اینکه خودت رو مثل امام حسین دوست داشته باشی😓
بعد یدفعهای تویی که تو عمرت میگفتی همهی عالم فدای من بشن،
کمکم به حسین میگی امام حسین فدات بشم 💔
تمام ملائک بالبال میزنن میگن این چی گفت این تا الآن میگفت همهی عالم فدای من بشن ‼️
امام حسینم تعجب نمیکنه ! براش راحته میپذیره... عادت کرده...💕
عادت کرده که آدم بدها برن در خونهش بگن فدات بشم ❣
❤️اصلاً اباالفضلالعباس ، نگهبان در خونهی حسین عادت داره،
عرقخورها بیان شرابخورها بیان گنهکارا بیان نامردا بیان ...
همه اونجا که میرسن غبارآلود، ژولیده ، به سر و صورت میزنن... حسین ما نوکرتیم آقا فدای تو بشیم...❣
همچین میزنه آدم رو ، نرم هم میزنه...خیلی آروم...👌
هیچ مبارزه با نفس و شکنجه و ریاضتهای اخلاقی هم نمیخواد !
زیاد برو در خونهی حسین !
خودخواهیت رقیق میشه ...
هر موقع دیدی یه خودخواهی داری که داره انحرافت میده هی بیچارت میکنه ،
هی نگاه غلط بهت میده، هی....
بگو حسینِ خونم کم شده.....
بعد برو تو مجلس امام حسین سینه بزن
این ضربهای که میزنی روی قلبت اثرش میره روی قطرات خونی که در قلبت هست،
بعد قلب میبره توی همهی وجودت💗
💖حسین خودخواهی رو میزنه...✔️
پاشو برو درخونش ...خودتو معطل نکن !
📔از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی
1️⃣ روستازاده قهرمان
🌱 عاشق فرارسیدن بهار بودم، زمستان ما بسیار سخت بود.
و پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کرامت، آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم.
⭐ مادرم با چارقَدِ خودش دور سرم را محکم میبست که به تعبیر خودش، باد توی گوشهایم نرود. از شدت سرما دائم در حال دندان گریچ* بودیم. مادرم زمستانها مقداری مائده* خشکشده که مثل سنگ بود (شلغم پختهشده خشکشده) به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول میکشید. مقداری شیشْت (سنجد) و گندم برشته و مغز هم، بعضی وقتها میداد و بعضی وقتها نمیداد.
❄️ عمدتأ زمستانها من و خواهر و برادرانم سيبو (سیبزمینی) زیر آتش چال میکردیم، میپختیم و میخوردیم. به محضی که آسمان باز میشد، به سمت آفتاب میرفتیم و کنار خانه صمد که برِ آفتابی خوبی داشت، رو به آفتاب، خودمان را گرم میکردیم.
😇 کمکم که بزرگ شدم، زمستانها بازی ما برف بازی و کاگوبازی* بود. حسین جلالی از زردلو* میآمد و با بچهها بازی میکرد. با بیرحمی، همه را میزد! برای فرار از زمستان و سردیِ شديد آن و سختی، ما در آرزوی فرارسیدن فصل بهار بودیم.
🍃 بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. به محض اینکه نوروز تمام میشد، پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ میکرد به سمت ارتفاعات تَنگَل*: جنگلی تُنُک* با بادامهای وحشی که در فصل بهار چادرکَن* می شد و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوهها را داشت.
🌄 دره عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندر* که از شدت درهمتنیدگیِ درختان گردو، آفتاب داخل آن نمیافتاد و دهها چشمهسار آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانه کوچکی را تشکیل میداد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سر به فلک کشیده باغ، سایه بسیار بزرگی را درست میکرد.
🔺 مادرم پَلاس* را لب جوی آب میزد و جُغها را میکشیدند. صدای شُرشُر و غلتان آب که از وسط چادر سیاه ما عبور میکرد، صفایی می داد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمیداد.
*دندان گریچ: همان دندان قريچو یا دندان قروچه
*مائده: خوراکی، در معنای عام آن
*کاگوبازی: یا کوگ بازی یا کوگوبازی شاید بهمعنای کَبکبازی باشد. در منطقه برفی رابُر، کبک زیاد است. کبکها، گاهی از ترس، سرشان را زیر برف میکنند یا در برف قایم میشوند. کودکان منطقه هم «قایم باشک بازی» را به این نام میخواندند
*زرلو: یکی از دهستانهای بخش هنزا در منطقه بافت
*تَنگل: تنگل هونی، در ۶کیلومتری جنوبشرقی شهر رابر، منطقه ی است پربرف و پرگیاه که مقصد قشلاق عشيرة آنان بوده است.
*تنک: کمپشت و نانبوه
*چادرکَن: در زبان محلی، چادرکن یعنی پر از گل و شکوفه
*بُندر: بندر هنزا در ۳۰ کیلومتری شهر رابر مدنظر است. بندر (بن دره) آغاز و ورودی دره را میگویند که جایی است خنک و بیآفتاب
*پلاس: یا سیاهچادر عشایری سرپناه اصلی کوچنشینان است. آن را با موی بز میبافند و با یک چوب عمود در وسط و چند چوب و طناب در اطرافش سرپا میکنند
*جُغ: حصاری بوده که با نی میساختند و دور سیاه چادر (پلاس) میکشیدند.
❤️ #رفیق_خوشبخت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
📔از چیزی نمیترسیدم 💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی 1️⃣ روستازاده قهرمان 🌱 عا
📜 خوانش قسمتهایی از کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، زندگینامۀ خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🌟 ما گاهی قهرمانهایمان را زود از دست میدهیم. دلیلش بیتوجهی و بیسعادتی ما نیست. دلیلش دو ویژگی مهم است که اکثر قریببهاتفاق قهرمانهای ایرانی دارند: اول اینکه بیشترشان آنقدر اخلاص دارند و همهچیز را درگوشی با خود خدا معامله میکنند که ما قدر و اندازۀ درست آنها را در زمان حیاتشان نمیشناسیم. دوم اینکه متأسفانه دشمنان ما همۀ تلاششان را میکنند که از پشت این اخلاص و فروتنی شایع میان همۀ قهرمانانمان، اهمیت و اثرگذاری زیاد آنها را ببینند و میبینند، اما چشم دیدنشان را ندارند! همین است که یا دانشمندان علمی کشورمان را ترور میکنند، یا فرماندهان کاربلد و نخبۀ نظامیمان را.
🍃 دو مثال معروف تلخش، شهید محسن فخریزاده و شهید حاج حسن تهرانیمقدم هستند که تازه بعد از شهادتشان، اسمشان به گوش مای بیخبر، آشنا شد.
✨ میان این ستارههای مخلص، ما یک ابرقهرمان داشتیم. خدا این اقبال را به ما داد که با وجود اخلاص مثالزدنی و تواضع بیکران این ابرقهرمان، ما او را پیش از شهادتش بشناسیم. ما که نه! دنیا هم او را چندسال پیش از عروجش شناخت. دنیا، «ژنرال» صدایش میکرد و ما «حاج قاسم»! همۀ ما در زمان حیات حاج قاسم، میدانستیم او یک نخبۀ تمامعیار است.
💌 میدانستیم وقتی قهرمان ما قول میدهد داعش را از صفحۀ روزگار محو کند، حتماً این کار را میکند و کرد. خیلی از ما دلمان میخواست حتی شده کمی شبیه او باشیم. داشتیم بهزحمت از ورای اخلاصش تقلا میکردیم تا ویژگیهای مثالزدنیاش را ببینیم و از روی آنها سرمشق برداریم که موشکهای شوم آمریکایی کار خودشان را کردند و جسم دنیایی ابرقهرمان ما را از ما گرفتند...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مکتب_سردار_کریمان
📜والله
اشهدبالله.....
مرد بزرگ تاریخی
آیت الله العظمی خامنه ای
@Tanhamasirkerman
📝 #یادمون_باشه
شما هم اینجوریاید؟
✖️ نمیتونید اعتماد کنید به دیگران، و کارهای مهمتون رو بهشون بسپارید!
✖️ نمیتونید اعتماد کنید به سلیقهی دیگران، و اجازه بدید، براتون خرید کنند، و اگر باب میلتون هم نبود، به روی خودتون نیارید!
✖️ نمیتونید اعتماد کنید به دیگران، و اجازه بدید در مسئولیتی که بعهدهشون گذاشتید اشتباه کنند، تا باتجربه و ورزیده بشن!
✖️ نمیتونید اعتماد کنید به دیگران، و در کاری که بهشون سپردید، دائماً سرک نکشید، فضولی نکنید، و یا مدام پیگیری نکنید، و اجازه بدید با آرامش صفر تا صدِ کارشون رو، تموم کنند، هرچند نتیجهاش، صد درصد مثبت نباشه !
و........
💥 اگر پاسخمون مثبت باشه ؛ یعنی؛
مراتب بالایی از خودبینی و خودشیفتگی، و گاهاً کمالگراییِ مخرّب، در ما وجود داره!
و باید یه فکر جدی به حالِ خودمون کنیم!
🌛 #شب_بخیر
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
❣سلااااام همراهان جان و دوست داشتنی☺️✋
صبح زیباتون معطر به مهربانی و طلوع امروزتون مبارک🌺
📝میگم چطوره امروز یه لیست بنویسیم 🤔
طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"...
مثل این :
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم...
چقدر خوبه که سالمم...
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم...
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم..
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..☺️
چقدر خوبه که.....
👌بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو و بعد معجزه اونو تو زندگیمون ببینیم😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐
🔰 #حدیث_روز
⚜ امام حسن مجتبی «علیه السلام»⇩:
↫✙👈🏻 کسی که در دلش هوایے جز رضایت خدا نگذرد من ضمانت مے کنم که خداوند دعایش را مستجاب کند.
📚{بحارالانوار،ج ۲۵،ص۳۵۱}
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
✍حاج اسماعیل دولابی :
🔸اميدوارم هر چه گرفتاري و ناراحتي داري، هر وقت كه ديدي دارد انباشته مي شود، با خدا صحبت كني.
📖 به قرآن نگاه كني كه تا نگاه كني همه را حل مي كند. هر وقت ديدي كدر شده اي، هر دعا و ذكري كه از پدر و مادر ياد گرفته اي، همان را با لبت تذكر بده.
چرا لبت را روي هم بگذاري تا درونت دم كند و خسته ات كند؟ خدا دوست ندارد كه دوستان و نزديكانش غمناك باشند. او مي خواهد آنها با بودن خودش مسرور باشند.👌
📜{طوبای محبت۳، ص۹۱}
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
⭕️ماجرای هشدار #حاج_قاسم به روحانی
🔹سردار حاجیزاده : حاج قاسم در دیپلماسی مخالف سازش و وابستگی بود و به دولت قبل میگفت از این طریق به جایی نمیرسید.
🔹حاج قاسم به روحانی گفت دفاع از انقلاب و ملت و نظام و رهبری خط قرمز ما است و فکر نکن همیشه میتوانی تخریب کنی و ما هم سکوت کنیم!
🔹عین جمله حاج قاسم این بود که گفت: آقای روحانی! میخواهی مسیر احمدینژاد را بروی؟ تو هم میخواهی مثل او بشوی؟ مردم به تو رأی دادهاند و رئیسجمهور شدی بیا دست به دست هم دهیم کمک کنیم کشور را درست کنیم. برای چه خودزنی میکنی؟ برای چه هر روز به خودمان حمله میکنی؟ بیا مشکلات را حل کنیم.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #حاج_قاسم_سلیمانی :
🔹ما باید همهمان دعا بکنیم خدا عاقبتمان را ختم به خیر بکند، وقتی معصوم میفرماید "وَ أَعُوذُ بِهِ مِن شَرِّ نَفسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي" خب، تکلیف ما به عنوان یک انسان معمولی و عادی مشخصه
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
✍آیت الله حسین مظاهری (حفظه)
🔵👈 "قداست ادب"
#ادب کلمه مقدسی است و کسی که این فضیلت مقدس را دارد باید شاکر باشد.
⚠️آدم بیادب ضرر فوق العاده برای خودش و جامعه دارد.
انسان باید در اجتماع مؤدب باشد.✔️
♨️گاهی اوقات پدر و مادر بد زبان هستند و رعایت ادب را در خصوص فرزندان نمیکنند و فرزندان راه درست را پیدا نمیکنند و از اسلام برمیگردند.
📛اگر کسی فردی را نسبت به دین منحرف کند و دینزده کند، مثل این است که تمام آدمها را کشته باشد و اگر کسی را نجات دهد، مثل این است که جهانی را زنده کرده باشد. 👌
#ادب
#تربیت_فرزند
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
⭕️ نُخبهای که مسلح به #ادب نیست!
🔹گاهی افراد عاقل و دانشمند از نظر اطلاعات، نقصی ندارند.
👈اما چون زبانشان مودب و مسلح به الفاظ زیبا و شیرین نیست ضربههای سنگینی به خود و اطرافیانشان وارد میکنند!
👈 گاه انسانهای خوب، مجاهد، مخلص و زحمت کش به خاطر ضعف زبان، جبهه حق را به عقبگرد مبتلا میکنند.
✍استاد شجاعی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 گفتگویی کوتاه با خبرنگاری که از لبنان به گلزار شهدای کرمان آمده بود و روایت خوابی که دیده بود!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 گفتگویی کوتاه با خانمی که از فرانسه به گلزار شهدای کرمان آمده بود و میگفت: من #حاج_قاسم را همچون امام حسین(ع) عاشقانه دوست دارم.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
📔از چیزی نمیترسیدم 💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی 1️⃣ روستازاده قهرمان 🌱 عا
📔 از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی
2️⃣ نوجوان پرتلاش
💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفتوآمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم.
📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدیپور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بستهشده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشیهایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.»
🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راهبلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
📔 از چیزی نمیترسیدم 💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی 2️⃣ نوجوان پرتلاش 💶 پدرم
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهریها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم: «آیا کارگر نمیخواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من میکردند و جواب رد میدادند.
🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست میکرد. آن یکی با سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت. استادعلی، که صدازدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
- مگه درس نمیخونی؟
- ول کردم.
- چرا؟
- پدرم قرض دارد.
🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، بهشرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهریها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.»
خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلیها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم.
☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.
کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کمکم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
❤️ #رفیق_خوشبخت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman