eitaa logo
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
241 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
866 ویدیو
124 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان، بندۀ زمان نیست، فرزند زمان است... انسان، زادۀ هر لحظه است... اینکه برخی ها می گویند من در فلان زمان متحول شدم، حرف صحیحی نیست... یعنی چه؟ یعنی تو در آن لحظۀ خاص که متعلق به گذشته بوده، خودت را یافتی و تمام شد؟... خب عزیز من! اینگونه اگر باشد، تو هم متعلق به همان زمان می شوی و تمام می شوی که!... تحول، هر لحظه است... انسان اگر قرار بر تحول هم دارد، باید هم الان این خواسته را به عمل تبدیل کند... انسان باید هر لحظه متحول شود... اگر می خواهد... اگر بخواهد و از عصارۀ لحظه، برای محقق شدن این امر خطیر و خوش فرجام، بهره‌ای نگیرد، خودش را ملعبۀ دست نفس خویش قرار می دهد... انسان نمی تواند بگوید: من در گذسته متحول شده‌ام و یا: می خواهم در آینده متحول شوم... این حرف، غلط است... اصلا از معنای انسان، خارج است... من خودم را هر لحظه می کاوم، می یابم، کشف می کنم؛ من، انسانم... عصارۀ خلقت و نهایتِ مخلوقات... من کسی هستم که خدا به آفریدن آن، فخر می فروشد. حالا من که فرصت حیات یافته‌ام، نباید حس کنم که لحظه چیست و زندگی یعنی چه؟... چرا همه‌اش در گذشته و آینده گیر کرده‌ایم؟... تمام شده. نیامده. چرا تکیه بر باد می کنی ای بشر؟... تو را چه می شود که اینگونه آواره می شوی؟... برداشت های 29 آذر 02
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
قبض و بسطِ روح... بهش فکر کنید، ان‌شاءالله میایم صحبت می‌کنیم درباره‌اش... #فکر
اما مسالۀ قبض و بسط روح... مبحثی کوتاه اما پر از نکته... این مبحث، یقینا تعاریف و شروح مختلفی از نظر دیگران دارد و بنده در این عریضه، قصد دارم دیدگاه تجربی و حسی خودم را به اشتراک بگذارم... در یک شرح بسیار اجمالی باید گفت: قبض و بسط(باز و بسته شدن) روح، همانند قلب عمل می کند... اما فاصله‌ای که میان این قبض و بسط هاست، ممکن است بسیار کوتاه‌تر از قبض و بسط قلب باشد و ممکن است بسیار طولانی تر باشد... شاید اینطور بنظر بیاید که قبض و بسط روح، چون همانند قلب عمل می کند و از همان ناحیه هم احساس می شود، پس ما هم باید روح را در همین مکان جستجو کنیم... این مطلب شاید از جهاتی، مورد پذیرش قرار بگیرد؛ همانند: بسیاری از دردهای روح ما، از قلب ما نشات می گیرند و در بسیاری از موارد هم مشاهده می شود که روح را همان قلب معرفی می کنند و مشکلات روحی را از طریق حل شدن مسایل قلبی، برطرف می کنند؛ اما این مساله فقط یک تشابه و ترادف اسمی‌ست نه معنوی... چون در صورت تحدید روح در قلب، واضح است که چه اتفاق نامبارکی می افتد و آن اتفاق، هم از نظر حقیقی و هم از نظر وقوعی، غیر قابل پذیرش است{ روح درقلب، محدود می شود و این نیز با تسلط روح بر تمام قوای انسان، منافات دارد...} اما بر همین نظریه هم می توان ایراد وارد کرد... شما می گویید که روح را در قلب محدود می کنیم و این امر با فراگیری روح بر بدن، منافات دارد؟ خب همین برداشت، اولا یک برداشت غلط از قلب است و ثانیا یک برداشت غلط از روح... قلب، فی الواقع و به ظاهر در مکانی مخصوص خودش قرار دارد، اما در معنا به تمام جهات بدن، اِشراف دارد... قلب، خودش را به اقصی نقاط بدن رسانده و اتفاقا بر آنها تسلط دارد... قلب، مرکز است... اما این مرکزیت، به محدود شدنش نیانجامیده و خون، در ظاهر، او را به تمام بدن، متصل و مسلط کرده است... ظاهر، خون است و باطن، روح... روح به مرکزیت قلب، در تمام بدن جریان داشته و خود را مسلط گردانیده است... این، از نظر مقایسه با قلب و ماهیت و معنای حقیقی‌ روح که یقینا باز ایراداتی می توان بر آن وارد کرد و در حال حاضر، جزء مسلمات نیست... شما، ذوق می کنید، غمگین می شوید، حس غرور پیدا می کنید، غلبۀ غم را بر خویش شاهد می شوید؛ در تمام این صور، شما دچار قبض و بسط روح هستید(با همان تفصیلی که بیان شد)... در تمام این حالات، روح بر بدن تسلط دارد، ابتدا در باطن و سپس در ظاهر... این حالات، زمانی آشکار می شوند که شما احساس سردرد، گرفتگی عضلات، اشک ریختن، تحرک بیش از معمول دست ها و احساس انرژی زیاد در بدن و... را در خود مشاهده می کنید... اما دانستن این مساله، به چه درد ما می خورَد؟... خب که چه؟... مساله از جایی مهم می شود که ما، روح را جدای از قلب می پنداریم... از جایی که خود را به دو نیم تقسیم می کنیم و خیال می کنیم که چون روح و قلب از هم جدا هستند و تاثیر و تاثری بر یکدیگر ندارند، پس هر چه به خوردشان بدهیم، بالاخره یکی مصون می ماند و دیگری اصلا چه ربطی به آن یکی دارد... این دو، ابدا جدای از همدیگر نیستند... آنچه غذای قلب است، غذای روح است... آنچه روح را افسرده می کند، قلب را هم... چشم ها، پنجرۀ قلب و روح اند... به قول حضرت بابا طاهر: ز دست دیده و دل، هر دو فریاد که هرچه دیده بیند، دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد همین مساله(غذای روح) در آیات الهی هم مورد اشاره قرار می گیرد؛ تا جایی که خداوند متعال، غضّ بَصَر را اولی بر حفظ فرج قرار می دهند و می فرمایند: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ» آیۀ 30 سورۀ نور معنی: به مردان مؤمن بگو: چشمان خود را [از آنچه حرام است مانند دیدن زنان نامحرم و عورت دیگران] فرو بندند، و شرمگاه خود را حفظ کنند، این برای آنان پاکیزه تر است، قطعاً خدا به کارهایی که انجام می دهند، آگاه است. غرض، تنها بیان یک اتفاق کوچک و ساده و دم‌دستی نیست... غرض، تفکر کردن در همین پدیده ها و یافتنِ نیکوترین روش ها برای زیستنی شایستۀ عمر کوتاه بشر است... برداشت های 2 دی 02
راستش را بخواهی اگر دست من باشد زجر کشیدن را برای همه واجب می‌کنم... که آااای بشر! می‌خواهی معنی زندگی را حس کنی؟ زجر بکش! سختی ببین! راه غلبه بر این سختی و زجر را پیدا کن! درد را بشناس، بِکِش و بُکُش! همین است... زندگی در همین است... انسان در سختی انسان را می‌فهمد، ساخته می‌شود و می‌سازد... راحتی برای بشر، سمّ کشنده‌ای‌ست که خودش این را متوجه نمی‌شود... بشر امروز به دنبال تمام کردن سختی‌هاست... «غلبه» را به معنای «تمام شدن» تلقی می‌کند... اشتباه همین جاست!... رنج و سختی، ماهیت این جهان است... امکانِ نبودن رنج، فراهم نیست... همیشه هست... اما تسلیم شدن؟ هرگز!... معنا در مبارزه با درد و رنج است، نه در تحمل و تن به درد دادن... گاهی غلبه، گاهی مغلوب شدن، پسندیده است؛ اما این روند باید همیشه در جریان باشد... وگرنه ما قابلیت آن را داریم که حتی هنگام غلبه هم، مغلوبِ آسودگی بشویم... و آسودگی، خود، دردیست که بشر امروزی گرفتارِ بی چک و چانه‌ی آن است... هر لحظه، به هر قیمتی... افسوس... افسوس... برداشت های ۲ دی ۰۲ شنبه_ ۱۳:۰۰
قبضِ روح موجب بسط روح می‌شود... مطلب، مطلب عجیب و منفجر‌کننده‌ای‌ست... ساده و دم دستی‌ست اما توجه نمی‌شود که موجب تعجب بشود... این قضیه، هم در بُعد دنیایی روح و هم در بُعد اخروی روح، صادق است... در بُعد دنیایی، هر چقدر که روح دچار سختی و فشار و حتی نشاط و تعجبِ اولیه می‌شود، قبض پیدا می‌کند و همین قبض، در لحظاتِ بعدی موجب بسط و بزرگتر شدن آن می‌شود... من نمی‌توانم بزرگتر شدن روح را در قالب کلمات توصیف کنم، اما همین‌قدر به نظر می‌آید که روح، با قبض و بسط‌های متداول، آنچنان وسعتی پیدا می‌کند که دیگر دنیا برای او جای کوچکی می‌شود و در لحظه‌‌ای انفجاری، (اگر این موضوع را با نظریه‌ی "حرکت جوهریِ روح" ملاصدرا بخواهیم تطبیق بدهیم) دچار قبضِ اخروی شده و در عبور از عالم ماده به عالم عقل، بسطِ حقیقی نیز پیدا می‌‌کند... مطلب، مطلب ساده و عمیقی‌ست که هر سال برای من ابعاد جدیدی از آن کشف می‌شود... برداشت‌های 13 بهمن 03